تاریخ انتشار
سه شنبه ۱۷ تير ۱۳۹۳ ساعت ۰۹:۴۳
۰
کد مطلب : ۱۹۰۰۲
گفت و گو با محمدعلی مجاهدی

می خواستم یک روحانی واقعی شوم

می خواستم یک روحانی واقعی شوم
محمد علی مجاهدی از شاعران آیینی است که زندگی پرتلاطمی داشته است، خاطرات شفاهی این پژوهشگر فکور برای جوانان امروزی که قدم در راه شعر گذاشته اند زیبا و جذاب است.
مصاحبه جذابی با او داشتم که برشی از آن در پی می آید.


-آقای مجاهدی! متولد چه سالی هستید و کجا به دنیا آمدید؟

۱۳۲۲/۱/۲ در شهر مقدس قم

-شما از چند سالگی تان را به خاطر دارید؟ فکر می کنم شنیدن روایت زندگی شاعری مثل جنابعالی برای علاقه مندان به شعر و ادب آیینی طرب انگیز باشد.

دوران ابتدای را کاملا خاطرم هست مخصوصا سال سوم ابتدایی چون قرآن خواندن من خوب بود یک سال جهشی به من دادند و به کلاس پنجم رفتم، معلمی به نام آقای برقعی داشتیم که معلم املاء و انشاء بود و روحانی بود که خدا رحمتشان کند. روی املاء و انشاء خیلی حساس بود و جریمه های سنگینی هم می داد، اغلب عزیزانی که در مدرسه "جامع تعالیمات اسلامی" آن زمان بودند فرزندان آقایان روحانی و افراد متعهد و مسلمان بودند. آن روزگار این مدرسه جامعه تعالیمات اسلامی در قم چند شعبه داشت.

آیت الله مومن آن موقع یکسال از من جلوتر بودند، مثلاً من سال پنجم بودم ایشان سال ششم ابتدایی را می گذراند. در همان مدرسه حاج جعفر قلی مدیر دبستان بود ولی آن موقع بچه ها را عجیب تنبیه می کردند که خاطرات بدی از آن موقع در ذهن من به جای مانده است، الحمدلله یک بار هم تنبیه نشدم ولی برادری داشتم که خدا رحمتش کند روزی نبود که ترکه های مفصلی نخورد. حتی یکی از معلمان روحانی یک ابتکار به خرج داده بود؛ میخی سر ترکه کوبیده بود که یک سانتیمتر از آن بیرون بود و آن را کف دست بچه ها می کوبید، از جمله برادر ما که آن میخ رگ دستش را پاره کرد و مدت ها معالجه دست او طول کشید و پدرم از این کار خیلی ناراحت شده بود و به آن روحانی می گفت که شما در حوزه درس خوانده اید، آیا این ضربه ها دیه ندارد؟ این چه طرز رفتاری است...

بگذریم، آنها را روی جنبه های دینی خیلی مراعات می کردند و روی این جنبهها خیلی اشراف داشتند، خوشبختانه در دوره دبیرستان به مدرسه دین و دانش رفتم که زیر نظر مرحوم آیت الله آقا شیخ مرتضی حائری یزدی و توسط مرحوم شهید دکتر بهشتی اداره می شد. دکتر بهشتی زبان انگلیسی را بسیار خوب تلفظ می کردند و به ما انگلیسی تدریس می کردند و یا یکی از اساتید دیگر ما شهید مفتح بود که ایشان تعلیمات دینی تدریس می کردند.

-آیا این مدرسه همان مدرسه ای است که آقای علی موسوی گرمارودی در خاطراتش می نویسد که ما ۱۸-۱۷ نفر بودیم و دکتر مصفا در آن تدریس می کردند؟

-نه، آن مربوط به دبیرستان حکیم نظامی بود. این مدرسه را که من عرض می کنم دکتر صادق طباطبایی، پسر آیت الله سلطانی پدر خانم مرحوم حاج احمد خمینی و خیلی عزیزان دیگر آنجا بودند، آیت الله مکارم شیرازی و استاد مصباح یزدی نیز در آن تدریس می کردند.

استادان دست اولی داشتیم. خوشبختانه سیکل اول دبیرستان به این شکل گذشت، سیکل دوم را به دبیرستان حکمت آمدم و در همین صفائیه، محل فعلی آموزش و پرورش ناحیه یک قم، دبیرستان را به اتمام رساندم و در سال آخر با فوت مرحوم ابوی مواجه شدم.

جواب پذیرش من از ترکیه آمده بود که یکی از شاگردان مرحوم آیت الله بروجردی در آنجا بود و از یکی از دانشگاه های آنجا برای من پذیرش گرفته بود تا برای ادامه تحصیل به آنجا بروم ولی متاسفانه با در گذشت پدرم مسیر زندگی من هم عوض شد، چون که ما پنج برادر بودیم و سه خواهر و من هم جزء برادران ارشد خانواده بودم و نمی توانستم آنها را رها کنم به همین دلیل در قم ماندم، خاطرات زیادی در اینجا هست و اگر من بخواهم بگویم خیلی وقت زیادی می برد.

-پس تحصیلات را رها کرده و به سراغ کار رفتید؟

نه، سرکار نرفتم، به من گفتند که نباید بگذارید چراغ خانه خاموش شود و شما هم باید روحانی شوید، مخصوصاً یکی از دایی هایم خیلی مُصر بود، به ایشان گفتم که مادرم شاهد هست که در زمان حیات پدرم به پدرم پیشنهاد کردم که می خواهم طلبه شوم، مدتی ایشان به من جواب ندادند، بعد از مدتی ایشان مرا صدا کردند و گفتند که چرا می خواهی طلبه بشوی، جواب دادم من زندگی شما را می بینم که سراسر نور است، این زندگی را دوست دارم، بله این تربیت برای ۵۰-۴۰ سال پیش است ولی تربیتی که من در این زمان می بینم، این شرایط را این نسل طاقت نمی آورد و اگر شما بخواهید یک روحانی واقعی بشوید فقط یک راه دارید و آن برای شما امکانش نیست، ایشان می فرمود که به عقیده من کسی امروز می تواند روحانی شود (البته این صحبت برای ۵۵ سال پیش است) که از نظر مالی متمکن باشد و به کسی نیازمند نباشد و بتواند هزینه زندگی اش را خودش تأمین کند و نگاهش به دست این و آن نباشد، خالص و مخلص باشد و جلو برود و گرنه اگر برای امرار معاش بخواهید این کار را انتخاب کنی عاقبت به خیر نخواهید شد و این کار را نکن، اگر می خواهی خدمت کنی برو درس بخوان، تدریس کن، رشته های پزشکی را انتخاب کن، همه ی این ها خدمت است.
به دایی ام گفتم که پدر این جواب را داد، دایی ها به من گفتند اگر این طور است ما یک سرمایه ای می گذاریم تا برادر شما کار کند، -آن زمان برادر من کار صحافی داشت- تا برادر شما دستگاه طلا کوب و برش و ... بگیرد، سرمایه از ما باشد و کار از برادر، شما یک جوری برادرانه کنار بیایید. من سه، چهار سالی بر همین منوال ادامه دادم و انصافاً پیشرفتم در ادبیات عرب به حدی بالا بود که استادها به من اجازه اجتهاد در صرف و نحو دادند، این قدر ایراد می گرفتم که نمی توانستند جواب بدهند. اما در ادامه با یک جریانی مواجهه شدم که دلم را زد، چون طبع لطیفی داشتم و خیلی از مسائل را بر نمی تابیدم و مرحوم پدرم این مسائل را می دانست.
مرجع : خبرگزاری فارس
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما