تاریخ انتشار
يکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۵۴
۰
کد مطلب : ۳۳۳۰۰
روایتی از لحظه‌های ناب غباررویی مرقد منور امام هشتم(ع)

ساعت هشت عاشقی

ساعت هشت عاشقی
حسن احمدی فرد: کلید می‌چرخد و قفلی را که پیدا نیست باز می‌کند. صدای صلوات می‌پیچد زیر طاقی‌ها. کسی جایی دارد گریه می‌کند و صدای گنگ مناجات در هواست. درِ بزرگ خاتم‌کاری شده، روی پاشنه می‌چرخد و چشم‌ها ناگهان پر می‌شود از تلالوی طلایی‌رنگ محراب‌ها و مشبک‎‌ها. تصویر ابتدا شفاف است، بعد آرام آرام موج می‌خورد و در پیچ و تاب اشکی گرم، گم می‌شود...
خلوت حضور، آدم را می‌ترساند. کسی نیست تا بشود پشت خضوع نابش پنهان شد؛ پشت تمنای مخلصانه‌اش. هر چه هست ذوق حضور است و جلوه بی‌واسطه تماشا. ساعتِ هشت عاشقی است؛ ساعت هشت حضور.
باز کلیدی طلایی در قفلی ناپیدا می‌چرخد تا دری را به خانه خورشید باز کند و ناگهان، عشق‌های متراکمی که بیرون می‌افتند از این دایره عاشقی؛ ارادت خاضعانه پیرمردی در هیأت اسکناسی مچاله، لبخند عاشقانه دختر جوانی به شکل الگویی براق، صدای هق‌هق پیرزنی در قالب سکه‌ای طلایی‌رنگ؛ نذر می‌کنم تا زنده‌ام آفتاب نگاهت گرمم کند؛ نذر می‌کنم تا قلبم می‌تپد، پای از دایره ارادتت بیرون نگذارم. نذر می‌کنم تا جانم در خانه تن سکنا دارد، خانه‌نشین خلوت خاص تو باشم...
قرآنی قدیمی بر می‌خیزد از روی مخمل سبز؛ می‌آید تا لب‌های خشکیده را متبرک کند و چشم‌های خیس را. نور، دست می‌کشد بر خطوط سیاه مرکب؛ بر تن رنگ پریده کاغذها. کسی آیات خدا را می‌خواند با صدایی رسا و کلماتِ مقدس جان می‌گیرند در روضه رضوان. بوی گلاب ناب می‌آید، بوی گل‌های محمدی و سفیدی پارچه‌هایی که قرار است گرد از تن روشنایی بتکاند؛ غبار از خانه آفتاب؛ و کدام ذره مجال دارد تا چرخ‌زنان به این جا برسد، به خلوتگه خورشید؟
ناز پرنیان بر نیازهای چوبی. کسی دستمالی می‌کشد بر معرق‌ها و گل‌های محمدی به گریه می‌افتند کنار پیچک‌های اسلیمی. صدای قلم‌زنی می‌آید در اصفهانِ خیال؛ کسی در حجره‌ای تاریک، جان می‌دهد به تن بی‌جان صفحه‌های نقره‌ای‌؛ نقش می‌اندازد روی ورق‌های طلا. کسی سمباده می‌کشد بر دل‌های تکه تکه چوبی...
خانه خالی شده از عشق‌های متراکم؛ از ارادت‌های عاشقانه؛ اشک‌ها اما همچنان گرمند و پرشور. کسی مخمل سبز را بر می‌دارد از تن سپید سنگ و صدای قرآن می‌خورد به تن مرمرها. کسی گلاب می‌پاشد بر عطش مشبک‌ها؛ بر شیشه‌های زلال.
صدای گنگ مناجات می‌پیچد در خم طاقی‌ها، دست می‌کشد بر تن فیروزه‌ای کاشی‌ها و مثل نسیمی ملایم، گم می‌شود در هندسه شلوغ مقرنس‌ها.
جای هیچ کس این جا خالی نیست. همه دل‌ها حاضر شده‌اند در حضرت حضور؛ و عاشقی چه زلالی نابی دارد. سنگ سپید، رخت نو می‌پوشد و گلاب ناب، آب می‌دهد به تن خشکیده اسلیمی‌ها. قرآن قدیمی دوباره بر می‌گردد و می‌نشیند روی مصطبه عشاق، روی مخمل سبز، روی مرمر سپید.
حالا وقت وداع است با خانه‌ای که درش بسته خواهد شد. یعنی حالا آخرین فرصت‌های تماشاست و مجالی اندک برای آخرین نگاه‌های دزدیده؛ چشم‌های مشتاق اما انگار سیری نمی‌شناسند...
کلید دوباره می‌چرخد در قفلی که دیده نمی‌شود و دری را می‌بندد؛ و دیدار همیشه مهلت کوتاهی است؛ عاشقی اما عمری دراز دارد. عاشقی هیچ وقت به پایان نمی‌رسد و عشق، تمامی ندارد.
دل‌های مشتاق دوباره آویخته می‌شوند از قفل مشبک‌ها و روزی تازه در خانه خورشید می‌رود تا آغاز شود.
 
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما