تاریخ انتشار
شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۰۷:۱۷
۰
کد مطلب : ۵۲۹۸
واگويه‌هاي هيأت

عاشورا بهانه‌اي بود براي «هبوط»

نویسنده: پرستو قادري
عاشورا بهانه‌اي بود براي «هبوط»
باز همه خيابان‌ها، سراي توست. هيچ کجا غريبه نيستي. سر به ديوار هر هيأت که مي‌گذاري، از آنِ آقاي توست.
يا اباعبدا... !

صداي «هل من ناصر»ت هنوز در گوش زمان پژواکي پياپي دارد. هنوز هم در فراخناي تاريخي بلند، دوري جستن تو از «کرب» و «بلا»ي «کربلا»، سرزميني که با عشق الهي به آن پا مي‌گذاشتي، طنين‌انداز است.

حسين جان!
سر به ديوار هيأت مي‌گذارم. چشم‌هايم را مي‌بندم. چقدر عاشورا ببينم و حسين تنها بماند؟

ميان غوغا و شيون عزادارانت، صدايي به گوش مي‌رسد. دوباره عشق تو، مرا سرگردان زمان کرده است. عقربه‌ها پيش مي‌روند و من، بي‌قرار وصل تو قدم به کربلا مي‌گذارم.

هنوز محاصره دشمن بر تو تنگ نشده است. يارانت مي‌پندارند در بيابان برهوت نزديک به کربلا، شهري که آن روز نبود، نخلستان ديده‌اند.

نخلستان و بيابان؟ کوير خشک بي‌آب و سرسبزي؟ چه پندار موهومي!
تو لبخند مي‌زني. ياري تيزبين، دست‌ها را سايبان چشم مي‌کند؟ نخلستان چيست؟ آنچه مي‌بيند، سياهي لشکريان عمر سعد است که پيش مي‌آيد.

تو بر زمين مي‌نشيني، با صدايي زير از حاضران مي‌پرسي: نام اين سرزمين چيست؟ کسي مي‌گويد: «طف» و تو مي‌پرسي: آيا نام ديگري دارد؟ و پاسخ تو چنين است: «کربلا». برمي‌خيزي و گويي با خودت نجوا مي‌کني که جدم «رسول‌ا... وعده شهادت من را در اين سرزمين داده بود.»

صداي تو در گوش زمين، زمان، يارانت و من مي‌پيچد. «اينجا وعده‌گاه وصال است، محل ريختن خون‌هايمان.»

دلم مي‌خواهد چادر بودنت را آنجا به زمين نزني. آرزو مي‌کنم، کاش ... سرم به دوران مي‌افتد.

دوباره عقربه‌ها چرخ مي‌خورند. صداي عزاداري هيأت‌ها در گوشم مي‌پيچد. روضه‌خوان بر منبر از تو مي‌گويد و رنج‌هايت و من، بي‌قرار مي‌شوم. اشک امان نمي‌دهد. چه غريبانه رفتي، آقاي من!

تو در کربلا خيمه زدي تا عمود دين براي من و آيندگان باقي بماند. در آن خيمه‌گاه چه گذشت که قصة ماندگارش تا چهارده قرن گفته شد و تکراري نشد؟

عمر سعد پيش آمد. آن‌قدر نزديک که حضور يکديگر را در چند قدمي حس مي‌کرديد؛ به گفت‌وگو با تو آمد و با همراهانش مقابلت صف کشيد. تو مي‌ديدي که خيمه مي‌زنند و آتش به پا مي‌کنند تا شام مهيا کنند و او مي‌ديد که در آتش به پا خاسته به سرانگشت‌هاي خونينش، دل فرزند رسول‌خدا را مي‌سوزاند.

هنوز چند سالي از مرگ آن حضرت نمي‌گذشت و هنوز بودند پيرمرداني که با گوش خود شنيده بودند که ايشان مي‌فرمود: «حسن و حسين، سرور جوانان بهشت هستند.» و می‌فرمود: «حسین از من است و من از حسینم.»
***

همه چيز بوي توطئه مي‌دهد. فضاي کربلا آرام نيست. حتي دل عمر سعد هم گهگاه بي‌قرار مي‌شود. شايد به همين دليل در گفت‌وگوي مستقيم با تو، هرگز به چشم‌هايت نگاه نمي‌کند.

بيچاره تاريخ، چشم‌هايش چه رخدادهاي غريبي را ديده‌ و به يادگار حفظ کرده است. چشم‌هايم را مي‌گشايم. ترديد در صورت عمر سعد غوغا مي‌کند اما وعده وعيدهاي عبيدا...‌بن‌زياد، قدرت بيشتري دارد. دلش هرزة وسوسه‌ها مي‌شود. از حسين مي‌خواهد با يزيد بيعت کند.

عجبا! فرزند رسول خدا و چنين پيشنهاد سخيفي؟
کاش تازيانه‌ها برمي‌آمدند و بر شانه جاه‌طلبي چنان فرود مي‌آمدند که براي هميشه آنها را به خاک مي‌نشاندند.

هنوز نوحه‌خوان بر منبر عزا، روضه مي‌خواند:
زينب(س) مي‌گويد، قرار بي‌قراري‌هايم، خيمه به آتش کشيده شده.
از رقيه مي‌گويد؛ دُردانه سيلي‌ خورده. تحمل این درد از توانم خارج است. خدايا! چگونه مردماني با قوم رسول تو، چنين کردند؟

شمر به پيشگاه يزيد آمده است. از بي‌کفايتي عمر سعد مي‌گويد. چشم‌هايش، شيطنت‌بار فضا را مي‌درد و به عمق چشم‌هاي يزيد، نگاهي خيره مي‌کند.

«اگر عمر سعد عرضه کشتن حسين را ندارد، مرا به کربلا بفرست تا سرش را برايت تحفه بياورم.»

زني در کنار من از حال مي‌رود، به صورتش آب مي‌پاشند. صداي پاشیده شدن آب، دلش را آشوب مي‌کند. لب‌هايش را محکم به هم مي‌فشرد و با پشت دست، قطره‌هاي آب را خشک مي‌کند. با صدايي نامفهوم مي‌گويد: «مولايم، لب تشنه از دنيا رفت.»

نوحه‌خوان، مجلس را به اوج رسانده است. به لحظه‌اي رسیده که امام حسين (ع) به يارانش فرمان مي‌دهد که به اسب‌ها و سواران تشنه دشمن، آب بدهند.

ساقي مجلس آب را مي‌چرخاند. گريه و ناله، تشنگي به دنبال دارد. گلو‌ها خشک است. لب‌هاي ترک‌خورده ساقي مجلس، آيينه‌دار نذر تشنگاني است که از غروب تاسوعا تا ظهر عاشورا آب نمي‌نوشند؛ جز کودکان کسي آب نمي‌طلبد.

مادري با چشم‌هاي گريان ليوان آب را روي لب‌هاي نوزاد در آغوشش مي‌گذارد. گريه امان نمي‌دهد.

شب آخر است که همه را فرامي‌خواني. حضرت ابوالفضل(ع) به ياران اندک تو ندا مي‌دهد که مي‌خواهي با آنان سخن بگويي. شمار لشکر مقابل به بيش از چهارهزار نفر رسيده است. مي‌داني که فردا، هنگام موعود است.

سياهي شب را فرصتي مي‌داني تا آنان که زندگي را بر مرگ با تو ترجيح مي‌دهند، راه جدایی در پيش گیرند. خوشا به سعادت آن 72 يار که زندگي را در عين با تو بودن معنا کردند و مرگ را، جدايي از تو دانستند.

سر به خيمه‌گاه تو مي‌گذارم. حسين جان، اگر زمان به عقب برمي‌گشت، چند نفر از گريه‌کنانِ اين مجلس، در ظهر عاشورا با تو مي‌ماندند؟

نوحه‌خوان مجلس فرياد مي‌زند: «تنها» جماعت پاسخ مي‌دهند: «حسين» او مي‌گويد: «بي‌يار»، جماعت مي‌گويند: «حسين» چقدر عاشورا ببينم و حسين تنها بماند؟ کاش امشب خورشيد طلوع نکند.

سجاده زينب(س) گشوده است. زير لب زمزمه مي‌کند: «خدايا! مگر ما چه کرده‌ايم؟ تو شاهدي که آزار ما به کسي نرسيده است. خدايا! اين کساني که امروز قصد جان ما را کرده‌اند، از پدرم و پدربزرگم، مهرباني‌هاي بسيار ديده‌اند، اما نمي‌دانم چرا آن مهرباني‌ها را با شمشير و نيزه تلافي مي‌کنند.»

شب خيال تمام شدن ندارد، چادري آن‌سوتر از چادر زينب (س)، ستاره‌ها میهمان سجاده امام حسين(ع) فرزند رسول خدا هستند که با خداي خود خلوت کرده است: «... خدايا! ما را از کساني قرار بده که در راه عزت و آزادگي و بندگي تو حرکت مي‌کنند.»

کاش پایان امشب خورشيد طلوع نکند. ... کاش پایان امشب خورشيد طلوع نکند ... نوحه‌خوان بخواند و بگويد و گريه کنم، اما سپيده سر نزند که باز عاشورا ببينم و باز حسين (ع) تنها بماند.

شرمسارترين سپيده در پرونده خلقت گشوده مي‌شود. دامن شب جمع مي‌شود، اما سياهي نمي‌رود.

زُهَير، فرماندهي سمت راست سپاه و حبيب، فرماندهي گوشه چپ سپاه امام حسين(ع) را به عهده دارد. به فرمودة امام خندقي در اطراف خيمه‌گاه کوچک فرزندان فاطمه کنده و با هيزم آکنده مي‌شود؛ با نزديک شدن سپاه چهار هزار نفري عمر سعد، هيزم‌ها شعله‌ور مي‌شود.

مارِ کلام بر گرداگرد زبان شمر مي‌تابد که از پس آتش اطراف خيمه حسيني، فرياد مي‌زند: «پيش از آن که قيامت بيايد، شتاب کردي و براي خود آتش افروختي؟»

امام(ع) به محض شناختن صداي شمر بن ذي‌الجوشن به کنايه مي‌گويد: «اين آتش براي تو افروخته شده است!»

آتش به جان عزاداران مي‌افتد، وقتي از فراز منبر اين ندا مي‌آيد که مسلم‌بن‌عوسجه، از ياران امام(ع) به ايشان گفت: «اجازه بدهيد، شمر اين دشمن خدا را با تير به زمين بدوزم که او در تيررس من قرار دارد.»

اما امام(ع) فرمود: «دوست ندارم آغازکننده جنگ باشم.» برق شمشير ذوالفقار، در دست‌هاي امام حسين(ع) و عمامه حضرت رسول بر سر ايشان، فرصتي بود تا دشمن حرمت او را ياد آورد. افسوس که خدا در روز عاشورا تقديري ديگر بنا نهاده بود.

ثانيه‌ها کش مي‌آيد. زمان از توسن هميشگي شتاب پايين مي‌پرد. هر لحظه، هزار سال طول مي‌کشد. جنگ آغاز شده است. آزاده‌ها به ميدان مي‌روند و از قفس تن رها مي‌شوند تا پرواز را تجربه کنند. «حر بن رياحي»، طاقت شمري ماندن را ندارد. ديده بر جهان مي‌گشايد و به تاخت جهت خود را در دنيا عوض مي‌کند تا در قيامت هم‌سنگر خورشيد باشد. هنگامه غريبي است.

جماعت همه با هم دم گرفته‌اند:
«رفيقان مي‌روند، نوبت به نوبت
رفيقان مي‌روند، نوبت به نوبت
خدايا! نوبتم کي خواهد آمد؟
خدايا! نوبتم کي خواهد آمد؟»

«حر بن يزيد رياحي»، «زهير بن قين»، «وهب بن عبدا...»و ... رفته‌اند و روز به نيمه رسيده است. نوبت به علي‌اکبر(ع) رسيده است. امام حسين(ع) به شبيه‌ترين مردم به رسول خدا نگاهي دوباره مي‌اندازد. او مي‌رود به راهي که بازگشت ندارد. ديگر کسي در خيمه نيست، جز عباس(ع).

نام عباس(ع) غوغا مي‌کند. هميشه، هر سال، در هر تاسوعا و عاشورا، چه بسيار مردان مردي که در آرزوي غيرت بي‌مثالش مي‌سوزند و چه بسيار چشم‌ها، دريا دريا اشک ريخته‌اند.

آخرين جنگجوي خيمه حسيني تاب ديدن تشنه‌لبان حرم را ندارد. مي‌رود تا پيش از پر کشيدن، جرعه‌اي آب به لب‌هاي ترک‌خورده از عطش برساند.

مشک پُر آبش، همه خواسته او از دنيا است که بهايش هر دو دست و عمودي آهنين بر سر است. عباس از اسب به زمين مي‌افتد. عجب طاقتي دارد زمين کربلا که از شرم آب نمي‌شود تا همراه با فُرات به سفلي‌ترين نقطه کرة خاکي فرو برود.

صداي نوحه‌خوان خَش افتاده است. گلويش مجروح نعره‌هايي است که از عمق جان برکشيده. قصة پُرغصه نوزاد شيرخواره‌اش بر زبان جاري مي‌شود. هم او که تشنگي‌اش با جرعه‌جرعه خون گلو سيراب شد. کودکان و نوزادان به سرپنجه‌هاي ارادت مادران بر سردست بالا مي‌روند. صداي ضجه «يا حسين» مجلس را پر مي‌کند.

خدايا! اين جماعت چند نفر هستند که صدايشان، لرزه بر سقف و ستون سيماني اين هيأت مي‌اندازد؟
آيا به رقم هجده هزار نويسنده کوفي مي‌رسد؟ خدايا! چرا در ميان نويسندگان نامه‌هاي دعوت از حسين(ع) به کوفه، تنها به تعداد همين عزاداران شب‌هاي عاشورايي، يار وفادار بر عهد مکتوب باقي نماند؟

دوباره غَلت مي‌خورم ميان ثانيه‌ها و پس مي‌روم. عقربه‌ها را وارونه مي‌کنم و مي‌چرخم و مي‌تابم و به خاک مي‌افتم؛ نزديک گودال قتلگاه.

سردار کربلا قدم به کارزار نبرد مي‌گذارد. عمر سعد فرياد مي‌زند: «اين مرد، پسر همان پدري است که سرداران عرب را به خاک انداخته است. بايد همه با همديگر حمله کنيد تا او را از پاي درآوريد.»

تيرها از چله رها مي‌شوند. يک، دو، سه، ... صد، ... اعداد، بي‌هويت مي‌شوند و از سکه مي‌افتند. تيرباران غيرت است و ايستادگي. کمان‌هاي هرزه قلب خورشيد را نشانه گرفته‌اند.

نبرد به حاشيه رود کشيده مي‌شود، امام(ع) دست به آب مي‌برد تا عطش درون و سوزش زخم‌ها را با جرعة آب آرام کند.

يک سپاهي دشمن ندا مي‌دهد: اگر حسين(ع) آب بنوشد، باز هم بايد منتظر مرگ باشيم.
دوباره توطئه، کارگر مي‌شود. کسي مي‌گويد: «حسين! آب مي‌نوشي؟! برخيز که به چادرها حمله کرده‌اند. جرعة آب به فرات بازمي‌گردد و موج در موج، پيچ مي‌خورد و از کربلا دور مي‌شود.»

حسين به سوي خيمه‌ها مي‌تازد. خبري از حمله نيست. آب هم ديگر نيست. شدت خستگي و تشنگي توان او را بريده است. گوشه لباسش را بالا مي‌برد تا عرق از چهره پاک کند. تيري بر سينه زادة علي(ع) و فاطمه(س) مي‌نشيند.

ذوالجناح، منتظر سوار، اين پا و آن پا مي‌کند. اما سوارش خسته‌تر از آن است که بر پشت او بنشيند و قامت راست نگاه دارد. سوار مي‌شود، اما دريغ از سواري.

نابکاري از راه مي‌رسد و ضربت محکمي بر سر آن حضرت فرود مي‌آورد. خون شتک مي‌زند و امام (ع) از اسب فرو مي‌افتد. اين جمله در گوش زمان زنگ مي‌زند که اگر دين محمد(ص) جز با کشته شدن من بر جاي نخواهد ماند، اي شمشيرها، مرا در برگيريد.

شيدايي قرار از کفم ربوده است. ديوارهاي سياه پوشيده هيأت دَوَران سرم را بيشتر مي‌کند. صدايي از بلندگوها ندا مي‌دهد که دين محمد(ص) زنده است. هر چند که بهايي بس گران پرداخته، اما زنده است و هنوز پيروانش انتظار مي‌کشند تا در سايه‌سار حضور امام عادل، خون‌بهاي قرباني آل‌محمد(ص) را باز پس گيرند.

چراغ‌ها روشن مي‌شود. چشم‌ها در لجام ‌گسيختگي اشک فرو نشسته است. کودکي به دامان مادر آويخته و مي‌پرسد: «چرا خدا يزيد را آفريد؟» مادر از پاسخ درمانده است. دختري جوان مي‌گويد: «تا بزرگي بنده‌اي چون حسين(ع) را سرمشق بشريت کند.»

کودک مي‌خواهد بداند که بشريت يعني چه و دخترک قصة بودن را از «هبوط» آغاز مي‌کند، از آدم و حوا، ... سيب و گندم و عشق و ... مي‌گويد و مي‌گويد ... شايد تا ظهر فردا که عاشوراست.

اين مطلب در شماره توأمان 47 و 48 نشريه خيمه منتشر شده است.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما