تاریخ انتشار
پنجشنبه ۱۴ شهريور ۱۳۸۷ ساعت ۱۱:۵۹
۰
کد مطلب : ۲۶۹۶
حاج رضا مهاجراني:

روزی بر می‌خیزم

احوالپرسی خیمه با پیرغلام اهل بیت(ع)
روزی بر می‌خیزم
به گزارش خیمه، مداح سرشناس سیدالشهدا(ع) حافظه خوبی دارد که می تواند او را در یادآوری کودکی هایش یاری کند:««هشت ساله بودم که در همدان، وقتی پدرم به مجالس اهل‌بیت(ع) می رفت، جلوی پایش فانوس می گرفتم؛ او با اسب رفت و آمد می‌کرد و شب ها به دلیل تاریکی هوا، پیاده به روضه هایش می رفت.بنابراین وقتی هر دو پیاده بودیم، من فانوس گیر راه پدر بودم و در مجالس او بعد از این که به کربلا گریز می زد، با اشاره خودش چند خط می‌خواندم؛ در واقع مداحی را از پدرم آموختم.»

«آقا میرزا حسن مهاجرانی» از شاگران آخوند «ملا علی همدانی» و از مداحان سرشناس ابتدای سده 13 «همدان» است. او در ایام محرم پنج مجلس در روستاها و دهات اطراف همدان قبول می‌کرد؛ او از همه «حیدره‌ای»ها برایش به همدان اسب می‌فرستادند تا به روستایشان برود با اسب سواری «جورقانی»ها به آنجا می‌رفت و بعد از مجلس آن‌ها اسبی از «ده‌پیاز» می‌آوردند و او را به آن‌جا می‌بردند.

بعد یک روستای دیگر بود و از آن‌جا به «حصار» می‌رسید؛ حصار هم که نزدیک همدان بود و از آن‌جا به خانه برمی‌گشت. مرحوم میرزا حسن با «آیت‌الله حسین نوری همدانی» از مراجع تقلید عظام هم‌درس بود و در همدان اسم و رسمی داشت.

برف سختی در همدان باریده بود، میرزا برف را از بام پایین ریخت و سرمای سختی خورد؛ وقتی به بستر افتاد زبانش بند آمد، سه روز بیشتر دوام نیاورد؛ فرزند کوچکتر به برادرش علی گفت: «انگار آقا جان خوابش برده. دیگر سکسکه نمی‌کند.» هر دو جلو رفتند، میرزا مرده بود.

 او اهل همدان است و می‌تواند اشعار شاعر بلندآوازه همدان را با همان لهجه شیرین و بومی بابا طاهر بخواند، عاشقانه، غمگین و نمکین؛ هنوز هم نوارهایی از مجالس قدیمی، روی رف، جا خوش کرده‌اند. با یک ضبط صوت کهنه مأنوس است.

برای آن که گذشته‌ها را با آن به خاطر آورد و هر کس که به عیادتش می‌رود روزهای «علی‌اکبر خوانی» این مداح پیش‌کسوت را بازخوانی کند؛ این همه آن چیزی نیست که در گوشه و کنار او به چشم می‌خورد. گوشی تلفنی به او کمک می‌کند که خانه‌نشینی را با شنیدن صدای یاران و همکاران قدیمی تحمل کند؛ قبل از آن که زنگ دوم را بشنود گوشی را برمی‌دارد.

مهاجرانی 75 سال از خدا عمر گرفته، با این حال وقتی کودکی را ببیند به او وعده می‌دهد که در عروسی‌اش می‌خواند! البته از همان کودک می‌خواهد که دعا کند او روزی بتواند روی پای خودش بایستد و از بند ویلچر نجاب یابد.

امیدوار است روزی بیاید که چشم‌انتظار بر و بچه‌های هیأت «تابعین آل محمد(ص)» ننیشند؛ برخیزد، پالتوی بلند مداحی را بپوشد، عبا به دوش بگیرد و با پای خودش برود آن‌جا. نه این که هفته‌ای یک بار بیایند دنبالش و با همان ویلچر ببرندش هیأت و دوباره با همان ویلچر، برش گردانند خانه و یک هفته دیگر هم دل خوش کند به همان نوارهای قدیمی حیاط مرده خانه و تلفنی که گه گاه زنگ می‌خورد.

سال گذشته، در یکی از شب‌ها حاج رضا مهاجرانی را با ویلچر پشت میکروفن بردند، به همکارانش در مسجد «حاج ابوالفتح» گفت که 60 سال است نوکری می‌کند؛ لابد او می‌خواست شکوه ظریفی را مطرح کند و بگوید که بعد از این همه سال چنین تقدیری برای او روا نیست؛ اما وقتی همین قضیه را با او در میان می‌گذارم، با خنده‌ای بر لب سعی می‌کند چیزی از رنجش خاطرش نگوید.

شاید اگر به مجموعه نوارهای قدیمی مداحان گذشته تهران مراجعه کنید، بتوانید صدای جوانی و میان‌سالی او را از لابه‌لای کاست‌های «عباس گلبانگ محمدی» بیابید و ببینید که رضا مهاجران، کجای تاریخ مداحی معاصر ایستاده و چه رتبه‌ای در میان ذاکران قدیمی و پیشکسوت اهل بیت(ع) دارد. 

 میراث‌دار میرزا حسین
میرزا حسین، پدر او از دست رفته بود و دیگر آن مداح خوش‌صدا و سوارکار چیره‌دست و مرد پرهیمنه‌ همدانی در میان مردم شهرش نبود؛ عباس برادر بزرگتر حاج رضا به تهران رفت. 15 یا 16 ساله بود که همراه با او وطن را ترک کرد و شهرش را با تمام خاطرات تلخ و شیرین جا گذاشت.

پدر او را در رؤیا به مداحی فراخوانده بود و در تهران، مداحان نامداری مانند «مرحوم حاج اکبر مظلوم»، «مرحوم حاج اکبر محبی»، «مرحوم مرشد قاسم»، «مرحوم حاج آقا کمال حسینی» و ... صاحب کسوت بودند. اگرچه مهاجرانی شاگرد مستقیم هیچ یک از این استادان نبود، اما از هر یک گوشه‌ای آموخت و پس از فوت پدر، لباس مداحی‌اش را «دوزندگی شمس» در خیابان «ناصر خسرو» دوخت و از آن به بعد، همشهریانش او را به هیأت‌هایشان دعوت کردند.

«هیأت سقاهای همدان» اولین جایی بود که خواند. «مرشد اسماعیل نوری همدانی» رئیس سقاها، همیشه به مداح نوجوان می‌گفت که کم بخواند و خوب بخواند تا مردم تشنه خواندنش شوند.

رضا مهاجرانی از آنجا به هیأت‌های دیگر هم معرفی شد؛ «جوراب‌فروشان بازار تهران» جای بعدی بود که در میان‌شان مداحی کرد و باز هم در شهر تهران، به هیأت‌های دیگری مانند «بنی‌الزهرا(س)» معرفی شد.

اولین مجلس باشکوهی که اداره کرد، در «سرای گلشن شکن» بر پا شده بود؛ آن‌جا با «مرحوم کافی» و «حاج اشرف» می‌‌خواند و خیلی از مداحان سرشناس امروز تهران، پای منبرش می‌آمدند. «آهن‌فروشان»، «تابعین آل محمد(ص)»، «اتاق‌سازان»، «علی‌اصغری‌ها» و «جامعه‌ی مداحان تهران» جلساتی بود که مهاجرانی یک پای ثابت‌شان بود. او پس از این 50 سال، هنوز در هیأت تابعین آل محمد(ص) می‌‌خواند یا سقاها، هنوز او را برای گرداندن جلسات هفتگی دعوت می‌کنند.

رؤیایی از پدر
 «خوابش را دیدم. گفت: دلم می‌خواد مثل خودم مداح بشی، من هم گفتم، یا علی».
«میراث پدر خواهی علم پدر آموز»؛ این تک بیت را می‌خواند و می‌رود سر اصل مطلب: «پدرم مرا خیلی دوست داشت، یک بار وقتی کودک خردسالی بودم، حصبه گرفتم و نزدیک بود از دست بروم. پزشکان همدان در آن سال‌ها مرا جواب کردند و کسی امیدی به بهبودی من نداشت، اما پدر خیلی تقلا کرد که زنده بمانم.

«استاد علی اکبر سلمانی» آرایش‌گر محله بود؛ حجامت و بادکش هم می‌کرد، از پدرم اجازه گرفت که به عنوان آخرین راه او هم تلاش بکند. آمد و پشت مرا بادکش کرد؛ هر باری که این کار می‌کرد. احساس سبکی به من دست می‌داد، تا این که مرض از بدنم بیرون رفت.

پدرم برای سلامتی من خیلی زحمت کشیده بود و خواست او برای من مهم بود. «محبوب همدانی» و «صغیر اصفهانی» دو شاعر نامدار هم از دوستان او بودند که بعد از پدر، از شعر آنها استفاده کردم و عاقبت، آنچه میرزا می‌خواست محقق شد.»

رضا مهاجرانی، آن‌چه را میراث پدر می‌خواند از او گرفته و روی منبر ذکر ائمه اطهار اجرا می‌کند: «میرزا ترکی می‌‌خواند و من حیفم می‌آید از اشعار ترکی در منبر استفاده نکنم.»

او یک گام در سرایش شعر از پدرش عقب‌تر است؛ از میرزا، شعرهایی هم به یادگار مانده است. فرزند سوم او از طبع شعر پدر بهره‌ای ندارد و تنها او و چند فرزند دیگر که آنان هم یا لباس روحانیت به تن دارند و یا به صورت غیر رسمی مداحی می‌کنند، ابیات فراوانی از سروده‌های پدر را در سینه از بر دارند.

* بلبل شرق تهران
در یکی از سال‌های دهه 40 «حاج علی آهی» که مدیر جامعه مداحان تهران بود و می‌خواست رقابتی بین مداحان جوان و تازه‌کار به وجود آورد، مسابقه‌ای بین مداحان برگزار کرد که مهاجرانی توانست در این رقابت اول شود. در آن مجلس آن‌قدر خوب خواند که اولین بار، لقب «بلبل شرق تهران» را در آن‌جا به او دادند. هنوز هم مداحان معاصر او، آن روز را به خاطر می‌آورند.

«امیر مهاجرانی» فرزند بزرگ او، از سال‌های اوج هنری پدر در اداره مجلس اهل‌بیت(ع) می‌گوید: «صدای فوق‌العاده‌ای داشت که به خاطر طنینش، به او بلبل شرق می‌گفتند؛ همین لقب باعث شده که ساعت آزاد نداشته باشد و ما او را هیچ‌گاه در خانه نبینیم، وقتی به خانه برمی‌گشت که خوابیده بودیم و وقتی صبح برای رفتن به مدرسه ازخواب بلند می‌شدیم، او زودتر برای خواندن در مجالس بعد از نماز صبح از خانه رفته بود. گاهی سر این که به کدام مجلس برود، اختلاف می‌افتاد و هیأتی‌ها از دستش می‌رنجیدند. چون وقت خالی نداشت که به آن‌ها قول بدهد.»

خودش هم می‌گوید: «مداحان از هر فرصتی برای گرفتن شعر استفاده می‌کردند و چون نمی‌توانستند مرا زياد ببينند، حضورم را در کوچه غنیمت می‌شمردند؛ به یاد دارم شبی را که باران سختی می‌بارید عبا را دور گردن پیچیده بودم و با دوچرخه به خانه می‌رفتم، یک دفعه مداحی را دیدم که به ترکی می‌گفت «آب آب وئر منه» یعنی آن شعر «آب آب» حضرت رقیه را به من بده. گفتم که پدر بیامرز! الان وقت شعر گرفتن است؟»

 باباطاهر خوانی‌های او
 حاج رضا مهاجرانی، شاید یکی از معدود مداحانی باشد که از اشعار قدیمی استفاده می‌کند. بهره او از باباطاهر یا «صابر همدانی» به اندازه‌ای است که حتی جرأت ادعا به او داده است: «می‌توانم ادعا کنم که هیچ کس، شعرهای باباطاهر را با لهجه درست همدانی نمی‌خواند. حتی «علیرضا افتخاری» که از خوانندگان بزرگ و خوش‌صدای این کشور است، لهجه مخصوص را ادا نمی‌کند. شعرهای دیگر شاعران همدان را هم باید با همین لهجه خواند.

وقتی روز عاشورای دو سال پیش، بر و بچه‌های هیأت تابعین آل محمد(ص) در بیمارستانی در شهریار به دیدنم آمدند، اصرار کردند که همان جا چند بیتی برایشان بخوانم. انگار بیماران هم دل‌شان می‌خواست روز عاشورا روضه بشنوند. پرستارها هم آمدند و در اتاق من جمع شدند. من هم این شعر را با لهجه همدانی خواندم:
دلم ‌می‌خواد که پیغمبر ببینم
دمی با ساقی کوثر نشینم
بگیرم در بغل قبر رضا را
حسین را در صف محشر ببینم

تمام بیمارستان با همین دوبیتی به هم ریخت. آن روز و یک عاشورای دیگر در بیمارستان خیلی به من سخت گذشت. من هیچ وقت محرم را در بیمارستان نگذرانده بودم.»

* شوخ طبعی‌های یک روضه‌خوان
 شوخ طبعی‌های رضا مهاجرانی را همه به یاد می‌آورند، او نه تنها خودش اهل مزاح است، لحظه‌ها و خاطره‌های شیرینی هم از همکارانش به یاد دارد. این که در سال‌های قبل از انقلاب، پلیسی در میدان ژاله موتور مرشد نصرالله را توقیف می‌کند.

مرشد نابینا بوده و راننده‌اش هرچه التماس می‌کند، پلیس گذشت نمی‌کند. مرشد به پلیس میدان می‌گوید که روضه‌خوان است و این‌طوری از کار و زندگی‌اش می‌ماند. او هم از سر شوخی به مرشد نصرالله می‌گوید: «همین جا روضه بخوان تا بگذارم بروی.» او هم همان‌طور که روی موتور نشسته بوده، شروع به خواندن روضه می‌کند و موتور را از پلیس می‌گیرد.

مهاجرانی می‌گوید: «مأموران راهنمایی و رانندگی، لج‌بازی خاصی با مداحان داشتند. میدان شهدا، جایی است که موتور مداحان را نگه می‌داشتند و اذیت‌شان می‌کردند. یک بار هم یکی از مأموران راهنمایی جلوی مرا گرفت و خیلی بد صحبت کرد. اول افطار بود و من باید خودم را به یک جلسه می‌رساندم.

به طعنه گفتم: «زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی». مأمور راهنمایی نفهمید چه می‌گویم. گفت: «یعنی چه؟» گفتم: «یعنی ان‌شاءالله خودم می‌آیم و برایت می‌خوانم.» او فکر کرد منظور من این است که به خانه‌شان می‌روم، در حالی که می‌خواستم بگویم سر قبرت خواهم خواند. موتورم را داد و من به مجلسم رسیدم!»

وعده رمضان
خانه سوت و کوری دارد. پیرزن، برای مهمانان حاج رضا مهاجرانی چای می‌آورد و دوباره به اتاق دیگر می‌رود. مداح قدیمی، انگار با دیدن کسانی که صدایش را، هنرش را و قدر و منزلتش را می‌فهمند، احساس آرامش می‌کند.

لبخند جان‌داری روی لبش می‌نشیند و آرزو می‌کند امسال، وقتی می‌خواهد در مسجد حاج ابوالفتح برای همکارانش بخواند، دیگر روی ویلچر نباشد. بنشیند روی پله اول منبر، روضه حضرت زهرا(س) را طوری بخواند که در و دیوار مسجد بلرزد، مثل چند سال پیش، وقتی که شب جمعه، توسلی به مادر سادات پیدا شد و مهاجرانی را پیش از «سیدابوالقاسم شجاعی» به منبر فرستادند.

یادم نیست آن نیمه شب چه خواند که یکی برخاست و گفت: «اگر کسی با این شعرها چشمش تر نشده، برخیزد و برود!» قول می‌دهم که او را حتی برای یک شب به هیأت مداحان ببرم. نمی‌دانم امسال با نبود «مرحوم حاج محمد یوسفی» حال و روز آنجا چگونه خواهد بود و چه کسی جلسه را می‌گرداند.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما