تاریخ انتشار
يکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۵۸
۰
کد مطلب : ۲۳۱۷۹

سنگری، غواص دریای علوم اسلامی

عبدالکریم خاضعی‌نیا
سنگری، غواص دریای علوم اسلامی
عبدالکریم خاضعی‌نیا یادداشتی به مناسبت پاسداشت دکتر محمدرضا سنگری که برگزار خواهد شد نگاشته که در ادامه از نظر می‌گذرد.

پدرت که معلم و شاعری زبر دست و درس خوانده حوزه‌های علمیه دزفول نزد عالمان بزرگواری همچون آیت‌الله معزی، آیت‌الله انصاری و آیت‌الله نبوی و دیگر از بزرگان فقهای آن روز بود، برای انجام ماموریت از دزفول به شوش شهر دانیال نبی و شاعر شهیر اهل بیت دعبل خزاعی که آن روزگار بخشی از شهرستان دزفول بود سفر کرد. آن جا بود که تو در سال ۱۳۳۳ متولد شدی و پدر و مادر، نامت را محمدرضا گذاشتند و پس از آن به دزفول برگشتید.

سال‌های زندگی‌ات با چند چیز همراه بود.

اول: شنا در رودخانه زلال پاک دز و سیرابی از این رود زیبای همیشه جاری.

دوم: غواصی در دریای بی‌کران علوم اسلامی و دینی و تلاش و مجاهدت برای کشف رمز و رازهایی که کمتر کسی به آن‌ها می‌پرداخت به خصوص نشر فرهنگ انسان‌ساز عاشورا.

سوم: پیوستن به صف مبارزه با رژیم ستم شاهی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) با الهام از قیام عاشورا.

چهارم: حضور فعال و مستمر در دفاع مقدس.

پنجم: غرق شدن در آنچه عشق و علاقه‌ات بود؛ یعنی زبان و ادبیات فارسی و در رأس آن سرودن شعر و نثر ادبی.

انسان‌های زیادی در شکل‌گیری شخصیت تو در دوران کودکی نقش به سزایی داشتند.

خودت می‌گویی: در دوران ابتدایی موثرترین چهره در ساخت رفتار و شخصیت من مرحوم آیت‌الله معزی بود. هیبت و شکوه این شخصیت بزرگوار و حرف بلند و عمیق‌اش هنوز در ذهن من هست و دومین شخصیت مرحوم آیت‌الله عاملی بودند.

عزم و اراده‌ات در کسب علوم و تحصیل و همچنین شرکت در محافل دینی و بویژه حضور در جلسات قرائت قرآن و مجالس روضه و عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله(ع) تو را از همان دوران نوجوانی از دیگر هم سن و سالانت ممتاز کرده بود.

خودت می‌گویی:

«درست نمی‌توانستم در جمع صحبت کنم با خود عهد کردم که باید یک سخنران شوم. در زیر زمین خانه‌مان که در اصطلاح به آن «شوادون» می‌گفتند مقداری سیب و پیاز نگهداری می‌کردیم. ساعت‌ها در زیر زمین تنها می‌ایستادم و برای سیب و پیازهایی که مستمعین من بودند سخنرانی می‌کردم.

این را آنقدر ادامه دادم که برخی از خانم‌هایی که برای شرکت در جلسه قرآن نزد مادرم می‌آمدند به او توصیه می‌کردند که برایم به قول خودشان «در کتاب» باز کند چون فکر می‌کردند که دیوانه شده‌ام و یا جن‌زده که ساعت‌ها با خودم حرف می‌زنم.»

با اینکه درس‌هایت در حد متوسط بود ولی گاهی هم خوب نمی‌شد، خودت می‌گویی:

«من فهمیدم بچه‌هایی که اهل مسجد هستند باید از نظر درسی هم بهترین باشند. در درس زبان انگلیسی مشکل داشتم. چون سه بار مفتخر به دریافت نمره صفر شده بودم دبیر من را از کلاس بیرون کرد و گفت تا یاد نگرفتی کلاس برنگرد. یادم هست به شعر به من گفت: اگر صد سال خوانی انگلیسی
ز دیگ دانش انگشتی نلیسی
یعنی تو اصلا انگلیسی یاد نمی‌گیری. تصمیم بزرگی گرفتم چون امام علی(ع) می‌فرماید اگر انسان بزرگ شد همه چیز در نگاهش کوچک می شود و تنها خدا در نگاهش بزرگ است.

به خانه که برگشتم برای حال و روز خودم این شعر را گفتم که نتیجه‌اش این شد که تا صبح مطالعه کردم:

دیدی ای دل که نمره‌ات بد شد
خطر از بیخ گوش تو رد شد

باز هم تنبلی و کم هوشی
باز هم غفلت و فراموشی

امشب، امشب نبایدت خوابی
از گلویت فرو رود آبی

بنشین مثل بچه آدم باش
درس را همنشین و همدم باش


فردا رفتم سر کلاس معلم گفت اگر درس خوانده‌ای بیا امتحان بده گفتم بله خوانده‌ام. باورش کمی سخت است امتحان دادم و ۲۰ گرفتم.»

در سال ۱۳۵۲ در رشته علوم انسانی در مرکز تربیت معلم اهواز ادامه تحصیل دادی و سال ۱۳۵۴ با مدرک کاردانی فارغ التحصیل شدی و به عنوان سرباز معلم به روستا رفتی.

از آن دوران خاطرات زیادی داری که نمی‌گویی. کسی می‌گفت وقتی به روستای دور افتاده‌ای که برای رسیدن به آن می‌بایست ساعت‌ها و کیلومترها در کوه‌ها پیاده راه می‌رفتی، رسیدی دیدی روستا مسجد و حمام ندارد و مردم کمترین اطلاعات دینی را هم ندارند و هزاران مشکل دیگر و وقتی پس از چند سال از آن جا برگشتی روح معنویت را آن جا دمیده بودی و به کمک خودشان خیلی کارها کرده بودی.

سال ۱۳۵۶ مشغول به ادامه تحصیل در دوره کارشناسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه جندی شاپور(شهید چمران) اهواز شدی و تحصیل را پس از پیروزی انقلاب ادامه دادی.

در کنار کار و درس فعالیت‌های مذهبی را ادامه می‌دادی.

کم‌کم در جلسات قرآن با افرادی آشنا شدی که حرف‌هایی تازه می‌زدند. در رأس آن‌ها روحانی جوانی بود که با وجود داشتن معلولیت جسمی و فلج بودن از پا ولی بسیار فعال بود و کاربلد.

شهید سبحانی درست آن کسی بود که تو به دنبالش می‌گشتی او تو را با امام خمینی(ره) آشنا کرد و از آن روز دلت در تسخیر حضرت روح‌الله قرار گرفت. آرام‌آرام شروع به سخنرانی و اجرای برنامه کردی خودت می‌گویی: کسی که اولین بار در دزفول از تریبون، صندلی، اسلاید، فیلم برای سخنرانی استفاده کرد او بود که سر انجام در زندان ساواک اهواز به شهادت رسید.

دوستان مسجد و مدرسه‌ات اکثرا شهید شده‌اند و برخی که همه می‌شناسند مثل سردار رشید و دکتر محسن رضایی و مرحوم دکتر قیصر امین پور.

شرکت در راهپیمایی، جنگ و گریز، دستگیری و... حکایت تو در انقلاب بود.

پس از پیروزی انقلاب با هر چه داشتی به دفاع از دستاوردهای انقلاب پرداختی و البته داشته‌هایت هم کم نبودند.

با آغاز جنگ و در اولین روزهای جنگ به جبهه‌ها رفتی.

هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود که همراه همرزمان شهیدت به خرمشهر رسیدی.

خودت می‌گویی: پشته پشته از مردم شهر را دیدی که شهید شده بودند. صحنه هایی از حماسه مقاومت خرمشهر و آبادان دیده‌ای که من می‌گویم باید آن‌ها را بنویسی.

تا پایان جنگ هم با اسلحه می‌جنگیدی و هم با سرودن اشعار حماسی و نوحه و رجزهایی که رزمندگان با خواندن آن‌ها روحیه می‌گرفتند و مقاومت می‌کردند و هم با سخنرانی‌های کم نظیری که از صبح تا شب از این سنگر به آن سنگر و از این خط به آن خط ادامه داشت.

خودت می‌گویی پشت سر رزمنده‌ای که بعدها شهید شد سوار بر ترک موتور تریل می‌نشستم و هر جا بچه‌های لشکر ۷ ولی عصر (عج) و دیگر رزمندگان بودند می‌رفتم و سخنرانی می‌کردم.

در سال ۶۴ همراه با حضور در جبهه در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه شهید چمران اهواز ادامه تحصیل دادی و در سال ۶۹ در دوره دکترای زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران پذیرفته شدی و در سال ۱۳۷۳ از رساله دکتری خود دفاع کردی.

دفترهای نوحه‌ات که هر کدام حاوی ده‌ها نوحه عاشورایی است، هنوز هم بین مداحان دست به دست می‌شود و همه از آن‌ها استفاده می‌کنند.

طبیعت را خیلی دوست داشتی و این باعث می‌شد که شاعرانه‌هایت ابتدا رنگ و بوی طبیعت داشته باشد. خودت می‌گویی:

طبیعت زیبای کنار رودخانه زیبای دز را خیلی دوست داشتم. تقریبا همیشه غروب که می‌شد کنار رودخانه می‌نشستم به غروب زیبای خورشید نگاه می‌کردم و شعر می‌گفتم تخلص شعری خودم را هم غروب گذاشته بودم.

در دوران تربیت معلم مطالعات عاشورایی دغدغه ذهنی‌ات شده بود و برای عاشورا شعر می‌سرودی و متن می‌نوشتی.

خوت می‌گویی:

«اولین نوشته عاشورایی‌ام در مورد حضرت زینب (س) بود و بعد شروع کردم به نوحه گفتن شاید نزدیک به ۹۰۰ نوحه برای مداحان گفته‌ام. متن‌هایی که نوشته‌ام بیشتر با موضوع عاشورا و دفاع مقدس و انقلاب و مسائل تربیتی است.

بعد از انقلاب احساس کردی هیئت‌های عزاداری که راه می‌افتند در مسیر حرکتشان فرصت‌هایی هست که استفاده نمی شود پس شیوه‌ای را در هیئت‌ها رایج کردی که متن خوانی نام گرفت.»

خودت می‌گویی: «احساس کردم خوب است متن‌هایی بنویسم و کم کم در مسیر خوانده شوند و محتوا و پیام رسانی نوحه‌ها تقویت شود. در سال ۱۳۶۹ این متن‌ها تبدیل به کتابی شد به نام «سوگ سرخ». بعد از کتاب‌های «حنجره معصوم»، «چهل روز عاشقانه»، «سلام موعود»، «سیب و عطش»، «ماه در آب»، «دوباره پیامبر»، «روایت عطش و آتش»، «یادهای سبز» و ...

پس از مدتی دیدم باید از متن به طرف تحلیل درست تاریخ کربلا بروم و کار کنم این بود که کتاب «آیینه‌داران آفتاب» را در مدت زمان هفت سال و نیم در دو جلد نوشتم و این کار را ادامه دادم و کتاب «آینه در کربلاست» و دیگر کتاب‌ها نیز دستاورد این تلاش‌ها بوده‌اند.

به دنبال راه‌اندازی مجموعه‌ای بودی که هدفش نشر فرهنگ عاشورا باشد. این شد که با بکارگیری نیروهای جوانی که عاشق اهل‌بیت بودند موسسه‌ای را بنا نهادی بنام «موسسه فرهنگی هنری فرهنگ عاشورا» هر چند خود بیشتر دوست داشتی نامش مرکز پژوهش و نشر فرهنگ عاشورا باشد.

با تأسیس این موسسه و کارهای عمیق و علمی که در آن انجام گرفت به تحقق آرزوهایت نزدیک‌تر شدی. برگزاری ۷ نمایشگاه تخصصی عاشورایی، تولید ده‌ها کتاب، سی دی، نرم افزار، نشریه‌های مناسبتی روز دهم، انتشار تنها فصلنامه تخصصی عاشورایی روز دهم کودک و نوجوان، برگزاری جلسات پرسش و پاسخ عاشورایی، برگزاری جلسات متعدد سخنرانی، برگزاری ۱۳۰ جلسه مرجع‌شناسی و منبع‌شناسی کتب عاشورایی، ده‌ها پژوهش میدانی و کتابخانه‌ای، ده‌ها مسابقه نقاشی کودکان و شعر و پژوهش، برگزاری سه دوره سوگواره شعر و پژوهش فاطمی، راه‌اندازی سایت اینترنتی روز دهم به زبان های فارسی و انگلیسی، راه‌اندازی بزرگترین کتابخانه تخصصی عاشورایی و ... برخی از فعالیت‌های این نهاد مردمی است که بنیانگذار آن تو هستی.

داستان نگارش کتاب هایت هر چند راز است و گاهی در پی مسئله‌ای و با تأکید بر اینکه نباید ضبط شود چشمه‌هایی از آنها را گفته‌ای، شنیدنی است.

مادر مهربانت که از دنیا رفت با من تماس گرفتی و گفتی که یک کتاب «ماه در آب» برایم بیاورید. فکر کردم کسی از تو کتاب خواسته و می‌خواهی به او بدهی ولی بعدها که داستان آن کتاب را از تو پرسیدم گفتی:

کتاب را همراه با مادرم درون مزار او قرار دادم و از حضرت اباعبدالله (ع) خواستم تا به مادرم در قبر کمک کند و تمام ثواب نگارش این کتاب را به او هدیه کردم. شب مادر را به خواب دیدم در حالی که بسیار جوان بود و خوشحال گفت محمد رضا جان مادر، من را از دروازه کربلا به سلامت عبور دادند.

دعاهایت شنیدنی است که در آن همه را می‌بینی و در آخر خودت را یا مطرح نمی کنی یا اندکی آن هم در انتها برای خودت می‌خواهی، ولی آن روز در روز عاشورا حالت دگرگون بود و دیدم که داری دعا می‌کنی: خدایا مرگ مرا پشت تریبون یا روی منبر در حالیکه نام محبوبم حسین را بر زبان دارم قرار بده.

خدای به تو طول عمر عنایت کند که چشم امید خیلی‌ها هستی.

هر چند مفصل نگاشتم ولی بسیار مفصل‌تر را نمی‌شود نگاشت.

خدای برای اسلام و مسلمین نگهدارت باشد.


مطالب مربوط به پرونده ویژه دکتر سنگری را می توانید از اینجا بخوانید.
مرجع : فارس
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما