تاریخ انتشار
جمعه ۱ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۰۰
۰
کد مطلب : ۱۴۴۷۸

مرد علم و عمل بهلول

گفت‌وگو با الياس کلانتري
مرد علم و عمل بهلول
گفت‌وگوی ویژه: مردادماه سال ۱۳۸۶ وقتي براي اولين بار در «خيمه» توفيق مصاحبت با دکتر الياس کلانتري را پيدا کرديم، از محضرشان خيلي چيزها آموختيم. ايشان توفيق مجالست و مؤانست با بزرگاني را داشتند که هم‌نشيني با آنها براي خيلي‌ها فوايد زيادي همراه داشته است. از ميان همة اندوخته‌ها، فعاليت‌ها و ويژگي‌هاي استاد، يکي بيش از همه غبطه‌برانگيز است و آن اينکه ايشان حافظ قرآن کريم است و شايد به همين علت مصاحبت و مجالست با ايشان خاطره‌انگيز و به يادماندني است.

صحبت از خيلي چيزها به ميان آمد و در مورد بعضي بزرگان گفت‌وگو کرديم؛ در آن ميان خاطرات ايشان از شيخ بهلول گنابادي خيلي به دل و روحمان نشست. همان‌جا تصميم گرفتيم پروندة ويژه‌اي دربارة زندگي محمدتقي بهلول گنابادي در دستور کار ماهنامه قرار دهيم و شکر خدا سرانجام توفيق اين کار حاصل شد.

زمينة آشنايي و هم‌نشيني شما با علامه بهلول چه بود؟
در مورد شخصيت ايشان و موضوع قيام مسجد گوهرشاد من اجمالاً خبرهايي شنيده بودم، تا اينکه روزي يکي از دوستان گفت که شيخ بهلول در جايي حضور دارد که اگر تمايل داشته باشي، مي‌توانيم او را ملاقات کنيم. من اظهار علاقه کردم و به جاي موردنظر که خانة يکي از مؤمنان بود، رفتيم و آنجا توفيق آشنايي و مصاحبت با شيخ بهلول را پيدا کردم. شخصيت علمي و اخلاقي و ايماني ايشان در همان مجلس تأثير عميقي در من ايجاد کرد و من از ايشان تقاضا کردم که به منزل ما بيايند و ايشان قبول کردند و يک شب به منزل ما آمدند و از آن شب باب رفت و آمد و مجالست باز شد. پس از آن چند بار ديگر هم در طول سال‌ها به منزل ما مي‌آمدند؛ البته چون ايشان مسکن و مکان ثابتي نداشت، پيدا کردن او کار خيلي راحتي نبود. اغلب او را از طريق بعضي از دوستان يا تماس گرفتن با يکي از بستگانش پيدا مي‌کرديم.

به نظر شما که با ايشان مأنوس بوديد، جنبة عرفاني شخصيت ايشان برجسته‌تر بود يا شخصيت سياسي و اجتماعي او؟
قبل از جواب اين سؤال بايد «عرفان» تعريف شود يا حداقل يک توضيح اجمالي در مورد آن ذکر شود و آن اينکه؛ اگر مراد از عرفان شيفتگي نسبت به پروردگار عالم و اخلاص براي او از طريق پاکسازي روح، به روشي که در معارف حقيقي دين توحيدي آمده است باشد که از آثار آن زهد در دنيا و توجه عميق به آخرت است، طبعاً شيخ بهلول در مراتب بالايي از اين عرفان قرار داشت. اين نوع عرفان همان است که در آيات قرآن و سيرة شريف معصومين (ع) و سخنان آن بزرگواران مثل خطبه‌هاي اميرالمؤمنين (ع) و دعاهاي صحيفة سجاديه به خوبي آشکار است. ايشان هر جا کاري به نفع دين خدا و براي کمک به بندگان خدا بود، با ميل و رغبت زيادي براي آن قدم برمي‌داشت و با همت تمام آن کار را به آخر مي‌رساند و در اين قبيل کارها سختي‌ها و مشقت‌هاي زيادي را تحمل مي‌کرد.

اما اگر مراد عرفان حرفه‌اي و به معناي متداول بين صوفيه باشد، ‌ايشان به شدت با آن مخالف بود. از «مريد و مراد» بازي به روشي که بين صوفيه متداول است، به شدت نفرت داشتند و ديگران را توصيه به پيروي از ذوات مقدسة معصومين (ع) مي‌کردند.

هر وقت کسي به ايشان مي‌گفت: ذکري به ما ياد بدهيد. يا شما چه ذکري را بيشتر به کار مي‌بريد؟ ايشان مي‌گفت: «همان دعاهايي که از ائمة معصومين (ع) نقل شده را بايد به کار برد» و مي‌گفتند: «الفاظ ذکر خصوصيتي ندارد»؛ منظورشان اين بود که حالات روحي يک ذاکر مهم است نه فقط لفظ معيني که کسي به انسان ياد بدهد.

يک شب در مجلسي که در منزل ما تشکيل شده بود، عده‌اي از علما و مؤمنان در آن حضور داشتند، ‌«مرحوم مروي» که معتقد بودند شيخ بهلول حداقل قدرت طي‌الارض را دارد -مطابق آنچه از عده‌اي در مورد او شنيده بودند- به ايشان گفتند: «حاج آقاي بهلول آيا شما طي‌الارض داريد؟» ايشان انکار کردند؛ ولي گفتند: «اگر يک وقت بخواهم جايي بروم مثلاً مشهد، مي‌روم و کنار جاده مي‌ايستم و وسيله‌اي پيدا مي‌شود و من با آن مي‌روم.»
از لابه‌لاي سخنان ايشان برمي‌آمد که در مقام دعا موقعيت ممتازي داشته و دعاهاي زيادي از ايشان مورد استجابت خداوند قرار گرفته بود.

بعد از انقلاب و در اواخر عمر ايشان فعاليت‌هاي ايشان ظاهراً بازتابي نداشت و چيزي از رفتارهاي سياسي و اجتماعي از ايشان ديده و شنيده نمي‌شد.
ايشان بيشتر به سخنراني‌ها دعوت مي‌شدند و در شهرها و کشورهاي مختلف براي نشر معارف ديني فعاليت داشتند. عمدة فعاليت ايشان در جهت نشر معارف قرآن مجيد و سيرة شريف حضرات معصومين (ع) بود. ايشان تعداد قابل توجهي از خانواده‌هاي بي‌بضاعت را تحت تکفل داشتند، رفتارهاي ايشان بيشتر جنبة فردي و تشخصي داشت در اواخر عمر خود هم بعد از وقوع زلزلة بم يک يا چند سفر براي کمک به آسيب‌ديدگان از زلزله به آن منطقه سفر کرد و در همان‌جا در حين فعاليت‌هاي امدادي به زمين خورده و دچار آسيب بدني شده بود و همان حادثه بعد از مدتي معالجه و بستري شدن به رحلت ايشان منتهي شد. لازم به ذکر است که در اين زمان بيش از ۱۰۰ سال از عمر ايشان سپري شده بود.

اگر ممکن است تاريخچه‌اي از زندگي و فعاليت‌هاي ايشان ذکر کنيد و شخصيت ايشان را بيشتر معرفي کنيد.
ايشان مي‌گفتند در سن هفت سالگي با همت عمة خود که بانوي بافضيلت و بزرگواري بود موفق به حفظ همة قرآن کريم مي‌شود. يادم نيست که آيا حفظ قرآن را در هفت سالگي شروع مي‌کنند يا در آن سن آن را به پايان مي‌رسانند؛ سپس مشغول فراگرفتن علوم ديني در حوزه‌هاي علميه مي‌شوند. ايشان در سن جواني ازدواج مي‌کنند و همراه همسر خود براي ادامة تحصيل و سکونت به نجف‌اشرف سفر مي‌کنند.

مي‌گفتند: من در درس خارج مرحوم آيت‌الله سيدابوالحسن اصفهاني مرجع تقليد بزرگ آن زمان شرکت مي‌کردم. يک روز آيت‌الله اصفهاني به من گفتند آقاي بهلول شما از چه کسي تقليد مي‌کنيد؟ گفتم از شخص جنابعالي. ايشان فرمودند اگر از من تقليد مي‌کنيد من به شما توصيه مي‌کنم درس خارج را رها کنيد و برگرديد به ايران؛ چون شاه ايران -منظور رضاه‌شاه بود- مبارزه با حجاب و کشف حجاب اجباري را در ايران
راه انداخته است. شما به ايران برو و ببين چگونه مي‌تواني در اين جهت فعاليت کني و چه کار مي‌تواني بکني. توضيح اينکه ظاهراً مرحوم آيت‌الله اصفهاني شيخ بهلول را اجمالاً مي‌شناخت و از ميزان قدرت روحي، عرضه و لياقت او خبر داشت.

شيخ بهلول گفت من امر ايشان را اطاعت کردم و با همسرم به ايران برگشتم و به همسرم گفتم آيت‌الله اصفهاني به من تکليف فرمودند که با فعاليت‌هاي حکومت در کشف حجاب مقابله کنم و ممانعت‌هايي در اين راه ايجاد کنم. حال اگر بنا باشد من با شاه درگير شوم و مقابله و مبارزه کنم وجود تو مانع و بازدارنده خواهد بود و تو مورد اذيت قرار مي‌گيري و به مشکل مي‌افتي. من چاره‌اي ندارم جز اينکه تو را طلاق بدهم و بتوانم با آزادي و فراغت به مبارزه و مقابله با شاه بپردازم.
همسر بهلول در عين حال که زن جواني بود و تازه با ايشان ازدواج کرده بود و به همسرش علاقه‌مند بود، ‌گفته بود اگر هدف اين است من ناچار مي‌‌پذيرم؛ يعني هر دو مبارزه با کشف حجاب اجباري را در رأس مسائل زندگي قرار مي‌دهند و توافق مي‌کنند که از هم جدا شوند.

شيخ بهلول مي‌گفت: «بعد از اين توافق، ايشان را طلاق دادم و صبر کردم عده‌اش تمام شد و امکان ازدواج او را هم فراهم کردم و او با مردي ازدواج کرد و من با خيال راحت به مبارزه براي لغو کشف حجاب اجباري پرداختم.»

آيا شما اين مطالب را بي‌واسطه از خود ايشان شنيده‌ايد؟
من تمام اين مطالب را از خود ايشان نقل مي‌کنم و اگر نياز به ذکر مطلبي باشد که از ديگران نقل شود، آن مطلب را معين خواهم کرد.
شيخ بهلول در مسير مبارزه با کشف حجاب با مرجع تقليد قدرتمند آن زمان در ايران مرحوم آيت‌الله حاج آقا حسين قمي همکاري مي‌کند. آيت‌الله قمي در شهر مقدس مشهد سکونت داشت و شيخ بهلول هم فعاليت‌هايي را در اين زمينه شروع کرده بود و اين فعاليت‌ها عمدتاً در شهر مقدس مشهد جريان داشت.

آيا در زمان آيت‌الله اصفهاني مراجع صاحب‌نام ديگري هم بودند، يا همه از ايشان تقليد مي‌کردند؟
بله؛ مراجع ديگري بودند از جمله مرحوم شيخ عبدالکريم حائري يزدي، مؤسس حوزة علمية قم و مرحوم آيت‌الله حاج آقا حسين قمي که در مشهد سکونت داشتند و در مورد موضوع کشف حجاب قيام کرد و مراجع ديگري هم بودند.

علت خاصي داشت که شيخ بهلول به آيت‌الله اصفهاني گرايش داشتند؟ مگر نمي‌فرماييد آيت‌الله قمي در ايران بودند و در مورد کشف حجاب هم واکنش نشان دادند؟
بله؛ علما و مراجع تقليد در موضوع کشف حجاب اجباري، به اين موضوع مهم بي‌اعتنا نبودند کما اينکه گفته شد، شيخ بهلول به دستور آيت‌الله سيدابوالحسن اصفهاني به مبارزه با رضاشاه اقدام کرد و ايشان در نجف حضور داشتند؛ اما پرچم مبارزه با رضاشاه در مسئلة کشف حجاب در ايران در دست آيت‌الله قمي قرار داشت.

آيا قبل از اين جريان هم علامه بهلول فعاليت سياسي انجام مي‌داد؟ يا بعد از فتواي آيت‌الله اصفهاني فعاليت‌هاي خود را شروع کرد؟
من از فعاليت‌هاي سياسي ايشان قبل از موضوع کشف حجاب اطلاعي ندارم؛ البته مي‌دانم ايشان فعاليت‌هاي زيادي در نشر معارف ديني، عمدتاً به صورت سخنراني‌ها در مجالس مختلف داشتند.

استاد، به نظرم قبلاً از شما شنيده‌ام روزي رضاشاه شخصاً شيخ بهلول را مورد ضرب و شتم قرار مي‌دهد.
نه، آن آيت‌الله بافقي بود؛ وقتي رضاشاه تشکيل مجالس ديني، فعاليت‌هاي تبليغي، سخنراني، خطابه و امر به معروف و نهي از منکر را ممنوع کرد، مرحوم بافقي از علماي آن زمان که در قم حضور داشت، به اين ممنوعيت توجهي نکرد و به فعاليت‌هاي خود ادامه داد. او گفته بود که نشر معارف ديني و امر به معروف و نهي از منکر از ضرورت‌هاي ديني است و نمي‌شود آن را تعطيل کرد و وقتي فعاليت‌هاي او و بي‌اعتنايي‌اش نسبت به دستورهای حکومتي به گوش رضاشاه رسيد. خشمگين شد و به شهر مقدس قم رفت و شخصاً به آيت‌الله بافقي اهانت کرد و او را با تمام مقام علمي، اخلاقي و عظمت شخصيت مورد ضرب و شتم قرار داد.

همة اين حوادث هم به قيام مسجد گوهرشاد منتهي شد.
بله؛ وقتي رضاشاه جريان کشف حجاب را شروع کرد مرحوم آيت‌الله قمي براي اعتراض از مشهد به تهران آمد و شروع به فعاليت کرد. قبلاً رضاشاه از آيت‌الله قمي تقاضاي ملاقات کرده بود و ايشان قبول نکرده بود؛ اما وقتي جريان کشف حجاب پيش آمد. آيت‌الله قمي براي جلوگيري از اين جريان ناچار راضي شد که با رضاشاه ملاقات کند و او را از اين کار بازدارد؛ اما رضاشاه دستور بازداشت -با رعايت بعضي از حدود- و سپس دستور به تبعيد ايشان به عراق را صادر مي‌کند.
در اين شرايط شيخ بهلول در مشهد براي حمايت از آيت‌الله قمي قيام مي‌کنند و مردم در پاسخ به نداي شيخ بهلول در آستان قدس رضوي (ع) در صحن مسجد گوهرشاد اجتماع مي‌کنند. درهاي حرم را مي‌بندند و آنجا متحصن مي‌شوند. اين تحصن چند روز ادامه مي‌يابد. رهبري اين قيام به عهدة شيخ بهلول بود و سرانجام به دستور رضاشاه نيروهاي نظامي وارد مسجد مي‌شوند و مردم را به رگبار مي‌بندند و عدة زيادي از مردم کشته مي‌شوند.

سرنوشت بهلول چه مي‌شود؟
شيخ بهلول مي‌گفت من به نحوي از مسجد خارج شدم و فرار کردم و به طرف مرز افغانستان رفتم تا از کشور خارج شوم. در مرز افغانستان مرا بازداشت کردند. از طرف حکومت افغانستان به من پيام دادند که ما با حکومت ايران رابطة سياسي داريم و شما هم از نظر حکومت ايران مجرم سياسي هستيد، ۲ راه بيشتر براي ما وجود ندارد، يا شما را بايد به حکومت ايران تحويل دهيم يا بايد در افغانستان زنداني کنيم. من گفتم: «اگر مرا به حکومت ايران تحويل دهيد، قطعاً مرا اعدام مي‌کنند، پس ناچار زندان را مي‌پذيرم.»

ايشان در افغانستان زنداني مي‌شوند و طبق نقل خود مدت ۳۱ سال در زندان‌هاي آنجا به سر مي‌برند. ايشان مي‌گفت من عمدة توفيقات خود را از زندان دارم.
ايشان علاوه بر حفظ همة قرآن کريم تقريباً همة دعاهاي معتبر و زيارتنامه‌ها را در حافظة خود داشت. خطبه‌هاي اميرالمؤمنين (ع) را حفظ کرده بود ايشان مي‌گفت ۲۰۰ هزار بيت شعر از سروده‌هاي خود در حافظه دارد و ۵۰ هزار بيت
هم از سروده‌هاي شعراي ديگر.
زندگي زاهدانه و عاقلانة عجيبي داشت. ايشان تقريباً همة عمر خود را بعد از چند سال دورة کودکي روزه گرفت؛ يعني دائماً در حال روزه بود و فقط روزهاي معدودي از سال به عللي روزة خود را مي‌شکست. ايشان روزة استيجاري مي‌گرفت و اگر پولي بابت آن به او مي‌دادند خرج زندگي فقرا و نيازمندان مي‌کرد.

او کاملاً بر نفس خود مسلط بود؛ کاري را مطابق هواي نفس انجام نمي‌داد او در همة عمر -غير از چند سال کودکي- حتي يک بار چايي ننوشيد. مي‌گفت اين چايي که شما مي‌نوشيد اگر ضرري هم به بدن نداشته باشد حداقل عمل لغوي است و مؤمن نبايد عمل لغو انجام دهد. غذاي او عبارت بود از يک کاسه نان و دوغ که وقت افطار بعد از نماز آن را مي‌خورد و تا ۲۴ ساعت ديگر چيزي نمي‌خورد؛ اگر در جايي مهمان بود، غذاي ساده‌اي مثل مقداري عدس يا لوبياي آب‌پز با مقداري نان يا اندکي ميوه، غذاي او را تشکيل مي‌داد؛ البته کساني که او را مهمان مي‌کردند مي‌دانستند غذاي اصلي و هميشگي او همان يک کاسه نان و دوغ است و همان غذا را براي او آماده مي‌کردند.

ملاک غذا خوردن در زندگي او فقط گرسنگي بود و عادت به خوردن غذا در زمان معين. يک روز در منزل يکي از آشنايان در محضر ايشان بوديم؛ يعني ايشان مهمان اصلي بودند و من و ديگران هم براي مجالست با ايشان از طرف صاحبخانه دعوت شده بوديم. ايشان آن روز، روزه نگرفته بود. حدود ساعت ۱۱ قبل از ظهر صاحبخانه مقداري ميوه آوردند و تعارف کردند، ‌شيخ بهلول هم يک عدد انار از ظرف برداشتند و خوردند. ظهر شد و نماز جماعت برگزار شد -البته ايشان دائماً نمازهاي واجب روزانه را در مساجد مي‌خواندند مگر در موارد استثنايي- بعد از نماز ظهر و عصر سفره باز کردند و غذا آوردند. مهمانان هم کنار سفره آمدند و ايشان در جاي خود نشستند؛ صاحبخانه گفت: «حاج آقا بفرماييد سر سفره» ايشان فرمودند: «من گرسنه نيستم» صاحبخانه گفت: «آقا من به هواي شما اين مهماني را ترتيب دادم و غذا حاضر کردم»، ايشان تشکر کرد و گفت: «اگر من آن انار را نخورده بودم حالا مقداري از اين غذاها مي‌خوردم؛ اما وقتي آن ميوه را خوردم ديگر گرسنه نيستم و من وقتي گرسنه نباشم غذا نمي‌خورم.»

ايشان در افغانستان چه وضعيتي داشتند، آيا با ايشان سخت‌گيري مي‌شد؟
ايشان در افغانستان مخالفاني داشتند که ضدشيعه بودند و يکي از آنها رئيس زنداني بود که شيخ بهلول در آن زندان محبوس بود؛ در آن زندان گاهي سخت‌گيري‌هايي از طرف رئيس به کار بسته مي‌شد؛ اما به طور معمول ايشان با اخلاق جاذب و تحملي که داشت بهانه‌اي براي بدرفتاري به دست کسي نمي‌داد. ايشان محبوبيتي در بين زندانيان و کارکنان زندان داشت و به طور معمول حرمتي هم به جهت موقعيت سياسي شناخته‌شدة او و موقعيت علمي او برايش قائل بودند. ايشان يک اطاق مستقل در زندان داشتند و دو سرباز هم مأمور به مراقبت از اطاق او بودند که روزها خارج از اطاق و دم در اطاق کشيک مي‌دادند و شب‌ها داخل اطاق او مي‌خوابيدند. از جمله خاطرات زندان موردي را گفت که خيلي جالب است و آن اينکه رئيس زندان که فردي ضدشيعه و آدم بسيار پست و رذلي بود در فرصت‌هاي مختلف مزاحمت‌هايي براي او ايجاد مي‌کرد روزي به او گفته بود که زنداني در خارج از شهر در حال ساخته شدن است و اولين زنداني آن تو خواهي بود. شيخ مي‌گفت يک شب که شب عاشورا بود، ديديم رئيس زندان تدارک جشني را شروع کرده و مي‌خواهد جشني در زندان بگيرد، من رفتم پيش او و گفتم امشب شب عاشوراست و شب عزاداري، شما چه کار مي‌خواهي، کني؟! با تمام تعجب من، او گفت: «من مي‌خواهم امشب در زندان جشني بگيرم و کاري با عاشورا ندارم!» و من هر چه در اين زمينه به او گفتم اثري نکرد و ايشان در زندان جشني راه انداختند و آتش روشن کردند و شب تا صبح مشغول جشن و رقص دور آتش و آواز خواندن بودند.

اين حادثه براي من قابل تحمل نبود و خيلي دلم شکست و حالم منقلب شد، گفتم: «خدايا من خيلي سختي‌ها کشيده‌ام و خيلي مصيبت‌ها ديده‌ام؛ ولي هرگز تصور نمي‌کردم که شاهد جشن گرفتن عده‌اي در شب عاشورا باشم»، آن شب خيلي گريه کردم و به درگاه خداوند استغاثه کردم. وقتي صبح شد، شايع شد که شب گذشته چهار نفر از زنداني‌ها فرار کرده‌اند. به ذهنم خطور کرد که خداوند مهربان جواب استغاثه‌ها و گريه‌هاي مرا داده است. اوضاع زندان به هم خورد. بعد از ساعتي وزير کشور افغانستان به زندان آمد و رئيس زندان و مسئولان را مورد عتاب قرار داد و گفت که علت فرار زندانيان چه بوده و چگونه اين حادثه واقع شده است؟ رئيس زندان گفت اهمالي در اين زمينه نبوده و طبيعي است که يک وقت چنين حادثه‌اي واقع شود و از زندان‌هاي ديگر هم يک وقت اتفاق مي‌افتد زنداني فرار کند.

من رفتم جلو و گفتم اگر آقاي وزير اجازه مي‌دهند من علت فرار زنداني‌ها را بگويم. او گفت: بگو! گفتم رئيس زندان دروغ مي‌گويد. او ديشب در فضاي زندان جشني راه انداخته بود و همة زندانيان را از اطاق‌ها به صحن زندان آورده بودند و خود او و بقيه، شب تا صبح دور آتش مي‌رقصيدند و آواز مي‌خواندند. تا من اين خبر را به اطلاع او رساندم به شدت خشمگين شد و به رئيس زندان که از افسران عالي‌رتبه بود حمله کرد و او را به زمين کوبيد و درجه‌هاي او را کند و به شکل به شدت توهين‌آميزي او را زير مشت و لگد گرفت و فرياد مي‌زد که اگر بقية زنداني‌ها هم فرار مي‌کردند تو چکار مي‌توانستي، بکني؟!

او گفت: «وزير کشور همان‌جا او را از مقام نظامي عزل کرد و دستور داد به نحو مفتضحانه‌اي او را دست‌بند زدند و فرستادند به همان زنداني که تازه ساخته شده بود و او قبلاً با تبختر به من مي‌گفت اولين زنداني آن تو خواهي بود!»

مهم‌ترين ويژگي‌اي که شما در مصاحبت‌هايتان با ايشان ديديد، چيست؟
مي‌توانيم بگوييم مهم‌ترين ويژگي او جديت در عمل به فرمان‌هاي خداوند بود. او به تمام معنا اهل عمل بود. او آدم بسيار مهرباني بود هر وقت کسي درخواستي از او مي‌کرد، در حد توان و بيش از حد توان در برآوردن حاجت آن شخص کار مي‌کرد.
اينکه گفتم بيش از حد توان شايد عبارت تعجب‌آوري باشد؛ ولي واقعيتي در زندگي او بود. توضيح اينکه او در برآوردن حاجات انسان‌ها از قدرت ناشي از «توکل» به خداوند و «دعا» کمک مي‌گرفت. بعضي از مؤمنان يک جريان از ايشان نقل کردند که بسيار شگفت‌انگيز است. من اگرچه خودم اين جريان را از خود ايشان نشنيدم؛ اما از قراين موجود در نقل اين مطالب و از توجه به روحيات و اخلاق و شخصيت ايشان برمي‌آيد که اين حادثه، واقع‌شده و مطلب نقل‌شده از ايشان صحيح بوده است و آن اينکه ايشان گفته بود:
«من روزي از زندان افغانستان به صورتي خارج شدم و فرار کردم و از کوچه و خيابان‌ها عبور مي‌کردم تا به نحوي از شهر خارج شوم و جايي مخفي شوم و سرانجام خودم را نجات دهم. در کوچه‌اي يا خياباني مي‌رفتم که جواني به من سلام و با من درددل کرد و گفت که مي‌خواهم ازدواج کنم؛ ولي پولي ندارم که هزينة ازدواج را تأمين کنم من دلم به حال او سوخت و پولي هم نداشتم به او بدهم آن هم پولي در حد هزينة ازدواج؛ اما نخواستم نااميدش کنم. گفتم بيا برويم قدم بزنيم و صحبت کنيم؛ توکل به خدا» -البته چون من مطلب را از ديگران شنيده‌ام نه خود او بنابراين به طور اجمالي موضوع را بيان مي‌کنم و شايد اصل حادثه مقداري متفاوت با نقل من باشد- او مي‌گفت در حالي که با آن جوان راه مي‌رفتم يک آگهي در ديواري ديدم که مضمونش اين بود که يک زنداني سياسي به نام شيخ بهلول از زندان فرار کرده و هر کس او را دستگير کند و تحويل پليس بدهد فلان مقدار پول جايزه دريافت خواهد کرد. من ديدم که پولي که بابت تحويل من به پليس تعيين شده به ميزاني است که آن جوان براي ازدواج خود احتياج دارد. به آن جوان چيزي نگفتم و با هم راه مي‌رفتيم تا اينکه يک پاسگاه پليس ديدم، دست جوان را گرفتم و به داخل پاسگاه پليس بردم و به او گفتم من زنداني فراري هستم و براي دستگيري و تحويل من جايزة قابل توجهي تعيين کرده‌اند، شما مرا تحويل پليس بده و جايزه را بگير و برو به سلامت ازدواج خودت را راه بينداز.

آن جوان ناراحت شد و گفت من هرگز اين کار را نمي‌کنم به من چه ربطي دارد، معنا ندارد من اين کار را بکنم و مي‌خواست از پاسگاه خارج شود. من به او گفتم اينجا پاسگاه پليس است و من موضوع را اول به تو نگفتم که مبادا فرار کني و بروي؛ بنابراين تو را آوردم داخل پاسگاه، حال من طبعاً نمي‌توانم از اينجا خارج شوم، همين الآن مرا شناسايي مي‌کنند و بازداشت مي‌کنند و آن جايزة تعيين‌شده هم از بين مي‌رود، من از تو مي‌خواهم که به درخواستم عمل کني و مرا تحويل دهي و جايزه را بگيري! آن جوان سر خود را پايين انداخت و من رو کردم به افسر فرماندة پاسگاه و گفتم: «من همان زنداني فراري يعني بهلول هستم.»؛ اين جوان مرا دستگير کرده و آورده ولي ظاهراً خجالت مي‌کشد مرا تحويل دهد حال شما جلو چشم من جايزة او را پرداخت کنيد و من در اختيار شما هستم! و آنها پول را به آن جوان تحويل دادند و من دوباره به زندان برگشتم.

حادثة نقل‌شده خيلي شگفت‌انگيز است و باور کردن آن راحت و آسان نيست؛ اما من با توجه به روحيه، ايمان و شخصيت ايشان آن را باور مي‌کنم؛ چون شبيه به اين حادثه موارد ديگري از ايشان شنيده‌ام.

يک بار براي من تعريف کرد که روزي از مکه به طرف مدينه پياده مي‌رفتم. کنار جاده استراحتگاهي بود و آب، چاي و ميوه آنجا بود. من در آنجا نشستم و يک هندوانه خريدم و آن را خوردم حتي ته آن را تا حدي که قابل استفاده بود تراشيدم و خوردم و پوست هندوانه را به طرف بيابان پرتاب کردم. ديدم يک خانم همراه ۲ بچة خردسال با لباس خيلي کهنه و مندرس از پشت بوته‌ها بلند شد و آمد و پوست هندوانه را -که حيوانات آن را مي‌خورند- برداشت و تکه‌تکه کرد و داد، بچه‌ها آن را بخورند.

مي‌گفت من از شدت فقر و استيصال آن زن و کودکانش به شدت ناراحت شدم -يعني او در نهايت فقر و گرسنگي قرار داشت- و از جيب‌هاي خود هر چه پول داشتم درآوردم و به آن زن دادم. پول‌ها ۱۵۰ ريال عربي بود. با خود گفتم تا مدينه دو يا سه روز بيشتر راه نيست و من اميدوارم اين مقدار گرسنگي را در راه تحمل کنم و از گرسنگي نميرم و در مدينه هم آشنا دارم و مي‌روم و از آنها پول قرض مي‌کنم؛ ولي فقر و گرسنگي اين زن و فرزندانش فوق تحمل است. (قابل توجه است که ايشان در يک کشور غريب آن هم در جاده و در حال سفر حتي يک ريال از آن پول‌ها را براي خود اختصاص نداده و همة دارايي‌ خود را به آن فقير داده است و اگر دارايي او بيشتر از آن مي‌بود، حتي چندين برابر باز هم همة آنها را به آن زن فقير مي‌داد.

اين رفتار شيخ بهلول رفتارهاي کريمانة رسول اکرم (ص) و ائمة معصومين (ع) را در برخورد با فقرا به ياد مي‌آورد. آن بزرگواران وقتي با فقيري مواجه مي‌شدند يا آنها را شناسايي مي‌کردند، مال قابل توجهي به آنها مي‌دادند که مثلاً وسيله‌اي براي کسب و کار و امرار معاش آنها شود و مشکل فقر آنها را در صورت امکان براي هميشه برطرف کند نه رفع نياز و گرسنگي فقرا در يک يا چند روز. )

شيخ بهلول ادامه داد من بعد از اينکه پول‌ها را در اختيار آن زن فقير گذاشتم به طرف مدينه حرکت کردم. مقداري راه رفته بودم که صداي ماشيني از پشت سر مي‌آمد و من کنار کشيدم تا آن ماشين رد شود. ديدم يک اتوبوس است و آن اتوبوس کنار جاده متوقف شد -اين حادثه احتمالاً ۶۰-۵۰ سال پيش واقع شده است- و يکي از علماي ايران که او را مي‌شناختم از اتوبوس پياده شده و به من سلام کرد و گفت آقاي بهلول اينجا چه کار مي‌کني؟! گفتم دارم به مدينه مي‌روم، او گفت ما هم داريم به مدينه مي‌رويم، سوار شو با هم برويم، گفتم نه من عهد کرده‌ام که پياده به مدينه بروم. گفت به هيچ‌وجه سوار نمي‌شوي، گفتم نه؛ بايد پياده بيايم. در اين حال عده‌اي از اتوبوس پياده شدند -در واقع يک گروه زوار ايراني بودند که از مکه به مدينه مي‌رفتند و آن آقا روحاني کاروان بود.

او وقتي ديد من سوار نمي‌شوم يک دسته پول از جيبش درآورد و به من هديه کرد و عده‌اي از زوار هم به او تأسي کرده و مقداري پول به من هديه کردند.

من به ايشان گفتم: «حاج آقاي بهلول، اجازه دهيد
من بقية ماجرا را بگويم: حتماً شما پول‌ها را شمرديد و ديديد که ۱۵۰۰ ريال است!» گفت بله؛ متوجه شدم که پول‌ها در مجموع ۱۵۰۰ ريال است.

علت اينکه وسط کلام آقاي بهلول من اجازه خواستم که آن مطلب را بگويم اين بود که آيه‌اي از قرآن مجيد در ذهنم آمد و آن آية ۱۶۰ سورة انعام است: «مَن جَاء بِالْحَسَنَـ‹ِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاء بِالسَّيِّئَـ‹ِ فَلاَ يُجْزَى إِلاَّ مِثْلَهَا وَهُمْ لاَ يُظْلَمُونَ»؛ «هرگاه کسي کار خوبي بياورد، ۱۰ برابر آن پاداش خواهد داشت و هر کس کار بدي بياورد، جزاي او به اندازة همان عمل خواهد بود و آنها مورد ظلم واقع نمي‌شوند».
ايشان زندگي بسيار ساده و زاهدانه‌اي داشت و هيچ تعلق خاطر به دنيا نداشت. يک شب در منزل ما بود و من تنها بودم و ساعت معين رختخواب براي او آماده کردم و رفت براي خواب، چند لحظه بعد مرا صدا کرد، رفتم نزدش و گفتم بفرماييد گفت: «اگر صبح از خواب برخاستي و ديدي من مرده‌ام، مرا در نزديک‌ترين قبرستان مسلمين دفن کنيد و وصيت من همين است، ديگر هيچ وصيتي ندارم.» من گفتم: «حاج آقا شما ان‌شاءالله آن مقدار زنده مي‌مانيد که ظهور وجود مبارک امام زمان (عج) را مي‌بينيد.» گفت فرقي نمي‌کند من اگر قبل از ظهور امام (عج) هم بميرم وقت ظهور زنده مي‌شوم، از صحبت او فهميدم که مدت ۹۰ سال است که دعاي عهد او حتي يک بار ترک نشده است.

مي‌گفت در همة عمرم يادم نمي‌آيد که اذان صبح در حال خواب بوده باشم؛ يعني هميشه و بدون يک استثناء سحرها قبل از اذان صبح بيدار و مشغول تهجد و نماز و قرائت قرآن بوده است.

اگر به او گفته مي‌شد که چند ساعت ديگر از دنيا خواهد رفت، هيچ تغييري در زندگيش نمي‌داد؛ يعني در هر روز و هر ساعتي براي رفتن به جهان آخرت آماده بود. او هيچ وقت حتي دقايقي بيکار نبود. حتي اگر صحبتي نمي‌کرد و فرصت کاري مثل نمازهاي مستحبي و امثال آن نبود، لطيفه‌اي براي خوشحال کردن ديگران مي‌گفت. آدم شوخ‌طبع و نکته‌سنجي بود. تصورم اين است که لطيفه‌ها را هم براي توجه دادن به بعد نکته‌سنجي -عمدتاً- مي‌گفت.

اواخر عمر ایشان چگونه سپری شد؟
بعد از وقوع زلزلة بم ظاهراً براي چندمين بار براي کمک به آسيب‌ديدگان به آنجا سفر کرده بود و در آنجا زمين خورده بود و به بيمارستان منتقل شده و يک عمل جراحي در بيمارستان روي او انجام گرفته بود. بعد از آن ديگر ادراکات کامل قبلي خود را نداشت و بعد از مدتي بستري شدن به منزل يکي از بستگان خود منتقل شده بود. من به عيادتش رفتم. ظاهراً نتوانست مرا بشناسد؛ اما ادراکات خود و حافظة کامل خود در مورد آيات قرآن را داشت. براي اطلاع از وضعيتش آيات قرآن را مي‌خوانديم و از او مي‌خواستيم آيات موردنظر را بخواند او آيات مورد سؤال را مي‌خواند؛ يعني در مورد آيات قرآن در حافظه‌اش هيچ اختلالي پيش نيامده بود، ‌حداقل در آخرين ملاقات و مجالستي که با او داشتم؛ اما از اينکه بيکار بود ناراحت به نظر مي‌رسيد و چند بار گفت: الآن چکار بايد بکنيم؛ يعني حتي در سن يکصد و چند سالگي و با وجود مريضي و بستري شدن هم بيکاري را نمي‌توانست تحمل کند.

چند روز بعد از طريق اخبار راديو و تلويزيون خبر رحلت ايشان را شنيديم. خدايش رحمت کند و او را با اولياء خود محشورش کند.

نکته‌اي که مهم‌تر از همة گفتني‌هاست علاقة شديد آن مرحوم به کلام‌الله و ذکرالله و ارتباط با خداوند و شيفتگي شديد به ذوات مقدسة رسول اکرم (ص) و ائمة معصومين (ع) بود. اشعار زيادي در مدح و منقبت و مراثي حضرات معصومين (ع) سروده بود. در اغلب منبرها و سخنراني‌ها و صحبت‌هاي متعارف در مجالس مؤمنين اشعار خود را مي‌خواند و هر وقت ذکري از يکي از اهل بيت عصمت و طهارت به ميان مي‌آورد گريه مي‌کرد. شيفتگي شديدي نسبت به وجود مبارک اميرالمؤمنين علي (ع) داشت و به ذکر فضائل آن بزرگوار و شخصيت‌هاي اهل بيت (ع) مشغول بود.

علاقة شديدي نسبت به زيارت حضرت سيدالشهداء (ع) و سفر کربلا داشت و از طريق ظاهراً غيرعادي هم به طور مکرر به اين سفر مي‌رفت. يک روز گفت. «من بخواهم به کربلا بروم راه مي‌افتم و مي‌روم و از رودخانه با شنا کردن عبور مي‌کنم و آنجا اعراب باديه مرا مي‌شناسند و مهمان آنها مي‌شوم و به کربلا مي‌روم»؛ البته اين زماني بود که جنگ عراق و ايران ادامه داشت. به طور مکرر مي‌گفت راه کربلا باز خواهد شد و ما همچنان که سوار ماشين مي‌شويم و به شهر مشهد مي‌رويم، به همان صورت به کربلا خواهيم رفت.


پیام مقام معظم رهبری به مناسبت درگذشت بهلول
بسم الله الرحمن الرحیم
خبر درگذشت روحاني وارسته و پارسا مرحوم حجت‌الاسلام آقاي شيخ محمدتقي بهلول (ره) را با تأسف و دريغ دريافت کردم. اين بندة صالح، مجاهد و پرهيزگار که عمر طولاني و پرماجراي خود را يکسره با مجاهدت و تلاش گذرانيد يکي از شگفتي‌هاي روزگار ما بود. ۷۰ سال پيش در ماجراي خونين مسجد گوهرشاد زبان گوياي ستمديدگان و حق‌طلبان شد و آماج کينة حکومت سرکوبگر پهلوي گشت. ۲۵ سال مظلومانه در اسارت حکومت ظالم ديگري انواع رنج‌ها و آزارها را تحمل کرد. پس از آن سال‌ها در مصر و عراق نداي مظلوميت ملت ايران را از رسانه‌ها به گوش مسلمانان رسانيد.
سال‌ها پس از آن در ايران بي‌هيچ پاداش و توقعي به هدايت ديني مردم پرداخت. در سال‌هاي دفاع مقدس همه جا دل‌هاي جوان و نوراني رزمندگان را از فيض بيان رسا و صادقانة خود، نشاط و شادابي بخشيد. ۹۰ سال از يک قرن عمر خود را به خدمت به مردم و عبادت خداوند گذرانيد زهد و وارستگي او، تحرک و تلاش بي‌وقفة پيکر نحيف او، ذهن روشن و فعال او، حافظة بي‌نظير او، دهان هميشه صائم او، غذا، لباس و منش فقيرانة او شجاعت و فصاحت و ويژگي‌هاي اخلاقي برجستة او از اين مؤمن صادق انساني استثنائي ساخته بود. اکنون اين يادگار قرن تاريخ پرحادثة مبارزات ملت ايران از ميان ما رفته و ان‌شاءالله قرين رحمت و مغفرت الهي است. به همة علاقه‌مندان و دوستان و نزديکان آن مرحوم تسليت مي‌گويم و فضل و فيض خداوندي را براي او مسئلت مي‌کنم.
سيدعلي خامنه‌اي
۱۰/۵/۱۳۸۴
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما