گفت و گو با محمدرضا سنگری

همه قبیله من عالمان دین بودند

بخش اول

فارس , 26 بهمن 1393 ساعت 12:04

پدربزرگم اهل منبر بوده است. در آخر عمرش هم نابینا می‌شود. او بیشتر از نهج‌البلاغه و سخنان حضرت علی(ع) بر منبر سخن می‌گفته است. پدرم هم تحت تاثیر چنین فضایی تا مدت‌ها روضه می‌خوانده و منبر می‌‎رفته است.


دکتر محمدرضا سنگری، شاعر و پژوهش‌گر شعر آیینی و عاشورایی، فردا در قالب سومین برنامه از سلسله برنامه‌های «عصر هنر انقلاب» مورد تجلیل قرار می‌گیرد. به همین مناسبت به گفت‌وگو با وی نشستیم. مشروح این گفت‌وگو در دو قسمت منتشر می‌شود که بخش نخست آن به شرح ذیل است:

به تعبیر قیصر امین پور از اولین نفس گریه هایی که در این دنیا زدید یا اولین هق هق ها و تصاویری که از دوره ی کودکی در ذهنتان ثبت شده است، برایمان بگویید.

پرداختن به نخستین تصاویری که شخص از خودش دارد، یعنی خودش حس و درک کرده بسیار دشوار است و بازگشتن به آن دور دست ها و یافتن نخستین تصاویر از بایگانی ذهن کاری بس سخت و دشوار است. اولین تصویری که بنده از خودم دارم و یادم می آید، در شوش دانیال است. من در حرم حضرت دانیال نبی(ع) به دنیا آمدم. پدر من معلم بود و مدتی به عنوان یک ماموریت، مسئولیت آموزش و پرورش شوش آن روزگار را که در حد یک قریه یا روستا بوده است به او می سپارند. پدرم رهسپار شوش می شود. در آن جا خانه ای برای سکونت ندارد، بنابراین در گوشه ای از داخل حرم حضرت دانیال ساکن می شود. آن جا محل بسیار کوچکی بوده است شبیه حجره ی طلبه ها، حتی بدون در. تنها یک قسمت بسیار کوچکی از داخل حرم بوده که با آویزان کردن یک پرده، خانواده را از بیرون حفاظت می کرده است. من در این مکان به دنیا آمدم.

یعنی در شوش دانیال....

بله، در شوش دانیال در جوار حضرت دانیال پیامبر به دنیا آمدم و بارها گفته ام که شاید کمی از سرگردانی های من شبیه همین پیامبر باشد. با وجود دو سه تا ویژگی که بنده در خودم می بینم این احساس به من دست می دهد که متولد شدن در آن جا و بودن در آن مکان، حتما تاثیری در وجود من گذاشته است.

قادر به تعبیر خواب هستم

این ویژگی ها را برایمان بگویید.

یکی از این ویژگی ها تعبیر خواب است. شاید نخستین باری است که این مطلب را بیان می کنم. می دانید که حضرت دانیال نبی، تعبیر خواب می کرده است و کتاب تعبیر خواب ایشان هم موجود است. من فکر می کنم شاید نفس حضرت دانیال تاثیری در وجود من گذاشته است و اکنون قادر به تعبیر کردن خواب ها هستم.

برگردیم به همان نخستین تصاویر کودکی....

خوب، خدمت شما عرض کنم که اولین تصویری که پس از به دنیا آمدن از خودم دارم این بوده است که زیر درخت نخل، در آغوش خاله ام بودم و نخل را می تکانند و "وَهُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُطَبًا جَنِیًّا"می دانید که این آیه در سوره ی مریم است. حضرت مریم در زیر درخت نخل خشکی قرار می گیرد و خداوند به ایشان می فرماید نخل را تکان بده و با تکاندن آن رطب تازه فرو می بارد. من یادم است که با تکاندن آن نخل، در حالیکه در آغوش خاله ام بودم چند تا رطب تازه روی سرم افتاد. بعد ها از مرحوم مادرم سوال کردم که آن موقع من در چه سن و سالی بودم. ایشان گفت که حدود شش، هفت ماهه بودی. بنابراین این تنها تصویری است که بنده از دوران کودکی و از شوش دانیال در ذهن دارم.

یعنی در حقیقت از شش ماهگی در ذهنتان به جا مانده است؟

بله، اولین تصویر از خودم به حدود شش، هفت ماهگی ام بر می گردد و ظاهرا به یک سال نمی کشد که ما از شوش به دزفول برمی گردیم.

یعنی در واقع در دزفول ساکن بودید؟

بله، پدرم اصالتا دزفولی است و پدر و پدر بزرگ ایشان هم در دزفول بوده اند. بعد ها به عنوان ماموریتی که عرض کردم رهسپار شوش می شوند و در آن جا بنده متولد شده و مجددا به دزفول بر می گردند. در دزفول در کنار پل قدیم، ساکن بودیم. پل قدیم دزفول از عصر ساسانیان باقی مانده است و شاپور ساسانی این پل را با بهره گیری از اسیران رومی ساخته است. این پل، بعد ها در عصر رضا خان مجددا بازسازی می شود و در دوره های بعد هم به همین صورت بازسازی ادامه می یابد.

این پل، روی رودخانه دزفول قرار دارد و در حقیقت نزدیک به جنوب است، در حالی که آن روزگار، آن جا مرکز دزفول بوده است. ما در نزدیکی این پل در یک محله ای که سنگ فرش شده بود، در یک کوچه ای که بن بست بود و شیب بسیار تندی هم داشت، در یک خانه ی بسیار کوچک زندگی می کردیم. هنوز دقیقا تصاویری از سنگ فرش های آن روزگار را در خاطر دارم. از این جا به بعد تصاویر روشن تری در ذهن بنده وجود دارد.

شما اولین فرزند خانواده بودید؟

نه! وسطی هستم.

از خانواده تان هم بگویید. چند نفر بودید؟ پر جمعیت بودید یا کم جمعیت؟

اولین فرزند خانواده ی ما دختر بوده است که خیلی زود هم از دنیا می رود. مادرم تا آخر عمر همیشه حسرت آن دختر را داشت و می گفت ای کاش یکی از شما ها دختر بودید. به خصوص خیلی امیدوار بودند که من که دیگر فرزند چهارم بودم دختر باشم که نشد... ما هشت برادر بودیم و طبیعتا یک خانواده بسیار بسیار شلوغی داشتیم و پسر بودن ما هم به این شلوغی می افزود، در حالی که در آمد خانواده اندک بود...

یعنی همان حقوق معلمی؟

بله، در آمد ما همان حقوق پدرم بود که یک معلم ساده بود و مادرم هم خانه دار بود. پس طبیعتا زندگی ما زندگی مشکل و سختی بود. اولین فرزند خانواده که برادر بزرگ ما بود، اسدالله نام داشت که به تازگی درگذشت. دومین برادرم که او هم حدود دو سال پیش فوت کرد، محمد علی نام داشت. برادر سوم محمد حسین، چهارمی محمد کاظم و من هم محمد رضا. کوچک تر از من احمد نام دارد، بعد از او ابت الله و کوچکترین برادرمان هم نعمت الله نام دارد.

در این جماعت برادران، به غیر از شما کسی دنبال شعر و شاعری و ادبیات نرفته است؟

نه، در این میانه تنها من بودم که این مسیر را طی کردم. زمینه شعر و شاعری از همان دوران کودکی به تدریج در من ایجاد شد که در بخش های بعدی توضیح خواهم داد. وقتی از شوش به دزفول برگشتیم من حدودا یک ساله بودم. تصاویری مبهم یا بهتر بگویم سایه روشن هایی از آن روزها و لحظه ها را در ذهن دارم. کوچه ای که در آن ساکن بودیم، اینقدر شیب تندی داشت که اگر به زمین می خوردی، می لغزیدی. یک جوی آب در وسط کوچه وجود داشت که قاعدتا شیب آن هم تند بود. هیچ وقت فراموش نمی کنم حدودا دو ساله بودم که یک بار در آن جوی آب افتادم و خانمی به اسم دولت، نجات بخش من شد، من را از آب گرفت و بیرون آورد. من در آن لحظه، واقعا مرگ را حس کردم چون وقتی در جوی آب افتادم، آب که با شیب تندی جریان داشت، در دهان من می رفت و من احساس خفگی می کردم.

از کودکی طعم فقر را چشیدم

عجب است که این اتفاق را یادتان مانده است!

بله، آن موقع من حدودا دو ساله بودم. این ها را من کنجکاوانه از مادرم می پرسیدم، این که آن موقع چند ساله بودم و نام آن خانم که نجات بخش من بود... بعد از این اتفاق، دیگر اجازه نداشتم کوچه را به سمت پایین بروم، هم به خاطر شیب تند آن و هم به خاطر خطرناک بودن آن چون به خیابان اصلی منتهی می شد. بنابراین من ناگزیر بودم که معمولا در محدوده ی کوچک خانه ی مان باشم؛ خانه ای که بیشتر به یک دخمه شبیه بود. خانه های آن روزگار گِلی و ساده و واقعا یک دخمه خانه بودند. در این دوران، همیشه در خودم این احساس را داشتم که خیلی چیزها را باید بفهمم و بشناسم و همین حس موجب شد که کنجکاوی های من در همان دوران کودکی گُل کند. یادم است که دو سه ساله که بودم، بیرون خانه می نشستم و به همه نگاه می کردم. بسیاری از این نگاه ها همیشه یک حسرتی به همراه داشت، چون دیگران را می دیدم که چیزهایی دارند که من ندارم. من در آن موقع کفش نداشتم، تقریبا تا حدود شش سالگی کفش نداشتم و لباسی هم که به تن می کردم، لباسی بود که از برادران بزرگتر به من می رسید. روز اولی که به مدرسه رفتم را هرگز فراموش نمی کنم، شلواری پوشیده بودم که از برادر بزرگتر به من رسیده بود و کوتاه بود. هر کاری می کردم که بتوانم بندهای این شلوار را که روی شانه می افتاد، نگه دارم برایم بسیار سخت بود.

پدرتان غیر از معلمی به کار دیگری مشغول نبود؟ مثلا کشاورزی که در آن جا متداول و رایج است.

پدرم تنها به معلمی مشغول بود، چون تمام روز وقتش را می گرفت. او بایستی تمام وقتش را در مدرسه می ماند و بسیاری از اوقات هم مدیر بود. البته ایشان تا کلاس ششم بیشتر درس نخوانده بود.

مدیرها که باید وضعشان خوب باشد!

نه! مدیر ساده ی آن روزگار و آن مدرسه، آن هم با هشت فرزند و تصور بفرمایید که همه هم پسر باشند، وضعش چگونه خواهد بود...

از بچه ها کسی کار نمی کرد؟

نه، همه ی فرزندان در فاصله ی زمانی بسیار کوتاهی با هم، به دنیا آمده بودند. این طور بگویم که مثلا در آن زمان که من دو سه ساله بودم، پنج برادر بودیم که بزرگترینمان حدودا ده ساله بود.

پس تقریبا کودکی شما به فقر گذشت؟ اگر واژه فقر را استفاده کنیم واژه بیراهی نیست...

بله، دقیقا. من فقر را کاملا چشیدم و این را برای خودم یک نردبان می دانم، چون واقعا به من کمک کرد. آدم ها وقتی در سختی ها باشند بهتر خودشان را پیدا می کنند.

پدربزرگم منبری بود و پدرم روضه‌خوان

با این نردبان تا کجا رفتید؟

تا به امروز، تا به همه ی آن چه که امروز هست و خواهد بود. این ها تا هر لحظه ای که من باشم واقعا نمی توانند از آن گذشته ای که دارم، گسسته باشد. سایه و تاثیر آن همیشه در وجودم هست. در آن موقع حتی در کنار خود من هم کسانی بودند که نادار و فقیر بودند و من رنج آن آدم ها را هم می دیدم، آدم هایی که برای گدایی به در خانه می آمدند. آن موقع رسم گدایی به این صورت بود که به در خانه ها می آمدند و کسی که برای گدایی می آمد یک کیسه به همراه داشت و بیشترین چیزی که به او می دادند یک تکه نان بود و دقیقا یادم هست که نان را نصف می کردند. من که خودم فقر را حس کرده بودم با آمدن این فقیر ها به در خانه، اولین نفری بودم که می رفتم و نصف تکه نانی که مثلا سهم من بود را به او می دادم. زمانی که آن گدا می گفت بچه هایم گرسنه اند، من می فهمیدم که گرسنگی بچه ها یعنی چه. این را به عنوان مثال در آن سه چهار سالگی کاملا حس می کردم.

تا پیش از ورود به دوران دیگر شما یعنی نوجوانی و جوانیتان، می خواهم هر قدر که صلاح می دانید از پدر و مادرتان سخن بگویید. فکر می کنم که الان بستر خوبی برای روایت کردن از پدر حضرت عالی است. از منویات و معنویات پدر و هر چیزی که در زندگی دنبال می کردند، بگویید. از تحصیلاتشان بگویید و از ارادتشان به ادبیات و قرآن و فضاهایی این چنینی که شاید آن زمان بیشتر مورد توجه بوده است. همچنین تشعشعات و شعاع هایی که از فکر و اندیشه و عمل پدر در ذهن شما بوده چه تاثیری بر وجود شما گذاشته است؟ این ها را برای مان روایت کنید که فکر می کنم روایت شیرینی شود.

سیزده سال پیش از این که من به دنیا بیایم پدربزرگم از دنیا می رود. او اهل منبر بوده است و در آخر عمرش هم نابینا می شود. پدرم برایم تعریف می کرد که پدر بزرگ بیشتر از نهج البلاغه و سخنان حضرت علی (ع) بر منبر سخن می گفته است. پس معلوم می شود که ریشه این تاثیرات در کجاست. هنوز هم که گاهی اوقات برای سخنرانی به شوش دانیال می روم، پیرمردهایی که پدربزرگ مرا دیده بودند برای من توضیح می دهند که شما هم بسیار شبیه پدربزرگتان سخن می گویید. بنابراین این تاثیری است که از گذشته بوده و پنهان هم بوده است.

همه قبیله من عالمان دین بودند

بله، درست است... پدر من هم تحت تاثیر پدرش مدت ها روضه می خوانده و منبر می رفته است. ایشان پیش از مشغول شدن به معلمی برای تامین معاش خودش روضه خوانی می کرده است؛ به این صورت که به خانه های مردم می رفته و مطالبی که از کتاب هایش یادداشت کرده بوده است و یا اشعار و نکاتی که از پدرش آموخته بوده را می خوانده است. پدرش به او اجازه نمی داده است که به آموزش و پرورش برود. چون در آن روزگار کسی که تا کلاس ششم درس خوانده بود، موقعیت بسیار خوبی داشت؛ آن طوری که پدرم می گفت در شهر دزفول کسانی که مدرک ششم داشتند در کل به شش یا هفت نفر هم نمی رسید. بنابراین آن موقع اگر کسی حتی سه کلاس خوانده بود، ممکن بود از او برای تدریس در مدرسه استفاده کنند. خلاصه بگویم که پدرم در آن موقع شاخص بوده است. ایشان در خانه، مکتب داشته است. آن موقع درس دادن در خانه را اصطلاحا مکتب می گفتند و در محیط دزفول آن را "دیسون" می نامیدند. دیسون شکل تغییر یافته ی کلمه ی دبستان است که در گفتگوی قبلی هم به این مطلب اشاره کردم. بنابراین پدرم در خانه یا هر کجای دیگر که ممکن بوده است مثلا در خانه ی دیگران، تدریس می کرده و از این طریق اندک در آمدی داشته است تا ممر معاش او باشد.

آن چه که من از گذشته های پدرم می دانم و از همان کودکی حس کردم، ایشان به شدت علاقه مند به مسجد و محافل دینی بوده و در این مراسم شرکت می کرده است. پدرم الان نزدیک به یک صد سال سن دارد و شکسته شده و تقریبا نابینا است، با این حال با وضعیت شکستگی و شدت بیماری، الان هم اگر موقعیتی پیش بیاید، کمک می شود که بتواند در بعضی از این جلسات و محافل دینی شرکت کند. بنابراین شیفتگی پدرم به مسجد موجب شد که من از همان حدود چهار یا پنج سالگی پایم به مسجد باز شود و با فضای مسجد آشنا شوم. اگر قرار باشد که بنده چند عنصر تاثیر گذار در زندگی ام را برشمارم بی تردید یکی از این عناصر، مسجد می باشد.

راجع به مسجد و فضایی که در آن زمان داشته است هم توضیح بفرمایید.

پدرم با مسجد ارتباط داشت و محضر علما و شخصیت های بزرگی چون آیت الله معزی (ره)، آیت الله نبوی، آیت الله سبط الشیخ انصاری؛ آیت الله احمد انصاری و آیت الله آشیخ علی انصاری ( از نوادگان شیخ مرتضی انصاری) می رفت و پای درسشان می نشست. حتما می دانید که شیخ مرتضی انصاری یکی از دعاهایی که می کند این است که خدایا نسل اجتهاد در خانواده من برای همیشه باقی بماند و به همین خاطر است که از آن زمان تا به امروز هیچ گاه نبوده است که انصاری مجتهد یا مرجع نداشته باشیم. پدر من بسیار دلبسته و شیفته ی این بزرگان بود و در جلسات و محافلشان شرکت می کرد و طبیعتا یکی از کسانی را که همیشه با خودش می برد، من بودم.

کودکی تقریبا چهار ساله بودم که پدرم دستم را می گرفت و من پا به پای او به مسجد می رفتم. در این مسجد یکی از شخصیت های بزرگ که مردم دزفول تحت عنوان سرباز گمنام امام زمان (عج) از ایشان یاد می کنند، مدفون است. من الان هم که به دزفول می روم زیارت این شخصیت بزرگ را فراموش نمی کنم و همچنین بسیاری از آدم های اهل دل و معرفت وقتی به دزفول می آیند به زیارت سرباز گمنام می روند. قصه و ماجرای این شخصیت بزرگ در بسیاری از کتاب ها آمده است. این سرباز کسی بوده که سربازی امام زمان (عج) را داشته و بعد این ماموریت را به شخصی به نام میرزا محمد علی جولای دزفولی می سپارد. قصه ی خیلی عجیبی دارد که همه ی کسانی که بحث ملاقات و دیدار های با امام زمان (عج) را ذکر کرده اند، دیدار این سرباز گمنام و میرزا محمد علی را نیز مطرح کرده اند.

سرباز گمنام اسم ایشان است؟

ایشان سرباز حکومت بوده است و چون نام او را نمی دانستند با عنوان سرباز گمنام از ایشان نام می برند. این سرباز حکومت، روزی نزد میرزا محمد علی می آید و به او می گوید که دیگر نمی خواهم نان این ظالم را بخورم، اگر امکان دارد هر روز یک قرص نان از نانی که داری به من هم بده. میرزا محمد علی نان را به او می دهد. یک روز سرباز گمنام به او می گوید من فردا صبح از دنیا خواهم رفت، افرادی برای غسل و کفن من به سراغ تو خواهند آمد. صبحگاهان در خانه ی میرزا محمد علی را می زنند و از او برای غسل و کفن سرباز کمک می خواهند. آن روزگار، آب لوله کشی نبود و او را به کنار رودخانه برده و غسل می دهند و بعد او را دفن می کنند. بعد از دفن سرباز گمنام، این چند نفر به او می گویند که تو الان باید به محضر آقا برسی و او را نزد اما زمان (عج) می برند. میرزا محمد علی محضر آقا را درک می کنند و بعد، از جانب ایشان ماموریت می گیرند. مصادیق و نمونه هایی از افرادی که خدمت ایشان رسیده و مشکلاتشان را حل می کند ذکر شده است.

این جریان سرباز امام زمان (عج) در چه دوره ای بوده است؟

حدود ۱۸۰ سال پیش!

از مسجد صحبت می کردید...

مسجدی که مزار این دو شخصیت بزرگوار در آن جاست نزدیک ترین مسجد به خانه ما بود. خانه ای که نزدیک پل قدیم، در آن کوچه بن بست شیب دار بود. فاصله این مسجد با خانه ی ما حدود ۱۰۰ متر بود. پدرم مرا با خود به این مسجد می برد و فضای مسجد بسیار برای من تاثیرگذار بود. همان موقع در چشم گردانی های خودم به دیوار ها و نوشته های روی آن نگاه می کردم و با حسرت می گفتم چه زمانی می توانم این ها را بخوانم.

ادامه دارد

مطالب مربوط به پرونده ویژه دکتر سنگری را می توانید از اینجا بخوانید.


کد مطلب: 23180

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/report/23180/همه-قبیله-عالمان-دین-بودند

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir