تاریخ انتشار
سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۱۸
۱
۰
کد مطلب : ۱۷۰
شان و جايگاه شعر و شاعری، ذاکر و ذاکری

داستان مقبل

نويسنده: دکتر محمدرضا سنگری
داستان مقبل

اگر شما به کاشان سفر کرديد قبر مقبل را زيارت کنيد؛ مقبل بعد از محتشم کاشانی می‌زيسته است، اصل اسمش مقبل نبوده است؛ ظاهراً محمد شيخا بوده است.

ایشان یک روز عاشورا در گوشه‌ای ایستاده بود و به دسته‌های سینه‌زنی نگاه می‌کرد؛ دسته‌های سینه‌زنی این شعر را می‌خواندند (عزا عزا است امروز، روز عزاست امروز، در کربلای پر خون زهرا (س) صاحب عزا است امروز) شعر مقداری ناهماهنگ بود.

مقبل هم شعر مردم را مسخره می‌کند و این نوحه را دست می‌اندازد؛ بعد از آن دچار بیماری جذام می‌شود و مورد نفرین اطرافیان قرار می‌گیرد؛ او را می‌برند و در خرابه‌ای می‌اندازند.

مقبل محرم سال بعد هر طوری که شده خود را به نقطه‌ای می‌رساند که هیات‌ها را ببیند.، وقتی می‌رسد باز همان شعار سال گذشته را مطرح مي‌کنند؛ دلش می‌شکند و منقلب می‌شود و دو سه بیت به آن شعر اضافه می‌کند.

با طرح این دو سه بیت که اضافه می‌کند، انقلابی در وجود او ایجاد می‌شود و به شدت اشک می‌ریزد و مدام گونه‌هایش را به خاک می‌مالد و گریه می‌کند و می‌گوید: «به رسم کربلا من هم مثل اباعبدالله(ع) که نقل می‌کنند در آخرین لحظه‌ها وقتی داشت به شهادت می‌رسید، حالتش حالت سجده مانند بود؛ خودش را این طوری انداخته بود روی خاک و گونه‌ها

را به خاک می‌مالید و ناله می‌کرد.»

مقبل بعد از این ناله‌ها شب در عالم خواب دید محفل و مجلس بسیار بزرگی آماده است و همه نشسته‌اند که در همین موقع محتشم کاشانی وارد شد.

رسول خدا به محتشم فرمود:« شعرت را بخوان.»

((اینجا لازم است نکته‌ای را متذکر شوم و آن اینکه، مصراع اول شعر محتشم از پیغمبر است ولی همه فکر می‌کنند از محتشم است. جریان از این قرار است که پسر محتشم از دنیا می‌رود و او در رثاي فرزندش شعر می‌گوید. شب رسول خدا(ص) را در خواب می‌بیند. رسول خدا(ص) به او می‌فرماید: «تو برای بچه‌ی خودت شعر گفتی، چرا برای فرزند من شعر نمی‌گویی.»

محتشم به رسول خدا(ص) می‌گوید من تا به حال در این حوزه شعر نگفته‌ام و این توانایی را ندارم. پیغمبر(ص) به او می‌گوید پس بنویس:«باز این چه شورش است که در خلق عالم است» این هدیه من به تو. حالا بلند شو و بنویس.
محتشم از خواب که بلند شد، اين شعر را ادامه‌ می‌دهد و این می‌شود که ترکیب‌بند معروفی که همه شما دیده و شنیده‌اید و امروز به برکت اخلاصی که در سرودن آن بوده است ذکر مي‌شود و نصب دیوارهای ما شده است.))

برگردیم به ادامه خواب مقبل؛ رسول خدا(ص) به محتشم فرمود: «برو بالا و شعرت را بخوان»؛محتشم می‌رود پلۀ اول.

رسول خدا فرمود:« برو بالا»
پلۀ دوم، باز فرمود:«برو بالا پلۀ سوم»؛ باز فرمود«برو بالا». پیغمبر فرمود:« چون برای فرزندم حسین شعر گفتی حق داری بالای بالا بنشینی. حالا شعرت را بخوان.» محتشم شعرش را خواند و حال مجلس عوض شد. صدای گریۀ زنان از پشت پرده شنیده شد.

پیغمبر(ص) فرمود:« دیگر کافی است و محتشم شعرش را قطع کرد و هدیه‌اش را از دست پیغمبر(ص) دریافت کرد.»

مقبل هم در آن مجلس حضور دارد و باخودش می‌گوید می‌دانم به خاطر بی‌حرمتی که کردم مرا در این مجلس تحویل نمی‌گیرند؛ می‌گوید در این موقع دیدم از پشت پرده صدایی می‌آید.

حضرت زهرا(س) به پیغمبر(ص) فرمود: «درست است که ایشان خطایی کرده، اما شعر کوچکی برای حسین من گفته است. به او اجازه دهید برود روی منبر بنشیند و شعرش را بخواند.»

مقبل می‌گوید من از منبر بالا رفتم، اما به خود اجازه ندادم، خیلی بالابروم؛ چند پله‌ای که رفتم، نشستم و شعرم را زمزمه کردم.

مقبل شعرش را که می‌خواند می‌آید پایین و می‌گوید من هدیه‌ام را اول از پیغمبر(ص) گرفتم که گفت:« دیگر اسم تو را مقبل گذاشتم و مقبل یعنی خوشبخت و هر کس برای حسین من شعر بگوید، مقبل است؛ تو خوشبختی چون برای حسین من شعر سروده‌ای.»

بعد می‌گوید من هدیه‌ام را از حضرت زهرا(س) گرفتم.؛ مقبل هم شفا پیدا می‌کند و هم
پس از آن ماجرا شعر می‌گوید و دیوان شعر ایشان موجود است.

نکته‌ای که در این ماجرا خیلی مهم است و بنده می‌خواهم روی آن تاکید کنم این است که اگر از این دست عنایات در زندگی خود داشتید، آن را خیلی پاس بدارید و خوب نگهداری کنید.

در اینجا رسول خدا(ص) به مقبل مي‌فرماید: «هر کس در این راه آمد ما بخشی از راه را کمکش می‌کنیم و او را پیش می‌بریم.»

بسیار از شما برایتان اتفاق افتاده که صدای شما گرفته است و در آن موقعیت نگرانید و شرمنده که بخوانید یا نخوانید؛ بعد می‌بینید چیز دیگری شد؛ یا گاهی چیز می‌‌خوانید که قبلا فکرش را نکرده‌اید. اینها دارند شما را می‌برند.

در حوزۀ عرفان بحثی داریم تحت عنوان سیر محبی و سیر محبوبی یا به آن می‌گویند سالک مجذوب و مجذوب سالک.
ما سالک مجذوبیم یا مجذوب سالکیم.

در قلمرو سیر به سمت اباعبدالله(ع) همۀ آدم‌ها می‌شوند مجذوب سالک؛ سالک مجذوب کسی است که خودش تلاش و تکاپویی می‌کند بعد خدا هم دستش را می‌گیرد.

اما مجذوب سالک آن است که آنها دستش را می‌گیرند و می‌برند بعد اتفاقی می‌افتد؛ ابراهیم(ع) در لسان قرآن سالک مجذوب است.

می‌گوید: «انی ذاهب الی ربی سیهدین» من به طرف خدا می‌روم؛ خدا به‌زودی مرا هدایت خواهد کرد.

یعنی خودش سلوک می‌کند و بعد مجذوب می‌شود؛ اما
رسول خدا(ص) مجذوب سالک است. خود خدا می‌بردش:«بسم الله الرحمن الرحیم. سبحان الذی اسری بعبده لیلاً من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الذی بارکنا حوله...».

خداوند می‌فرماید:« پاک و منزه است آن خدایی که بنده خودش را برد.» یعنی پیغمبر ما مجذوب سالک بود.

پیغمبر(ص) در خواب به تعبیری می‌فرماید: «هر کس برای حسین من کار کند، مجذوب سالک است.» در آنجا هم به مقبل اشاره می‌کند.

هم می‌گوید مصراع اول شعر محتشم را می‌گفتم؛ هر محتشم در وسط شعر گیر کرد و من کمکش کردم.

(محتشم هنگام سرودن شعر معروف خود به این مصراع که رسید: «هست از ملال گر چه بری ذات ذوالجلال» یعنی، ذات خدا از ملال بری است، ماند؛ می‌گوید گیر کرده بودم که مصراع دوم را بگویم. شب در عالم رویا دوباره پیغمبر(ص) را دیدم، فرمود: «محتشم جای خیلی سختی شعر خود را بردی.»

پس پشت سر آن این را بنویس: «او در دل است و هیچ دلی نیست بی‌ملال» خدا در دل است و هیچ دلی هم بی‌ملال نیست؛ بیت به گونه‌ای است که خدا را غمگین معرفی مي‌کند، اما شما نمی‌توانید به شاعر ایراد بگیرید.)

می‌گوید وسط راه هم ما کمک کردیم و کمک می‌کنیم؛ نفستان را شما پیش نمی‌برید.

حسان بن ثابت وقتی در غدیر خم برای امیرالمومنین(ع) شعر گفت وقتی که تمام کرد، پیغمبر(ص) کنار او
آمد و فرمود: «این شعر را تو نگفتی فکر نکنی تو بودی که شعر گفتی؛ بلکه این را روح‌القدس بر زبان تو جاری کرد.»

در جلسه‌ای که خدمت آقای موسوی گرمارودی بودیم؛ یکی از آقایان حاضر در مجلس که در کشور هم مشهور است به آقای گرمارودی گفت: «من نمی‌دانم در این شعر معروف، علی ای همای رحمت / تو چه آیتی خدا را، واقعاً این طور بوده که این بزرگ دینی گفته است؟ واقعاً خواب دیده یا نه؟»

آقای موسوی گرمارودی گفت: «شهد الله» من شنیدم آن را به آقای دکتر تجلیل که کنار من بود، گفت:«من از زبان آیت‌الله مرعشی شنیدم که فرمودند: «در عالم خواب دیدم این شعر را می‌خوانند. صبح به کسی که کنارم بود گفتم شهریار را می‌شناسی. گفت اسمش را شنیده‌ام. گفتم برو سراغش و این شعر را از او طلب کن.»

گفت:«وقتی که من وارد خانه او شدم نوشتۀ آیت‌الله مرعشی را به او نشان دادم؛ شروع کرد به گریه و گفت: «من این شعر را دیشب گفته‌ام و هنوز برای کسی نخوانده‌ام.»

بعد شعری را که گفته بود از زیر فرش بیرون آورد و گفت: «ببینید هنوز تازه است؛ این را تازه گفته‌ام، آقا شعر مرا تایید کرده است.»

برادران، شما مهر تایید دارید اگر در این راه آمده‌اید. خیلی قیمت‌تان بالاست؛ اصلاً برای خودتان نرخ تعیین نکنید، نرخ کم شما بهشت است.

نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما

با عرض سلام
قبر مقبل کاشانی در خمینی شهر (سده اصفهان یا همایونشهر سابق ) در قبرستان گارسله واقع می باشد .