تاریخ انتشار
پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۵۳
۰
کد مطلب : ۳۷۵۸

به‌آیین ترین مرثیه (2)

نویسنده: دکتر سیدحسن سادات ناصری
به‌آیین ترین مرثیه (2)
در بخش اول نویسنده نشان داد که مرثیه، تاریخی طولانی چه در زبان فارسی و چه در فرهنگ تازی دارد؛ در ادب فارسی دری، قدیمی‌ترین آثار از استاد شاعران ابوعبدالله رودکی است که در رثای ابوالحسن مرادی و استاد شهید بلخی و دیگران سروده است.

سید حسن سادات ناصری این تاریخ را پی گرفت تا به ملا حسین واعظ کاشفی و آثار او رسید. ادامه این جریان در عصر صفوی مورد بررسی قرار گرفت و مجموعه تغییر و تحولاتی که در مرثیه در این دوره صورت گرفت، در قسمت اول تشریح شد تا مقدمه‌ای باشد برای تبیین و توضیح آثار محتشم که در بخش دوم می‌آید.

درباره آثار محتشم
از کلیات آثار محتشم، نسخه‌های خطی نسبتاً فراوانی وجود دارد و همین، یکی از دلایل عمدة شهرت و اعتبار اوست؛ ولی با آن که تاکنون بیش از سه چهار بار در هندوستان و ایران، به انتخاب و یا به تمامی، کتابفروشان و اهل ذوق و ادب به طبع آن مبادرت جسته‌اند، هنوز طبعی انتقادی نیافته است.

طبع مختصری که قدیماً در هندوستان از آن به عمل آمده و دو طبع دیگری که به سال‌های 1333 و 1344 ش در تهران صورت پذیرفته است، هیچ‌گاه شایستة طبع بلند این شاعر به آفرین معنی‌آفرین نیست.

در اینجا نکتة گفتنی‌تر آن است که کلیات محتشم پس از مرگش چنان که وصیت کرده بود به دست میر تقی‌الدین محمد حسینی کاشانی صاحب خلاصه‌الاشعار و شاگرد خلف این استاد تنظیم و تبویب شده است و او مجموعه‌ آثار استاد خویش را در پنج دفتر شعر و دو دفتر نظم به نثر آمیخته بدین‌گونه فراهم داشته است:
1. صبائیه، شعرهای دوران نورسی گوینده
2. شبابیه: آثار عهد جوانی او
3. شیبیه: اشعار هنگام پیری او
4. ضروریات: در بر دارندة ماده تاریخ‌ها
5. معمیات
6. جلالیه
7. نقل عشاق

محتشم این دو مجموعه اخیر را به هنگام شیفتگی و دلدادگی نسبت به دو تن از دوستان خود نوشته است و در آن‌ها طریق عشق صوری پیش گرفته و مجاز را قنطرة حقیقت ساخته است؛ با نثری شاعرانه و غزل‌هایی متکلف و پرتفنن که گاه در آنها مجال اظهار شور و شوق و حال هم یافته است.

ولی از آن همه، هیچ‌کدام بر قدر والای شاعری او نیفزوده و اکثر معاصرانش چون وحشی بافقی، عرفی شیرازی و نظیری نیشابوری در امثال این موارد بر او پیشی و بیشی دارند.

اما جز این که گفته شد در دیگر غزلیاتش نمونه‌های دلپسند هم کم نیست؛ از آن جمله:
ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشه‌چین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو تویی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دوره‌گردی من از غرور می‌خندد
حریف سخت‌کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصلة صورت‌آفرین دارم
بس است این صلة نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بنده‌ای چنین دارم

محتشم در قصیده‌سرایی اقتضا به استادان پیشین بالأخص انوری کرده است و به علت همین پیروی‌ها دربارة ‌او نوشته‌اند که صنایع و بدایع شعری که در اشعار او مندرج است، در کلام هیچ‌یک از اقران وی یافت نمی‌شود.

به اتفاق کلامش پرطمطراق واقع شده است. اگرچه پاره‌ای غزل‌هایش به واسطة بعضی چیزها عذوبت ندارد، اما قصایدش در کمال متانت و جودت است و صاحب‌عیاران دارالملک سخنوری او را خاقانی ثانی گفته‌اند.
از قصاید بلند اوست:
دهنده‌ای که به گل نزهت و به گل جان داد
به هرکس آن‌چه سزا بود حکمتش آن داد
به عرش رتبة عالی به فرش پایة پست
ز روی مصلحت و رأی مصلحت زان داد
دو کشتی متساوی‌الاساس را در بحر
یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
به شکرین‌دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس، زهی ز قدرت بست
که سهم چرخ مقوس ز تیر پران داد
ز باغ حسن سیه‌نرگسی چو چشم انگیخت
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشم‌های سیه شیوه‌ای ز ناز آموخت
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
به هر که لایق اسباب کامرانی بود
سرور و مسند و خرگاه چتر و چوگان داد
به هر که در طلب گنج لایزالی بود
گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر
بسیط عرصه‌ای اندر بساط دوران داد
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی
زیاده دید از ایشان به میر میران داد...

این قصیدۀ بلند در هفتاد و یک بیت سروده شده است و حاج لطفعلی بیگ آذر بیگدلی شاعر، تذکره‌نویس و میر سید، قصیدة شیوای 149 بیتی خود را در مدح ابوالفتح خان زند فرزند کریمخان در اقتضای او سروده است.
یگانه‌ای که ز حکمت نظام دوران داد
به سنگ رنگ و به گل بو به جانور جان داد
و چنین از وی یاد کرده:
در این قصیده که رشک لآل عمان است
نخست محتشم از نظم زیب دکان داد
به این بضاعت مزجات خامۀ من نیز
نثار بارگهت کرد و نظم ایوان داد
فقیرم و متزلزل ز محتشم چه کنم
توانم ار چه جواب ظهیر و سلمان داد
ولی خوش است دل من به این که دادستم
نثار خود به تو من، او به میر میران داد...

اما پایه و مایة محتشم در شاعری هرچه باشد گو باش، اصل و بنیاد شهرت بی‌همتای او در شاعری برای تنها ترکیب‌بند بی‌نظیری است که در واقعة کربلا گفته است.

به هر اندازه که این واقعه جانسوز و عظیم است و هرگز به مرور ایام و گذشت روزگاران کهنگی نمی‌پذیرد، این سروده نیز در پهنۀ گیتی هر روز تازه‌تر و جاویدان‌تر خواهد ماند.

اما از بابت شأن نزول یا علت سروده شدن آن اسکندر بیگ منشی در تاریخ عالم‌آرای عباسی در ذکر احوال شاعران دوره شاه طهماسب صفوی چنین نوشته است: و از طبقۀ علیه شعرا که نظام مناظم سخن‌پیرایی وپیرایه‌بندان سلسله معنی‌آرایی‌اند، در آن هنگام در اردوی معلّی و ممالک محروسه شاعران سخنور و سخنوران بلاغت‌گستر بی‌شمار بودند.

در اوایل حال حضرت خاقانی جنت‌مکانی را توجه تمام به حال این طبقه بود. چند گاه میرزا شرف جهان و مولانا حیرتی از هم‌صحبتان بزم اقدس و معاشران مجلس تقدس بودند و در اواخر ایام حیات که در امر به معروف و نهی از منکر مبالغه‌ای عظیم می‌فرمودند، و چون این طبقه را وسیع‌المشرب شمرده از صلحا و زمرة اتقیا نمی‌دانستند، زیاده توجهی به حال ایشان نمی‌فرمودند و راه گذرانیدن قطعه و قصیده نمی‌دادند.

مولانا محتشم کاشانی قصیده‌ای غرّا در مدح آن حضرت و قصیده‌ای دیگر در مدح مخدره زمان، شهزاده پریخان خانم به نظم آورده از کاشان فرستاده بود؛ به وسیله شهزاده مذکور معروض گشت.

شاه جنت‌مکان فرمودند که: من راضی نیستم که شعرا زبان به مدح و ثنای من آلایند؛ قصاید در شأن حضرت شاه ولایت‌پناه ‌و ائمه معصومین بگویند.

صله اول از ارواح مقدسه حضرات و بعد از آن از ما توقع نمایند، زیرا آن‌چه به فکر دقیق و معانی بلند و استعاره‌های دور، در رشتة بلاغت درآورده به ملوک نسبت می‌دهند به مضمون از احسن اوست اکذب او اکثر در موقع خود نیست اما اگر به حضرات مقدسات نسبت نمایند، شأن معالی‌نشان ایشان بالاتر از آن است و محتمل‌الوقوع است.

غرض که جناب مولانا صلة شعر از جانب اشرف نیافت؛ چون این خبر به مولانا رسید، هفت بند مولانا حسن کاشی که در شأن حضرت شاه ولایت سلطان سریر هدایت، در رشتة نظم کشیده و همانا از الهام الهی و دست سخنوران از دامان آن کوتاه، جواب گفته به خدمت فرستاده صله‌ای لایق یافت.

شعرای پایتخت همایون شروع در هفت‌بند گویی کرده قریب پنجاه شصت هفت‌بند غرّا به تدریج به معرض عرض درآورده شد و همگی به جایزه و صله سرافراز شدند.

محتشم سه قصیده در مدح شاه طهماسب سروده است به مطلع‌های زیر:
ز آهم بر عذار نازکش زلف آن‌چنان لرزد
که عکس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد
-صد شکر کز شفای شهنشاه کامران
نو شد لباس امن و امان در بر جهان
-تا بدن دستگاه جان باشد
دست دست خدایگان باشد

و این که بعضی احتمال داده‌اند که در هنگام سرودن این ترکیب‌بند محتشم از مرگ برادرش عبدالغنی که نمایندة کارهای تجارتی و ادبی او در هندوستان بوده است، تأثری شدید داشته است، به هیچ وجه درست نیست.

زیرا این برادر که در هندوستان متأهل شده بود بنا به مادة تاریخی که در دیوان محتشم آمده به سال 950 ق به روزگار جوانی در چهل سالگی درگذشت.
گل گلشن لطف عبدالغنی
که بادش بهشت معلی نصیب
به غربت فتاد و شراب اجل
شد از جام دورش همانا نصیب
ولی چون پس از اربعینی شدش
چنین منزلی راحت‌افزا نصیب
خرد فکر تاریخ وی کرد و گفت
"چه جای مبارک شد او را نصیب"

و پریخان خانم، دختر شاه طهماسب که در اواخر زندگانی این شهریار از همدمان و دستیاران و مشاوران پدر بوده است و نامزد همسری بدیع‌الزمان میرزا، فرزند بهرام میرزای صفوی تا هنگام مرگ پدر و قتل خود هنوز روزگار جوانی را می‌گذرانیده است.

بنابراین فاصلۀ زمانی مرگ عبدالغنی برادر محتشم و تقدیم ترکیب‌بند دوازده‌بندی وی به شاه طهماسب صفوی شاید دست کم از بیست سال هم متجاوز باشد. با این همه چون این یازده‌بند که در ماتم برادر سروده است، در نوع خود کم‌نظیر می‌نماید، نمونه را به یادکرد بند نخستین آن کفایت کردیم:
ستیزه‌گر فلکا از جفا و جور تو داد
نفاق پیشه سپهرا ز کینه‌ات فریاد
مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی
که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد داد
مرا به گوش رسانیدی از جفا حرفی
که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد
در آب و آتشم از تاب، کو سموم اجل
که ذره ذره دهدت خاک هستی‌ام بر باد
نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث
نه مونسی که کند در فنای من امداد
نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال وی‌ام
برد سلام به آن نخل بوستان مراد
سرم فدای تو ای باد صبحدم برخیز
برو به عالم ارواح از این خراب‌آباد
نشان گمشدة من بجو ز خرد و بزرگ
سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد
به جلوه‌گاه جوانان پارسا چو رسی
ز رخش عزم فرود آ و نوحه کن بنیاد
چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی
ز روی درد برآر از زبان من فریاد
بگو برادرت از نور دیده داده پیام
که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی
دُر یگانة من از چه ساختی دریا
کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی
ز دیدة پدر ای یوسف دیار بقا
چرا به مصر فنا بی‌برادران رفتی؟
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود
به چشم زخم غریبی ز دودمان رفتی
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب
مرا به خواب گران کرده بی‌گمان رفتی
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس
که بی‌توقف از این تیره خاکدان رفتی
در این قضیه‌ تو را نیست حسرتی که مراست
اگرچه با دل پرحسرت از جهان رفتی
مراست غم که شدم ساکن حجیم فراق
تو را چه غم که سوی روضة جنان رفتی
ز رفتن تو من از عمر بی‌نصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم 

                                                                        ادامه دارد...
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما