عظمت حسين بن على ‏عليهما السّلام

ابوعبداللَّه زنجانى

22 بهمن 1397 ساعت 13:39


 شكل و اساس خلافت در صدر اوّل اسلام‏
 اسلام در اثر عقيده توحيد محض - كه از اصول اوّليّه اسلام بوده و اهل عالم را به طرف آن دعوت مى‏ كنند - يگانه وجود خداوند متعال را منبع تمام قوّه ‏ها دانسته و قدرتش را، در آخرين درجه كمال، به نوع بشر شناسانده است، و درنتيجه اين عقيده و اصل اسلامى و اعتقاد به عدل الهى، مساواتى در حقوق عامّه، ميان همه طبقات بشر وضع كرده است.199 در مقابل قانون اسلامى، براى غنى و فقير فرقى نيست و برترى و مزيّتى براى فردى از افراد انسان بر ديگرى، به غير از موحّد بودن و علم و تقوى و نيكوكارى، نمى ‏داند؛ «انّ اكرمكم عنداللَّه اتقيكم.»200
 پيغمبر اكرم، عصبيّت و تفاخر نژادى را محو كرده و روز عيد در منى، در خطبه حجّة الوداع، فرمودند: «ايها الناس ان ربّكم واحد، وان اباكم واحد، كلّكم لادم، وآدم من تراب، انّ اكرمكم عنداللَّه اتقيكم، ليس لعربى على عجمى فضل الاّ بالتقوى.»201 و در روى اين اساس، قوانين اسلام كه ‏محور آن‏ مساوات و عدل است، وضع گرديده. و اين اساس درعصر طلوع كوكب اسلام، بر خلاف طرز و قوانين همه ملل با عظمت و زنده دنياى آن روزى بود. بالطبيعه، چنين دينى كه حافظ مساوات و حقوق عمومى و ناشر عدل بوده و دعوت به اخلاق فاضله نمايد، نفوس را به طرف خود جلب خواهد كرد. در اسلام، حكم امر به معروف و نيكوكارى و نهى از منكر و زشتكارى، وظيفه و فريضه اولى معرفى گرديده: «كنتم خير امّة أخرجت للناس تأمرون بالمعروف وتنهون عن المنكر.»202 هر مسلمى بايد به برادر مسلم خود ناصح امين باشد، كه او را از كار زشت، نهى، و به كار نيكو دعوت و تحريض كند.
 
 شخصيّت على بن ابى‏طالب(ع)203
 در اثر تعليمات و قوانين فاضله اسلامى، كه اصول آن در قرآن ثابت است، عدّه ‏اى براى نشر و دعوت به عقيده توحيد و بركندن ريشه بت‏ پرستى و استوار كردن عدل و مساوات تربيت گرديده، و تأثير عميق آن تعليمات در نفوس آنان، سبب بود كه جان هاى خود را، براى نشر عقيده توحيد و عدل و حق و مراسم اسلام، در جن گها فدا مى‏ كردند و اگر برخلاف اصول و تعليمات عدل اسلامى حركتى از رؤسا و زمامداران خلافت اسلامى در ضمن خلافت آنها مى ‏ديدند، خودشان را بر نهى از منكر و آگاه كردن در حركات زشت او موظّف مى‏ دانستند، زيرا كه حكم قرآن چنين است: «فقاتلوا التى تبغى حتى تفى‏ء الى امر اللَّه»204 و نيز صحيحاً از پيغمبر اكرم رسيده است: «سيدالشهداء عنداللَّه عمّى حمزة205 و رجل خرج على امام جائر يأمره و ينهاه فقتله.»206 و بزرگترين شخصى كه از اين عدّه به اصول و تعليمات قرآن تربيت يافته، و اخلاق فاضله اسلامى در وجودش نمايان بود، و اوّل كسى كه عقيده توحيد را به صميم قلب قبول نمود، همانا على بن ابى‏طالب(ع) بوده، كه پيشواى بزرگ و دلير دين، و مظهر زهد و تقوى و تمسّك به اصول و احكام قرآن، و فقيه بى ‏نظير و يگانه خطيب دينى و اخلاقى بود،207 و در زمان خلافت و حكومت خود، پيوسته رضاى خداوند تعالى را اختيار كرده، ترك شهوت و هواى نفس و طمع مى‏ نمود، و يگانه مصلح دينى بود كه مرام و سعى او اين بود كه عقيده توحيد و اخلاق كريمه اسلامى و فضيلت پايدار گردد، و بهترين وصف او همان است كه عدىّ بن حاتم208 براى معاويّة بن ابى ‏سفيان نمود: «كان يقول عدلاً ويحكم فصلا تتفجر الحكمة من جوانبه والعلم من نواحيه يستوحش من الدنيا و زهرتها و يأنس بالليل و وحشته و كان و اللَّه غزير الدمعة طويل الفكرة يحاسب نفسه اذا خلا ويقلب كفيه [ يتندم ] على ما مضى يعجبه من اللباس القصير ومن المعاش الخشن وكان فينا كاحدنا... وكان يعظم اهل الدين و يتحبب الى المساكين لايخاف القوى ظلمه ولا ييأس الضعيف من عدله... .»209 و بيشتر سعى داشت موافق مرام اسلام در زير علم توحيد، خلافت را بر روى عدل و مساواتى كه در آن، حقوق ضعيف و فقير محفوظ شود، تشكيل دهد، و اهتمام داشت آنچه پيغمبر اكرم به سوى آن دعوت كرده عملى گردد، و نظر دقيقش متوجّه بود كه از جامعه انسانى ستم هايى كه از ستمكاران عصر سابق و عصر خويش نسبت به ضعيف مى‏ شد، محو گشته و زمامدار و رئيس و خليفه اسلامى، شخص عالم به قوانين صالحه بر جامعه، و عادلى باشد كه فقير و ضعيف در سايه آن به ‏راحتى و امن زندگى كنند. در خطبه ‏اى كه در نخيله210 براى اصحاب و مجاهدين - كه در زير فرماندهى او بودند - خواند، مى ‏گويد: «قاتلوا الخاطئين القاتلين لاولياء اللَّه المحرفين لدين اللَّه الذين ليسوا بقرآء للكتاب ولا فقهاء فى الدين ولا علماء بالتأويل ولا لهذا الامر باهل فى دين ولا سابقة فى الاسلام [ يعنى معاويّة واتباعه ] واللَّه لو ولّوا عليكم لعملوا فيكم باعمال كسرى و قيصر.»211 از اين بيان به خوبى واضح مى‏ گردد كه تا چه حدّى خود را براى انداختن ريشه جور و مخالفت اعمال ستمكاران و تأسيس خلافت عادله موظّف مى‏ ديد، و خراج و مال را جز يك عنصر زندگى بيشتر اهمّيّت نمى‏ داد، و در علم و عمل و نيكوكارى و دليرى نابغه ‏اى مانند على(ع) درميان پيروان پيغمبر اكرم ديده نشد،212 و ليكن عدّه ‏اى نيز در حمايت اسلام و نشر عدل، جان هاى خود را فدا مى‏ كردند.

 حقّاً ايرانيان به مقام ارجمند اين پيشواى بزرگ آشناتر هستند از عرب؛ به حدّى كه جبران خليل جبران،213 كه يكى از بزرگان دانشمندان مشهور است، كلمه نغز و پر معنايى درباره على(ع) گويد كه ترجمه فارسى آن اين است: «در عقيده من، على بن ابى‏طالب(ع) نخستين شخصى بود از عرب كه روح خود را به روح جامعه انسانى متّصل دانسته، در خير و مصلحت آن كوشش كرده، و به طرف سعادت مى‏ خوانده، و اوّل شخصى بود كه نواى محبّت جامعه انسانى را - درميان يك گروهى كه به كلى از اين انديشه ‏ها دور بودند - بلند كرده، و آنها در ميان بلاغت هاى گوناگون او و تاريكى گذشته خود حيران بودند. كسى اگر به نظر اعجاب و اجلال بر على(ع) بنگرد، اين اعجاب و اجلال اثر فطرت پاك او است، و كسى اگر دشمنى با او كند، از اهل جاهليّت و گمراهان است. على بن ابى‏طالب(ع) شهيد بزرگىِ خود گرديد، هنگام مرگ گفتار رأفت و رحمت و نياز به خداوند درميان دو لبش شنيده مى‏ شد؛ به يك دل پر شوق و اشتياق به خداوند خود جان سپرد. عرب، حقيقت مقام ارجمند على را نشناخت تا اين‏كه گروهى از ايرانيان همسايگان عرب پيدا شده و فرق ميانه جواهر گرانبها و ريگ گذاشتند. مرگ، على را ربود، پيش از اين‏كه پيام نيك خود را كاملاً به عالم انسانى برساند، وليكن در عقيده من در وقت مرگ و پوشاندن چشم خود از اين زمين، به يك قيافه بشّاش جان سپرد.214 على مانند ساير پيامبران بينا كه در يك محيط و توده، كه محيط و توده آنان نيست، و در يك زمانى كه زمان آنان نيست مى ‏آيند، از اين جهان برفت، ليكن مشيّت خداوندى بر حكمت و مصلحت جارى است كه تنها خودش بر آن آگاه است.»

 تا عصر على(ع) رونق تعليمات اسلام به روشنى ظاهر، و آن عصر را بايد عصر طلايى اسلام ناميد، وليكن، مع الاسف، در اثر مطامع دنيا و شهوت‏ پرستىِ معاويّة بن ابى‏ سفيان، چنين نورى كه ممكن و مترقّب بود كه پرتو تابش آن دنيا را فرا گرفته و جامعه انسانى را اميد زندگى اخلاقى از آن داشت و ممكن بود كه عدّه ‏اى با اخلاق فاضله و مساوات خواهى به وجود آن تربيت شود، خاموش گرديد. امّا معاصرين على(ع) از اهل اقطارى كه در زير لواء خلافت اسلامى عربى مى ‏زيستند، اغلب كسانى بودند كه طمع مال و نيل به وظائف داشتند، و آنچه مقصود آنان بود، رسيدن به آن به واسطه على(ع) ميسّر نمى‏ شد، زيرا كه او امام عادل با قوّتى بود كه با ايشان به سيرت عدل و حق رفتار نموده و تمام اعمال و حركات و سكنات و اخذ و عطاى او بر نهج عدل و موافق رضاى خداوندى بود؛ به حدّى كه به برادر خود عقيل215 از بيت‏ المال مسلمين، زياده از آنچه حق و سهم داشت، وقتى كه طلب كرد، نداده و از قانون مساوات ميان مسلمانان تجاوز نكرد.216 پس چنين شخصى كه تقوى و ورع او باعث اين طور شيوه عدل گردد، البتّه از كسانى كه طمع دنيوى زياد دارند، مساعدت و يارى نخواهد ديد.
 حتّى سيره عدل على(ع) كه باعث تدقيق در محاسبه عمّال خود بود، سبب شد كه عدّه‏ اى از آنان در جنگ ها و موارد لازمه بر او يارى نكردند و رضايت از او نداشتند؛ از جمله مصقلة بن هبيرة الشيبانى،217 پس از آن‏كه از ياران قوى او بود، موافقت با او نكرد، و همچنين طلحه218 و زبير219 و عمرو بن العاص220 با او مخالفت كردند. اگر روح تقوى و زهد نداشت، ممكن بود آنان را به وعده ‏هاى جذّاب جلب كند. و گفتار ابن عبّاس221 و مغيرة بن شعبه222 را در موضوع برقرار كردن معاويه223 و ابن عامر224 و سائر حكّامى كه از طرف عثمان منصوب بودند كه در مراكز حكومت خودشان تابعيت كنند، قبول نكرد و گفت: «مداهنه و رياكارى در دين من نيست.» و اصرار كردند، بالخصوص، معاويه را در مركز خود - كه از عصر خلفاى سابقين منصوب بود - معزول نكند تا او بيعت كند؛ قبول نكرد و گفت: «لا واللَّه لا استعمل معاويّة يومين.»225 غير از صرف حق، خدعه و حيله در مذهب على(ع) نبوده، و شيوه عدلخواهى او تا حدّى بود كه به اصحاب و پيروان خود، پس از غلبه بر دشمنان، دستور داد: «لا تتبعوا مولّياً ولا تجهزوا على جريح ولا تنهبوا مالا.»226 و به واسطه اين دستور، پيروان او طلا و نقره را كه در پيش چشم‏و زيردست آنان بود، دست نمى ‏زدند. وقتى كه سؤال از سبب اين دستور شد كه چگونه مقاتله آنها بر ما حلال، و سبى و نهب اموالشان بر ما حرام شد، فرمود: «بر موحّدين سبى و نهب جائز نيست، فقط اسلحه آنها گرفته شود.»227

 چون به نظر دقيق، حوادث مهمّه و جنگ هاى تاريخى خونين كه ميان على(ع) و اولاد و پيروان او با مثل معاويه و يزيد واقع گرديده است، سلسله ‏اى از منازعه براى طرفدارى از دو شكل نظام خلافت مختلف؛ يعنى نظام خلافت عادله و نظام ارسطو كراتى، ديده مى‏ شود، بايد اشاره به شخصيّت و سيره معاويه و پدرش ابوسفيان و پسرش يزيد بشود، زيرا عميد حركتى كه در ضدّ خلافت اسلام و عقيده توحيد (به لباس اسلام) مى‏ شد، معاويه و پدرش ابوسفيان و بعضى از سلسله بنى‏ اميّه بودند.

 ابوسفيان228
 بنى ‏اميّه، فرعى از قبيله قريش بودند. مدّتها در قطر حجاز و مكّه رياست داشتند. وقتى كه حضرت محمّد بن عبداللَّه(ص) در قطر حجاز، ظاهر، و اوّل عرب را به توحيد بارى تعالى دعوت كرد و به تدريج نور اسلام منتشر گرديد، ابوسفيان - كه از برجستگان قوم بود - فهميد كه قريباً شوكت و عظمت خاندان بنى ‏اميّه محو خواهد شد؛ آنچه قدرت داشت، به معارضه پيغمبر اكرم و ضدّيّت با دعوت او قيام نمود، و مشركين عرب را در مواقف مختلفه بر ضدّ پيمبر و دعوت و تعليماتش برانگيخت،229 وليكن چون زمانه وسائلى براى ظهور اسلام و انتشار آن مهيّا مى‏ كرد، و چون هميشه تاريكى باطل در زير شعاع حق محو مى‏ گردد، با همه اين كوشش ها، بالاخره در فتح مكّه،230 ابوسفيان به كلّى مغلوب و منكسر گرديد، وليكن در باطن، مرام خود را در هدم اساس اسلام، برحسب اقتضاى حالات و روح زمان، تعقيب مى‏ كرد. بيشتر كوشش مى‏ نمود كه رياست و حكومت قبائل عرب را براى خود و قبيله بنى‏اميّه برقرار و پايدار كند، و اگر وقت را مناسب مى‏ ديد، نيّت خود را اظهار مى‏ كرد.

 ابوالفرج231 در كتاب اغانى مى ‏نويسد: «لما ولّى عثمان الخلافة دخل عليه ابوسفيان وقال يا معشر بنى‏ اميّة ان الخلافة صارت فى تيم وعدى232 حتّى طمعت فيها وقد صارت اليكم فتلقفوها تلقف الكرة فواللَّه ما من جنة ولا نار، فصاح به عثمان: قم عنى فعل اللَّه بك.»233 و براى نيل به اين مرام، سعى متوالى داشت. موقف خيلى باريكى كه ابوسفيان براى پيشرفت مقصد خود ديد، موقعى بود كه پيغمبر اكرم رحلت فرموده و به زندگى جاويد منتقل گرديد و على(ع) به يك موضوع مهمّى پس از تغسيل و تجهيز پيغمبر اكرم - كه نفسى مانند على(ع) اهمّيّت و عظمت آن را مى‏ دانست - مشغول بود، و آن عبارت بود از جمع و تنظيم كتاب اساسى اسلام (قرآن) كه از صحيفه‏ هاى متفرّقه - به ‏طورى كه محدّثين در كتب حديث، و مورّخين در كتب تاريخ، تفصيل آن را ذكر كرده ‏اند - جمع مى كرد.234 در اين حال، در سقيفه235 درميان مهاجرين و انصار اختلاف و منازعه در تعيين رئيس دينى و خليفه جارى بود، تا خلافت و رياست اسلامى براى ابوبكر برقرار گرديد، و حقّاً على(ع) كه به علم و دانش و عدل و دليرى از همه سزاوارتر برخلافت بود، محروم گرديد. در اين حال، ابوسفيان موقعى براى عملى كردن فكر ديرينه و مرام خود ديده، به يك وسيله جذّابه دست زد، چون مى ‏دانست حزب و ياران على(ع) در اقلّيت و ضعف هستند و ممكن است اوّلاً به حزب ضعيف منضم شده، به اسم يارى آن حزب، به مقصد رسيد و پس از آن بر همين حزب ضعيف، غلبه سهل خواهد بود، به نزد على(ع) آمده، به طورى كه ابوالفرج در كتاب اغانى نقل مى‏ كند، گفت: «يا ابالحسن مابال هذا الامر فى اضعف قريش و اقلها فواللَّه لان شئت لأملأنّها [ المدينة  ]عليهم خيلا ورجلا فقال له على(ع): يا اباسفيان طالما عاديت اللَّه ورسوله.»236 اين وقتى بود كه على(ع) از مهاجرين و انصار يارى مى‏ خواست. اگر تقوى و عقل قوىِ على(ع) نبود، به اين وعده و فريب قانع مى ‏شد، ليكن چون از نيّت فاسد و قصد سوء ابوسفيان آگاه بود و مى ‏دانست او مى‏ خواهد كه اختلال و فساد در جامعه مسلمين توليد نموده و به مرام خود و هدم اساس اسلام نائل شود، اين بود گفت: «طالما عاديت. اللَّه ورسوله.»237 به اين كلمه او را سخت رد نمود، زيرا كه على(ع) آگاه بود كه ابوسفيان قصد دارد مشركين عرب را دوباره به مركز اسلام داخل كرده و مقرّ خلافت اسلامى را اشغال نموده، به بهانه يارى ضعيف و تصفيه خلاف، به مرام خود نائل شود، و چون اوّل امر و اسلام هنوز چندان ريشه در دلها نينداخته بود، مى‏ توانست به سهولت، شعار جاهليّت و بت‏ پرستى را دوباره زنده كند، وليكن على(ع) كه مصلحت و نفع خود را در جنب مصلحت عمومى و منافع جامعه اسلامى محو مى‏ كرد و قصد انتقام نداشت، هرگز از راه حق و عدل خارج نمى ‏شد؛ و چون ابوسفيان از گفته خود پشيمان شد، محض اين كه مقام خود را در طرف حزب قوى حفظ كند، به حزب قوى غالب ملحق شد تا مركز اجتماعى خود را حفظ كند، و به اين واسطه حصول مرام و نيّت فاسد او به تأخير افتاد، تا آن كه معاويه و پسرش يزيد در مقرّ خلافت و امارت عربى مستقر گرديد. و در پايان گفتار، اين هم ناگفته نماند كه ابن عساكر در تاريخ دمشق (ص‏356، ج‏5) مى‏ نويسد: «عبداللَّه بن زبير مى‏ گويد: در جنگ يرموك، سن من به حدّ بلوغ نرسيده بود. وقتى كه پدرم مشغول جنگ شد، ابوسفيان را ديدم با جمعى از اتباع خود روى تلّى ايستاده، هنگامى كه روميان غلبه مى‏ كردند، خوشحال مى‏ شد و به زبان خود مى ‏آورد، و وقتى كه مغلوب مى ‏شدند، درچهره او خون ظاهر، و متأسّف مى‏ گرديد. زمانى‏ كه به پدرم زبير اين حال را خبر دادم، گفت: همه اينان با مسلمين كينه و عداوت دارند.»
 
 معاويه238
 قصد و مرام پيغمبر اكرم، تأسيس يك جامعه انسانى بود كه در سايه عدل و مساوات در زير لواء توحيد، افراد بشر به راحتى و اخوّت زندگى كرده، و به اخلاق فاضله، نفوس آنان تهذيب گردد؛ و به نظر دقيق كه به اصول و تعليمات اسلام در قرآن بنگريم، معلوم مى ‏گردد كه هيچ نظرى غير از استوار كردن عقيده توحيد و عدل و فضيلت، درميان نبوده، و سيرت خلفا و صحابه در عصر اوّل كه به اصول قرآن عامل بودند، به اين معنى، بهترين و قويترين دليل است. قصد ما در وضع و تأليف اين رساله اين است كه بدون تأثّر از عوامل تعصّب، حقائق را از منابع موثّقه و مصادر قويّه، بدون تحريف، با ذكر سند آنها نقل كنيم تا به وظيفه امانت علمى قيام نموده، از راه حق دور نشويم. بنا بر اين، آنچه از تتبّع و نظر دقيق به كتب معتبره قدما و مورّخين و اهل حديث معلوم گرديده است، اين است كه معاويه باطناً در تعقيب مرام پدر خود، جز تأسيس يك سلطنت مطلقه عربيّه، قصد ديگرى را نداشت، و ليكن دهاء و فطانت فوق العاده او ايجاب مى‏ كرد كه تظاهر به اسلام را براى وصول و نيل به مرام خود، وسيله قرار دهد، و در اوّل امر، وقتى كه حاكم دمشق بود و خليفه ثانى به بيت المقدس و صفحه دمشق آمد،239 زمانى كه معاويه را ديد، گفت: «هذا كسرى العرب.»240 طبرى مى‏ گويد:
 «فقالوا ذوو رأى العرب و مكيدتهم معاويّة بن ابى‏سفيان و عمرو بن العاص و المغيرة بن شعبة و قيس بن سعد241 و من المهاجرين عبداللَّه بن بُديل242 الخزاعى وكان قيس و ابن‏بديل مع على(ع) و كان المغيرة بن شعبة و عمرو مع معاويّة.»243
 از اين كلام خليفه ثانى، چنين استفاده مى ‏شود كه نمونه ‏اى را كه از وضع سلطنتى و مادّى پادشاه با عظمت و جاه ايران، كسرى، شنيده بود، از اعمال و اخلاق معاويه مشاهده نمود؛ از آن وقت پايه امارت مطلقه را مى ‏ريخت. بنابراين، محض نيل به مقصود، خود را به تعقيب سياستى مثل سياست مكيافيلى مشهور،244 مجبور و مقهور مى ‏ديد، در حالى كه در عصر خلفا وقتى‏ كه ابوهريره پانصد هزار درهم از بحرين نقد به بيت‏ المال مسلمين وارد كرد، خليفه ثانى به منبر رفت و مسلمانان را مخاطب ساخته، گفت: «ايها الناس قد جائنا مال كثير فان شئتم كِلْنا لكم كَيْلاً وان شئتم عددنا لكم عداً.»245 آن وقت يكى از حاضرين به او گفت: اگر خليفه مقدارى از نقد بيت ‏المال براى روز احتياج و روزى كه يك حادثه واقع گردد، نگهدارد، بسيار مناسب است. به سختى گوينده را جواب داد:
 «تلك كلمة القاها الشيطان على فيك، وقانى اللَّه شرها و هى فتنة لمن بعدى انى لا اعد للحادث الذى يحدث سوى طاعة اللَّه و رسوله.»246

 از اين بيان، مقصود خليفه ثانى ظاهر مى‏ گردد، كه غرضش در اثر متابعت اصول قرآن، جز راحتى افراد انسان و مساوات درميان آنان، نبود، و مال را غير از اين كه يك عنصر و ماده زندگى است و بايد بدون مراعات منافع شخصى و رسيدن به شهرت و جاه، در راه راحتى و آسايش نوع انسان صرف كند، چيز ديگر نمى‏ دانست، و به آسايش فقرا و محتاجين اهتمام كلّى داشتند، وليكن معاويه طلا و نقره و خراج ممالك اسلامى را براى جلب خاطر رؤساى قبائل عرب و رضامندى سياسيين همعصر خود، صرف و بذل مى‏ كرد، و علاقه به راحتى اهل اسلام و آبادى مملكت اسلامى نداشت، و در بذل مال و سعى خود علاقه به رعايت قوانين و آداب اسلام، نداشت، و بزرگان مسلمانان نيز به اين نكته متوجّه بودند. اين بود كه على بن حسين(ع) فرمود: «ان علياً(ع) كان يقاتله معاويّة بذهبه.»247 به ‏طورى كه در سياست مكيافلزم مذكور شد، معاويه ارتكاب سيّئات و منكرات را براى انجام مقصود و مرام خود، مباح مى ‏ديد، و چندان علاقه به تعمير و عظمت مملكت اسلامى نداشت؛ مخالفين خود را به وسائل ممكنه مغلوب و معدوم مى‏ كرد؛ عقبه و سدّ بزرگى كه درمقابل مقصد خود مشاهده مى‏كرد، على(ع) و پيروان او بود؛ حسن بن على(ع)248 و عدّه‏اى از شيعه را به وسائل مختلفه از سمّ و غيره  كشت؛249 وقتى‏كه بسر بن ارطاة250 را به يمن با لشكر زياد فرستاد، به او دستور داد كه هر كه در طاعت على(ع) باشد، بكش؛ و چون مى‏ خواست به هر وسيله باشد عقبه ‏هاى وحشتناكى كه در مقابل چشم او هولناك بود، محو كند، به وسائل مختلفه در ضدّيت و مخالفت با على(ع) و پيروان او، توسّل مى‏ جست. ابن ابى‏ الحديد از كتاب تفضيل ابى ‏جعفر اسكافى نقل مى ‏كند كه معاويه صدهزار درهم به سمرة بن جندب251 - كه از صحابه معتبر بن معدود بود - داد تا روايت كند كه آيه «ومن الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا و يشهداللَّه على ما فى قلبه و هو الدّ الخصام واذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل و اللَّه لايحب الفساد»252 در حقّ على(ع) نازل شده، و آيه «ومن الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللَّه»253 در حقّ ابن‏ ملجم نازل گرديده؛ اوّل امتناع كرد، تا چهارصد هزار درهم داد و او قبول نموده و روايت كرد.254 بالجمله درميان صحابه و تابعين و رجال قرن اوّل هجرى، مقاصد و اعمال سيئه معاويه و مخالفت او به قاعده اسلامىِ «الولد للفراش وللعاهر الحجر»255 كه زياد را به پدر خود ملحق نمود، مورد طعن و ردّ مهم بود كه بزرگان صحابه و تابعين اين امر را از او مخالفت بزرگى با پيغمبر اكرم مى‏ دانستند؛ اين بود ابن عباس در جواب نامه يزيد بن معاويه مى‏ نويسد: «و مهما انسى من الاشياء فلست انسى تسليطك عليهم [ يعنى اهل العراق  ]الدعىّ256 بن الدعىّ الذى للعاهرة الفاجرة البعيد رحما و اللئيم اباً و أمّا الذى اكتسب ابوك فى ادعائه له المآثم و المذلة و الخزى فى الدنيا والاخرة لان رسول اللَّه(ص) قال الولد للفراش و للعاهر الحجر و ان اباك يزعم ان الولد لغير الفراش و لا يضر العاهر و يلحق به ولده كما يلحق ولد التقى الرشيد و لقد امات ابوك السنة جهلا و احيى الاحداث المضلة عمدا.»257 و حسين بن على(ع) در جواب نامه معاويه نوشت: «أو لست المدعى زيادا فى الاسلام فزعمت انه ابن ابى‏سفيان وقد قضى رسول اللَّه(ص): ان الولد للفراش و للعاهر الحجر ثم سلطته على اهل الاسلام يقتلهم ويقطع ايديهم وارجلهم.»258 و وقتى كه معاويه از ابى‏ذر غفارى259 حركت و دعوت برخلاف مصالح شخصى خود ديد، به عثمان نوشت: «ان اباذر قد ضيق على»260 و به امر عثمان او را به طرف مدينه به نزد عثمان فرستاد. ابوعثمان عمرو بن بحر الجاحظ261 -  كه از علماى معروف قرن ثالث است  - در رساله نابته262 مى ‏گويد:
 «استوى معاويّة على الملك واستبد على بقية الشورى وعلى جماعة المسلمين من الانصار والمهاجرين فى العام الذى سموه عام الجماعة263 و ما كان عام جماعة بل كان عام فرقة وقهر وجبرية و غلبة و العام الذى تحولت فيه الإمامة ملكا... والخلافة عضباً264 قيصرياً ولم يعد ذلك اجمع الضلال والفسق، ثم مازالت معاصيه من جنس ما حكينا و على منازل ما رتبنا حتى رد قضية رسول اللَّه رداً مكشوفا وجحد حكمه جحداً ظاهرا فى ولد الفراش و ما يجب للعاهر مع اجماع الامة ان سمية لم تكن لابى سفيان فراشاً و انه انما كان بها عاهرا فخرج بذلك من حكم الفجار الى حكم الكفار.»265
 اين است كه اكثر علماى مسلمين، از فريقين، به كفر و الحاد معاويه معتقدند. ابن ابى ‏الحديد مى گويد:266 «معاوية مطعون فى دينه عند شيوخنا رحمهم اللَّه يرمى بالزندقه... .»267
 اگر در جامعه مسلمين مخالفت با احكام قرآن و سنّت پيغمبر، يا منكر، ديده مى شد - مادامى‏ كه مزاحم امارت مطلقه معاويه نبود - از آن نهى نمى‏ كرد و مانع نمى ‏شد؛ علاقه به تهذيب جامعه انسانى و تربيت توده اسلامى با اخلاق فاضله - به‏ طورى كه خلفاى سابقين بر آن اهتمام داشتند - نداشت؛ و بسيارى از مشكلات را به هوش و دهاء خود حل مى‏ كرد. به‏ طورى كه سابقاً ذكر شد، سيئات اخلاقى را براى وصول به مرام خود، مباح مى‏ دانست. ابن قتيبه268 در كتاب الإمامة والسياسة269 تحت عنوانِ «ما حاول معاوية من تزويج يزيد» شرحى مى‏ نويسد كه خلاصه آن بدون تحريف و عصبيت ذكر مى ‏شود؛270 مى‏ گويد:
 «وقتى كه ارينب، دختر اسحق، طرف عشق و غرام يزيد گرديد و معاويه به توسّط رقيق‏نام از عشق يزيد مطّلع گرديد، شوهر ارينب، زن عبداللَّه سلام را از عراق عرب به وعده انتفاع و خير خواست. در حضور ابوالدرداء271 وابوهريره272 - كه هر دو از صحابه معروف پيغمبر اكرم بودند - به عبداللَّه سلام وعده داد كه دختر خود را، درصورت رضاى دختر، به او تزويج كند، و سرّاً دختر خود را تحريك كرد كه اگر ابوالدرداء و ابوهريره براى خواستگارى به نزد تو آمدند، به آنها بگو آنچه پدر من صلاح مى داند اطاعت دارم، ولى چون ارينب زن عبداللَّه است، مى ‏ترسم كه ميان من و ارينب توافق حاصل نشود. و چون عبداللَّه سلام از اين امر مطلع شد، در حضور اين دو شخص صحابى، طلاق ارينب را گفت و معاويه يزيد را از واقعه آگاه كرد، و مجدّداً دختر خود را تحريك كرد كه اقتران با عبداللَّه سلام را قبول نكند، و ابوالدرداء را براى خواستگارى ارينب به عراق فرستاد، و اين خدعه و دهاء در ميان مردم منتشر گرديده، معاويه مورد طعن مردم شد.»273

 با اين همه اعمال مخالف قوانين عقل و منافى اخلاق كريمه كه از معاويه ظاهر گرديد و علماء ثقات و مشهور قرون اوّليّه اسلام ذكر آن را كرده اند، جاى شگفت است كه مورّخ و محقّق مشهور، علّامه عبدالرحمن بن خلدون،274 در خاتمه جزء دويم از تاريخ خود، چنين مى‏ گويد: «وقد كان ينبغى ان تلحق دولة معاويّة و اخباره بدولة الخلفاء و اخبارهم فهو تاليهم فى الفضل و العدالة و الصحبة.»275  گمان مى ‏كنم در اين كلام، ميل و جانب متعصّبين عصر خود را رعايت كرده است.
 و دهاء معاويه از عصر پيغمبر اكرم درميان صحابه و مسلمين شهرت داشت؛ اين بود كه خليفه ثانى گفت: «تذكرون كسرى وقيصر ودهائهما وعندكم معاويّة.»276

 يزيد277
 در ضمن مطالب گذشته گفتيم كه آنچه را كه حقائق تاريخيّه است، از كتب مورّخين و محدّثين قديم مسلمين كه اقوال آنها مورد وثوق و قبول همه علماء محقّقين عالم است، بيان خواهيم كرد. اينك آنچه از استقراء كلمات مورّخين و محدّثين مشهور، مانند ابى‏ محمّد عبداللَّه بن مسلم بن قتيبه و محمّد بن جرير طبرى278 و امثال آن، ظاهر مى ‏گردد، اين است كه يزيد گرچه به ظاهرِ اسلام و تعليمات آن تظاهر مى ‏كرده، وليكن در قالب خود يك روح عربى جاهلى را دارا بود. بيشتر ميل به شراب و غنا و لهو و معاشرت با زن هاى زيبا صورت و صيد و شكار داشت. از اوّل امر و دور جوانى با اين حركات معروف بود؛ لياقت اين‏كه خلافت اسلامى را كه اصول آن عدل و مساوات حقوقى و... است حائز باشد، نداشت،279 و رياست و امارت او در اثر يك سلسله از اسباب خفيّه است، كه شرح آن در عهده فصل هاى آينده خواهد بود؛ اين بود كه بزرگان صحابه و تابعين و هاشميين وقتى‏ كه قصد و دعوت معاويه را براى بيعت يزيد شنيده و مى‏ ديدند، در حيرت و شگفت مى ‏شدند و به تصريح و اشاره، عدم لياقت او را براى امارت مسلمين و خلافت اسلامى به معاويه مى ‏گفتند و بيشتر تمايل او را به غناء و شراب و لهو و لعب قدح مى‏ كردند، حتّى از بزرگان بنى ‏اميّه به عدم لياقت يزيد به اين منصب بزرگ و سوء عاقبت تصدّى يزيد به آن، متنبّه بودند. مروان بن حكم280 كه از طرف معاويه حاكم مدينه بود، در دمشق به معاويه گفت: «فاقم الامر يا بن ابى ‏سفيان واهدأ من تأميرك.»281 اين را وقتى گفت كه معاويه به او نوشته بود كه از اهل مدينه براى يزيد بيعت بگيرد. محمّد بن جرير طبرى مى ‏گويد282: وقتى كه معاويه به زياد نوشت كه بيعت براى يزيد بگيرد، زياد، عبيد بن كعب نميرى را به مشاورت خواست و به او گفت كه معاويه به من نوشته و عزم به گرفتن بيعت براى يزيد كرده و ليكن از تنفير مسلمين از يزيد بيمناك است و مى‏ خواهد موافقت مسلمين را جلب كند و با من مشورت كرده، و امر اسلام و عهده امور مسلمين كار بزرگى است؛ و يزيد صاحب رسلة283 و تهاون مع ما قد اولع به من الصيد.284 احنف بن قيس،285 در جامع دمشق، وقتى كه معاويه در روى منبر قصد خود را براى اخذ بيعت جهت يزيد اظهار كرد، چنين گفت: «يا اميرالمؤمنين انت اعلمنا بليله و نهاره و بسرّه و علانيته فان كنت تعلم انه خير لك فولّه واستخلفه وان كنت تعلم انه شرّ لك فلا تزوده الدنيا وانت صائر الى الاخرة فانه ليس لك من الاخرة الا ما طاب واعلم انه لاحجّة لك عنداللَّه ان قدمت يزيد على الحسن والحسين(ع) وانت تعلم منهما والى ما هما وانما علينا ان نقول سمعنا واطعنا غفرانك ربنا و اليك المصير.»286

 معاويه وقتى كه در مدينه، با عدّه ‏اى از بزرگان قريش، درباره بيعت يزيد سرّاً مذاكره مى‏ كرد و به حسين بن على(ع) قصد خود را - در گرفتن بيعت به يزيد -  عرض، و فضائل براى يزيد بيان كرد، حسين بن على(ع) چنين گفت: «وفهمت ما ذكرته عن يزيد من اكتماله وسياسته لامّة محمّد(ص) تريد ان توهم الناس فى يزيد كانك تصف محجوبا او تنعت غائباً او تخبر عما كان احتويته بعلم خاص وقد دل يزيد من نفسه على موقع رأيه فخذ ليزيد فيما اخذ به من استقرائه الكلاب المهارشة عند التحارش والحمام السبق لاترابهن والقنيات ذوات المعازف287 و ضروب الملاهى تجده ناصرا ودع عنك ما تحاول فما اغناك من ان تلقى اللَّه بوزر هذا الخلق باكثر مما انت لاقيه.»288 و نيز در حضور جمعى از مسلمين كه معاويه علناً دعوت به بيعت يزيد مى ‏كرد، حسين بن على(ع) گفت: «يزيد شارب الخمور و مشترى اللهو.»289 يزيد بن مسعود نهشلى به بنى‏ تميم و بنى ‏حنظله و بنى ‏سعد در ضمن خطابه خود گفت: «وقد قام يزيد شارب الخمور ورأس الفجور يدعى الخلافة على المسلمين ويتأمر عليهم بغير رضى منهم مع قصر حلم وقلة علم.»290 جاحظ در كتاب التاج (ص‏151، ط مصر) مى نويسد: «وكان من ملوك الاسلام من يدمن على شربه يزيد بن معاويّة وكان لايمسى الا سكران ولا يصبح الا مخموراً.»291 وابن الطقطقى در كتاب الفخرى (ص‏83 ، ط مصر، 1340 ه ) مى‏نگارد: «كان [ يزيد ] موفر الرغبة فى اللهو والقنص والخمر والنساء والشعر... قالوا بدء الشعر بملك وختم بملك اشارةً الى امرء القيس.»292
 و جاحظ در رساله القيان (ص‏62، ط مصر) يزيد را از جمله اشخاصى از زمامداران اسلام كه به غناء گوش مى‏ دادند، تعداد كرده. عتبة بن مسعود به ابن عباس گفت: «اتبايع ليزيد و هو يشرب الخمر ويلهو بالقيان ويستهتر بالفواحش.»293 و طبرى در ضمن رساله مأمون (ص‏358، ج‏11، ط مصر) مى نويسد: «فقال يزيد مجاهراً بكفره ومظهراً لشركه:
 ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل‏
 قد قتلنا القرم من ساداتكم‏
وعدلنا ميل بدر فاعتدل‏
 فاهلوا واستهلوا فرحاً
ثم قالوا يا يزيد لاتشل‏
 لست من خندف ان لم انتقم‏
من بنى احمد ما كان فعل‏
 لعبت هاشم بالملك فلا
خبر جاء ولا وحى نزل.»294

 بيانات سابقه واضح مى‏ كند كه درميان وجوه مسلمين، روحيّات يزيد و شراب خوردن و معاشرت او با مغنّيات و گذراندن وقت خود با لهو و لعب و بى‏علاقگى او به مصالح و عمران مملكت، مشهور بود. حتّى در نزد انصار بنى ‏اميّه نيز بى‏ لياقتى او بر خلافت، و تنفّر مسلمين از او، معيّن بود.

 بيعت گرفتن معاويه براى يزيد295
 آنچه از استقراء كلمات مورّخين قدماء و نظر دقيق، مى‏توان استنباط كرد، آن است كه معاويه به دو عامل قوى، در تأسيس سلطنت مقهور بود: اوّلى رياست ابوسفيان و امارتش در حجاز و اين‏كه او پيوسته نظر داشت كه سلطنت عرب را در خاندان خود برقرار كند، چنان‏كه در فصل هاى گذشته از اقوال او گذشت كه مى‏ گفت سلطنت بايد در خاندان اميّه برقرار شده و اقطاب آن از بنى ‏اميّه باشد، و همچنين از قول خود معاويه كه در تعقيب فكر پدر خود، وقتى‏ كه در مدينه با عبداللَّه بن عباس و عبداللَّه بن جعفر و عبداللَّه بن عمر و عبداللَّه بن زبير296 در باره بيعت گرفتن براى يزيد مذاكره مى‏ كرد و عبداللَّه بن عمر گفت: «فان هذه الخلافة ليست بهرقلية و لا كسروية...»297 معاويه گفت: «... وانما كان هذا الامر لبنى عبد مناف لانهم اهل رسول اللَّه (ص) فلما مضى رسول اللَّه (ص) ولى الناس ابابكر وعمر من غير معدن الملك ولا الخلافة.»298 دوم آن‏كه در عصر خلفا، حوزه حكومت اسلامى، در اثر فتوحات اسلاميّه، وسعت گرفته، بالخصوص، اوضاع مادّى با عظمت و شكوه سلطنتى دربار كسرى، به واسطه آميزش ملّت او، براى معاويه معلوم شده بود و طبعاً ميل داشته كه آن اوضاع را در دربار خود تشكيل دهد؛ از طرفى هم، روحيّات يزيد و تنفّر جامعه اسلامى و وجوه مسلمانان را از صحابه و تابعين و بزرگان عرب نسبت به او، مى دانست. با وجود شوق و ميل قلبى به مستقر كردن يزيد در مسند خلافت، جرئت بروز دادن نيّت خود را نداشت، و ليكن بعضى از پيروان و عمّال و حكّام بلاد اسلامى نيّت او را فهميده بودند؛ از اين‏كه مى دانستند كسى كه مساعد در عملى كردن اين فكر معاويه باشد، مى‏تواند استفاده مادّى كند؛ اين بود كه در موارد لازمه مهمّه، محض تقرّب به معاويه و انتفاع از او، خودشان را مساعد در اين فكر به او معرّفى مى كردند. ابن قتيبه299 و محمّد بن جرير طبرى300 ذكر مى كنند كه: «مغيرة بن شعبه، حاكم كوفه از طرف معاويه، وقتى كه فهميد معاويه قصد دارد او را عزل نموده و سعيد بن العاص را به حكومت كوفه نصب كند، انديشه اى كه بر حفظ منصب و مقام خود كرد اين بود كه به معاويه بگويد يزيد را وليعهد خود گرداند، و مغيره خود يزيد را نيز از اين فكر آگاه كرد؛ اين بود كه معاويه دوباره مغيره را به كوفه برگردانده و دستور داد كه سعى كامل براى گرفتن بيعت از اهل كوفه و عراق، جهت يزيد، به عمل آورد.» و همين‏كه معاويه چند تن از ياران خود را در اين فكر موافق ديد، خود نيز، با دهاء و تدبيرى كه داشت، با وسائل مختلفه، در عملى كردن اين فكر كوشش كرد.301 ابن قتيبه مى گويد: «وقتى كه از انصار در دمشق جمع شدند و احنف بن قيس تميمى درميان آنان بود، ضحّاك بن قيس فهرى302 را به نزد خود خواست و به او گفت: وقتى كه من در جامع روى منبر از وعظ و كلام فارغ شدم، از من اذن خواسته، پس از حمد خدا موقعيّت يزيد را ذكر، و به ثناى او متكلّم، و مرا تحريص كن كه او را وليعهد و خليفه خود گردانم. و عبدالرحمن بن عثمان ثقفى و عبدالله بن مسعدة الفزارى و ثور بن معن السلمى و عبدالله بن عصام الاشعرى را نيز پيش خود خواسته و به آنها دستور داد كه پس از آن‏كه ضحّاك بن قيس از كلام خود فارغ شد، آنها هم تصديق قول او را نموده و معاويه را تحريض به گرفتن بيعت براى يزيد بنمايند. آن وقت همه اين اشخاص، چنانچه معاويه دستور داده بود، عمل كردند.»303

 و ليكن مشكلى كه براى معاويه حلّ آن بسيار دشوار بود، موافقت اهل مدينه و عدّه اى از بزرگان قريش و بنى هاشم بود. براى حلّ اين مشكل، خود را ناچار به رفتن مدينه ديد، زيرا مى دانست كه مدينه در مملكت اسلامى به واسطه مقر بودن آن بر فقهاء و بزرگان صحابه و تابعين، موقعيّت مهم را دارا است، و توافق آنان در فكر او، مشكلات را به سهولت حل خواهد كرد؛ اين بود كه به طرف مدينه عازم گرديد. پيش از اين‏كه معاويه به مدينه برود، نامه اى درباره گرفتن بيعت به يزيد به سعيد بن العاص، حاكم مدينه، نوشت و امر كرد كه موافقت و مخالفت ايشان را به او اطلاع دهد، و سعيد اهل مدينه و مسلمين را به شدّت تمام دعوت به بيعت يزيد كرد، و ليكن با اين همه شدّت كه ابراز كرد، اقبالى از اهل مدينه، غير از عدّه اى معدود، نديد، و خصوصاً از بنى هاشم كسى بيعت نكرد. و سعيد وقتى كه اين وضعيت و تنفّر مردم را ديد، به معاويه نوشت كه مسلمانان از بيعت يزيد استنكاف دارند، بالخصوص بنى هاشم و اهل بيت، به ويژه عبدالله بن زبير، كه كراهت و مخالفت خود را علنى و آشكار كرد. اگر اجبار نباشد، بيعت آنان ميسّر نخواهد بود، و يا اين‏كه خودت در مدينه حاضر شوى. معاويه قبلاً به واسطه سعيد بن العاص، نامه ها بر بزرگان قريش نوشته، و در ضمن آنها به ترغيب و ترهيب، دعوت به بيعت يزيد كرده بود. نامه اى به عبدالله بن عباس نوشت كه بيعت نكردن تو بر يزيد به من رسيد، من اگر تو را جهت كشتن عثمان به قتل برسانم، حق دارم. و به عبدالله جعفر نوشت: اگر بيعت كنى، بيعت تو مشكور؛ و اگر استنكاف ورزى، به بيعت كردن مجبور خواهى بود. و نامه اى به عبدالله بن زبير نوشت. و جواب هايى كه از اينان به معاويه رسيد، دلالت بر استمرار ايشان در استنكاف از بيعت يزيد داشت، و عبدالله بن جعفر در جواب نامه معاويه نگاشت: «واما ما ذكرت من جبرك ايّاى على البيعة ليزيد فلعمرى لئن اجبرتنى عليها لقد اجبرناك واباك على الاسلام حتى ادخلنا كما كارهين غير طائعين.»304

 وقتى كه اين نامه ها - كه حكايت از كراهيّت و تنفّر قريش از بيعت يزيد بود - به معاويه رسيد، دوباره به سعيد بن العاص نوشت كه به غلظت و شدّت از مهاجرين و انصار بيعت بگيرد. خصوصاً در اخذ بيعت كسانى كه معاويه به آنها نامه نوشته بود، بيشتر نظر داشت داخل بيعت شوند. و سعيد آنچه پافشارى بود در گرفتن بيعت به خرج داد، و ليكن كسى تحت بيعت نرفت. پس آن‏گاه به معاويه خبر داد كه كسى بيعت نكرد و مسلمين به عدّه اى كه قبلاً نامه به آنان نوشته، تابع مى باشند؛ اگر ايشان بيعت نمودند، همه زير بار بيعت و تمكين خواهند رفت. از معاويه جواب رسيد كه سكوت كند تا خودش به مدينه بيايد. آن وقت متوجّه مدينه شده و پس از ورود با حسين بن على(ع) مجلس را خلوت كرده و به ايشان چنين گفت: همه مردم به بيعت يزيد ميل دارند، غير از پنج نفر از قريش كه در مقدّمه آنان تو هستى؛ نظرت در مخالفت چيست؟ بعد با ابن زبير خلوت كرد و سبب مخالفتش را پرسيد و آنچه به حضرت حسين(ع) گفته بود، به ابن زبير اظهار كرد. بعد از آن با عبدالله بن عمر خلوت نموده و مقصود خود را در موضوع بيعت ابراز داشت. آن وقت مجلسى علناً تشكيل داده و منشي هاى خود را حاضر كرده و در نزديك خود بنشاند و دربان خود را امر كرد كه كسى را اجازه ورود ندهد و حسين بن على(ع) و ابن عبّاس را طلبيد و ابن عبّاس پيش از حسين(ع) حاضر و بعداً حسين بن على(ع) وارد گرديد. معاويه پس از حمد و ثناء الهى به آنها گفت كه امر بيعت يزيد را مى ‏دانيد كه من براى مصلحت رعيت اختيار مى ‏كنم. پس از اقامه دلائل، نسبت به امارت يزيد و رد كردن حسين بن على(ع) آنها را - كه در صفحات 135 - 136، ج‏1، الإمامة والسياسة درج و نشر گرديده است - حسين بن على و ابن عبّاس از نزد معاويه خارج شدند. آن وقت كسى فرستاده، عبدالرحمن بن ابى بكر305 و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير را حاضر كردند. خطاب به عبدالله بن عمر كرده و گفت كه مسلمين به يزيد بيعت كرده‏اند، بايد مخالفت نشود، و او در جواب اظهار داشت كه پيش از تو عدّه ‏اى خلافت اسلام را حائز بوده و هر يك از آنان فرزندى داشتند و پسرت بهتر از پسران ايشان نيست و آنچه تو براى فرزندت مى‏خواهى آنها نخواستند. پس از آن، آنچه به عبدالله بن عمر گفته بود، به عبدالرحمن بن ابى ‏بكر پيشنهاد نمود و او نيز قبول بيعت نكرد، و بعد از آن، آنچه به آنان اظهار داشته بود، به عبدالله زبير آن را تكليف كرده و موافقت نديد.306

پس از سه روز اهل مدينه را در مسجد جمع نموده و به منبر رفت؛ مسلمانان را مخاطب ساخته، گفت: من از همه مسلمين براى يزيد بيعت گرفتم، و ليكن اهل مدينه در اين موضوع تأخير كرده ‏اند. اگر من بهتر از يزيد كسى را سراغ داشته و سزاوار خلافت مى ‏ديدم، بر بيعت او دعوت مى ‏كردم، و يزيد براى مسلمين بهتر از ديگران است. پس آن وقت حسين بن على(ع) از جاى خود برخاسته، فرمود: يزيد شارب خمر و صاحب لهو است. آيا سزاوار است كه رئيس و خليفه مسلمانان گردد؟ معاويه از منبر پايين آمده، به منزل خود رفت و اين عدّه، يعنى حسين(ع) و عبدالله بن عمر و ابن‏ زبير و ابن عبّاس و ابن ابى ‏بكر را - كه از بيعت يزيد امتناع كرده بودند - حاضر نمودند و پس از حضور به آنان گفت كه من در اين شب آينده از مدينه بيرون شده و به اهل شام اظهار خواهم داشت كه اين پنج نفر به يزيد بيعت كردند و اگر كسى از شما حركتى كرده و يا مرا تكذيب كند، كشته خواهد شد. آن وقت با اين عدّه خارج شده و به اهل شام، كه همراه معاويه بودند، چنان ارائه كرد كه اين جماعت صحابه و بزرگان قريش، به يزيد بيعت كرده‏ اند و اظهار رضايت از ايشان كرد. و به اهل شام صريحاً گفت كه اين عدّه نيز بيعت نمودند و همه آنها از خوف كشتن ساكت بودند. و بعضى از اهل شام به معاويه عرضه داشتند كه اگر اين عدّه امتناع از بيعت كرده باشند، به امر شما آنها را به قتل برسانيم.307

 از اين عمليّات و گفته‏ هاى بزرگان مسلمين، به روشنى تنفّر جامعه اسلامى، در آن عصر، از يزيد معلوم مى ‏شود. و خواننده كتاب از گفته و نوشته مورّخين و محدّثين قدماء، به سياست معاويه متوجّه خواهد شد. و بعضى از محقّقين اهل سنّت - كه از حقائق تاريخ دور نيستند - متنبّه اين سلوك معاويه مى ‏باشند. استاد محمّد فريد وجدى در دائرة المعارف در مادّه سلم308 چنين مى ‏نويسد: «فادّرع309 بالقوة القاهرة لتحقيق امانيه و اوجب على الناس طاعته بقوة السلاح وعهد بالامر لابنه يزيد واخذ له البيعة بالارهاب و الرشا فاعطى السيف من استعصى وبذل المال لمن مدّ يده حتى استتب له الامر.» طبرى مى ‏گويد: «ذكر ان ابا منازل قال له حينما اعطاه معاويّة سبعين الفاً بينما اعطى جماعة من الزعماء ممن فى مرتبته مائة الف فضحتنى فى بنى ‏تميم اما حسبى فصحيح اولست ذاسن اولست مطاعاً فى عشيرتى فقال معاويّة بلى قال فما بالك خسست بى دون القوم فقال انى اشتريت من القوم دينهم.»310 و در ضمن رساله مأمون مذكور است311: «... اخذه [ اى معاويّة ] البيعة له [ ليزيد  على خيار المسلمين بالقهر والسطوة والتوعيد والاخافة والتهدد والرهبة وهو يعلم سفهه ويطلع على خبثه ورهقه ويعاين سكرانه وفجوره وكفره.»312 و حقّاً اگر با اصول تاريخ قضاوت شود، ضررى كه از اعمال و سياست معاويه به اسلام و تمام اهل عالم رسيد، از هيچ يك از دشمنان اسلام، مانند صليبي ها و مغول و چنگيز نرسيد، زيرا صدمات معاويه بر پيكر و اصول اسلام و قرآن بود، و صدمات آنان موقّتى و بر مسلمين بود؛ و اگر حركات و سيّئات معاويه نبود، اسلام امروز در تمام اقطار دنيا منتشر بود. عالم جليل، سيّد محمّد رشيد رضا، صاحب مجلّه و تفسير المنار، در رساله الخلافة (ص‏35، طبع مصر) مى ‏گويد: «يكى از دانشمندان آلمان در قسطنطنيّه به يكى از شرفاى مكّه گفت: سزاوار است كه ما اروپاييان مجسّمه معاويه را از طلا ساخته، در پايتخت هاى ممالك اروپا نصب نماييم، زيرا اگر معاويه حكومت شوروى اسلامى شرعى را آن‏طور و شكلى كه اسلام وضع كرده بود، تبديل نمى ‏كرد، و مثل خلفا به عدل و موافق قرآن عمل مى‏ كرد، الان عرب تمام قطعه اروپا را مستولى شده و تمام ممالك ما يك قطعه اسلامى عربى بود.»313 و نويسنده مهنامه المنار در ملاقاتى كه در سنه 1354 هجرى قمرى در قاهره با نويسنده اين اوراق نمود، علناً به كراهت خود از كردار معاويه تصريح مى ‏كرد.
 
 نشر حسين بن على(ع) فضائل اهل بيت را
 يكى از مشكلاتى كه معاويه در وصول به مقصود و مستقر كردن سلطنت در خاندان خود به آن تصادف مى‏ كرد، مقام روحى و فضائل فطرى على بن ابى‏ طالب(ع) بود كه علما و فقهاى صحابه از زبان پيغمبر اكرم تصريحات در بيان آن فضائل شنيده و درميان صحابه منتشر و متواتراً به تابعين رسيده بود.314 معاويه اهتمام داشت هرقدر ممكن شود از آن فضائل پوشيده گردد، چنان‏كه به‏ وسيله سمرة بن جندب - به‏ طورى كه سابقاً ذكر رفت - آيه قرآنى را در ذمّ على(ع) مى‏ خواست تفسير كند. كم مانده بود كه شبهه در دلها ايجاد كند. حسين بن على(ع) در حفظ و انتشار آن فضائل اقدام مؤثّرى كرد. شيخ طبرسى315 در كتاب الاحتجاج (ص‏154، ط تبريز، 1286 ه ) مى‏ گويد: «فلما كان قبل موت معاويّة بسنتين حج الحسين(ع) و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس معه وقد جمع الحسين بن على(ع) بنى ‏هاشم رجالهم و نسائهم و مواليهم وشيعتهم من حج منهم ومن لم يحج ومن الانصار ممن يعرفونه واهل بيته ثم لم يدع احداً من اصحاب رسول الله(ص) ومن ابنائهم و التابعين ومن الانصار المعروفين بالصلاح والنسك الا جمعهم فاجتمع اليهم بمنى اكثر من الف رجل والحسين(ع) فى سرادقه عامتهم التابعين وابناء الصحابة فقام الحسين(ع) فيهم خطيباً فحمدالله واثنى عليه ثم قال امّا بعد فان هذا الطاغية قد صنع بنا وبشيعتنا ماقد علمتم و رأيتم وشهدتم و بلغكم وانى اريد ان اسألكم عن اشياء فان صدقت فصدقونى وان كذبت فكذبونى اسمعوا مقالتى واكتموا قولى ثم ارجعوا الى امصاركم و قبائلكم من امنتم و وثقتم به فادعوهم الى ما تعلمون فانى اخاف ان يندرس هذا الحق ويذهب والله متم نوره ولو كره الكافرون فما ترك الحسين(ع) شيئا انزله الله فيهم من القرآن الا قاله وفسره ولا شيئا قاله الرسول(ص) فى ابيه وامه واهل بيته الا رواه فكل ذلك يقول الصحابة اللَّهم نعم قد سمعناه وشهدناه ويقول التابعون اللَّهم قد حدثناه من نصدقه ونأتمنه حتى لم يترك شيئا الا قال ثم قال انشدكم بالله الا رجعتم و حدثتم به من تثقون به ثم نزل وتفرق الناس على ذلك.»316 و به اين واسطه، عمليّات و دسائس معاويه عقيم ماند.
 
 يقين كردن حسين‏ بن ‏على(ع) به شهادت خود در دست بنى ‏اميّه‏
 غرض از وضع و تحرير اين رساله، كشف يك سلسله از حقائق و اسرارى است به قدر مقدور، كه در حدوث وقعه اسف‏ انگيز طف317 وجود داشته و ليكن در كتب تاريخ اسلامى و مؤلّفات علماء اسلام موردنظر دقيق نگرديده است؛ در حالى كه فهميدن اين حقائق در آشنايى به مقام ارجمند حسين بن على(ع) بهترين هادى است. افكار انسان، بيشتر از گفتارش پديدار است. در كتب معتبره به سند قوى وارد شده كه حسين بن على، وقتى كه از مكّه متوجّه به سمت عراق گرديد، نامه ‏ها به بنى‏ هاشم نوشت، كه نصّ آن چنين است: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم. من الحسين بن على الى بنى ‏هاشم. امّا بعد فانه من لحق بى منكم استشهد (معى خ ل) ومن تخلف لم يدرك (لم يبلغ خ ل) الفتح. والسلام.»318 و به سند ديگر از ابى‏ جعفر باقر(ع) نصّ نامه چنين منقول است كه از مكّه معظّمه نوشت: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم. من الحسين بن على الى محمّد بن على ومن قبله من بنى ‏هاشم. امّا بعد فان من لحق بى ‏استشهد ومن لم يلحق بى لم يدرك الفتح.»319 در تفسير و فهم اين كلام امام، مدّتى متردّد بودم كه آيا مراد از كلمه «استشهد»، «استقتل» است؟ و آيا امام در وقت خروج از مكّه، كشته شدن خود را درپيش چشم مى ‏ديده و يقين داشته يا نه؟ و براى فهم كلمه، در قرن اوّل اسلامى و استعمال آن در معناىِ «استقتل» شاهدى از روايات تفحص مى ‏كردم تا اين‏كه در كتاب مقابس الانوار (ص‏208، ط تبريز) تأليف فقيه جليل شيخ ششترى،320 به روايتى برخوردم كه در بحث ردّ مظالم به طور ذيل نقل مى ‏كند: «من قتل دون مظلمة فهو شهيد.»321 و در صدر همين رساله، نيز مذكور گرديد كه پيغمبر اكرم گفت: «سيد الشهداء عنداللَّه عمّى حمزة و رجل خرج على امام جائر يأمره وينهاه فقتله.» و در كتب معتبره به كلمات ديگر از حسين(ع) - كه از سوء قصد بنى ‏اميّه و عزم آنها بركشتن او خبر مى‏ دهد - واقف گرديدم. از جعفر بن محمّد الصادق(ع) روايت شده كه حسين(ع) فرمود: «والذى نفس حسين بيده لا يهنأ بنى ‏اميّة ملكهم حتّى يقتلونى.»322 و طبرى در حوادث سنه شصت چنين مى ‏نويسد: ابو مخنف323 مى‏ گويد: حسين بن على(ع) در مكّه با عبداللَّه بن زبير، اوّل به طور نجوى صحبت كرد، بعد به حاضرين و مستمعين گفت: ابن زبير به من مى‏ گويد: در حرم مكّه اقامت كن تا من مسلمين را به طرف تو جمع كنم، آن وقت حسين(ع) فرمود: «ولئن اقتل خارجاً منها بشبر احب الى من ان اقتل داخلا منها بشبر وايم اللَّه لو كنت فى جحر324 هامة325 من هوام الارض لاستخرجونى حتّى يقضوا فىّ حاجتهم.»326

 و به ابى هره گفت: «وايم اللَّه لتقتلنى الفئة الباغية وليلبسنهم اللَّه ذلّا شاملا وسيفاً قاطعا... .»327 بنابراين، روشن مى ‏شود كه «استشهد» در كلام امام(ع) به معناى «استقتل» است، و واضح مى‏ شود كه يقين كرده بود كه بنى‏اميّه، على كلّ حال، او را خواهند كشت. پس از اين، ترديد رفع شده و يقين كردم كه حسين بن على(ع) از اوضاع و پيشامد و افكار سياسيّه يزيد و بنى‏ اميّه احساس و يقين كرده بود كه او را خواهند كشت،328 حتّى بر هم عصرهاى حسين(ع) نيز سوء قصد بنى ‏اميّه در باره او ظاهر بود. وقتى كه از مكّه متوجّه عراق شد، عبداللَّه بن جعفر، دو پسر خود، عون و محمّد،329 به عقب او فرستاده، چنين نوشت: «فانى أسألك باللَّه لما انصرفت حين تنظر فى كتابى هذا فانى مشفق عليك من هذا الوجه الذى توجّهت له ان يكون فيه هلاكك واستئصال اهل بيتك وان هلكت اليوم طفى نور الارض فانك علم المهتدين ورجاء المؤمنين ولا تعجل بالسير فانى على اثر كتابى. والسلام.»330

 و ابن عمر وقتى كه حسين(ع) را وداع مى‏ كرد، گفت: «استودعك اللَّه من قتيل.»331 حالا بايد در حوادث و اوضاع عصر حسين(ع) و وضع سلطنت يزيد به نظر دقيق تدبّر شود كه آيا پس از يقين حسين(ع) به قصد بنى ‏اميّه، چاره‏ اى براى بقاء و زندگى حسين(ع) در دنيا موجود بود و توسّل به آن نكرد؟ و به چه سبب كشته شدن را اختيار كرد؟ بزرگان هم عصر خود كه از فكر بلند و قصد ارجمند او آگاه نبودند، چاره ‏اى براى نجات حسين(ع) از چنگال بنى ‏اميّه تصوّر مى كردند. مثل آن‏كه عبداللَّه بن زبير به او مى‏ گفت در مكّه اقامت كند، و عبداللَّه بن عبّاس اظهار مى ‏داشت: «فان ابيت الا ان تخرج فسر الى اليمن فان بها حصونا وشعابا وهى ارض عريضة طويلة ولابيك بها شيعة وانت عن الناس فى عزلة... .»332 و محمّد بن حنفيّه ابراز كرد كه: «فان رأيت ان تقيم فانك اعز من فى الحرم وامنعه... فان خفت ذلك فسر الى اليمن او بعض نواحى البر... .»333 هر يكى را به نحوى جواب داده و در عزم خود در توجّه به عرصه قتلگاه كربلا ثابت گرديد؛ حتّى پس از تأكيد محمّد بن حنفيّه، در ترك توجّه به عراق، چنين جواب داد: «اتانى رسول اللَّه بعد ما فارقتك فقال لى يا حسين اخرج فان اللَّه قد شاء ان يراك قتيلا.»334

 آن‏وقت محمّد گفت:«فما معنى حملك هؤلاء النساء... .»335 فرمود:«ان‏اللَّه قد شاء ان يراهن سبايا.»336 از بيان‏ امام،در جواب محمّد حنفيّه،همين ‏قدر معلوم مى‏ شود كه به امر الهى و قوانين جاريه عالم، همه افراد انسان بايد خضوع كند. با همه اين تصريحات و قرائن، جاى شگفت است كه سيّد جليل‏ القدر، سيّد مرتضى، علم ‏الهدى337، با مقام ارجمند خود در علم و نزديكى عصرش به زمان وقعه كربلا و ميسّر بودن كشف حقائق تاريخ براى او، اختيار حسين(ع) كشته شدن خود را، در دست بنى ‏اميّه، مورد نظر علمى قرار داده و در كتاب تنزيه الانبياء مى ‏گويد: «فان قيل ما العذر فى خروجه(ع) من مكّة باهله وعياله الى الكوفة... .»338 آن وقت جواب مى ‏دهد: «ان الامام متى غلب على ظنّه انه يصل الى حقّه و القيام بما فرض اليه بضرب من الفعل وجب عليه ذلك وان كان فيه ضرب من المشقّة يتحمّل مثلها.»339 با آن مقام جليل خود در علم، توجّه به اين حقيقتِ روشن نكرده كه ‏حسين(ع) تصريح مى‏ كرد كه ‏او در دست بنى‏ اميّه كشته ‏خواهد شد، و اغلب محقّقين علماء شيعه اين نظر را رد نموده ‏اند، و اين كلام از سيّد مرتضى - قدّس سرّه - حقيقتاً عثره و لغزشى است كه دامنگيرش شده.340
 
 سبب اختيار حسين بن على(ع) مر كشته شدن را
 ممكن است انسان فكر كند: در حالى كه امام عزم فداى نفس و كشته شدن خود را داشت، به چه سبب به امامت و بيعت و رياست روحى خود دعوت مى‏ كرد؟ و اين مقصود به غير زنده ماندنش در دنيا ميسّر و حاصل نمى ‏شد. و ليكن به نظر دقيق اگر نظر كنيم، اين معنى به دو موضوع منحل مى ‏شود: اولى: موضوع دعوت امام به رياست و امامت خود؛ دوم: كشته شدن و فداى نفس. امّا سبب دعوت به امامت و رياست خود، بايد دقيق شد كه راه مقصود دومى كه داراى مصالح عامّه بود، همين بوده كه بيرق مخالفت با يزيد برافراشته و مسلمين را به امامت و رياست دينى خود دعوت بكند تا مقاصد سيّئه و جور و ستم بنى‏ اميّه و عدم لياقت آنها بر خلافت اسلامى ظاهر گردد. امّا سبب اختيار فداى نفس، ناگزير بايد به يك مقدّمه مبسوطه اشاره شود و آن اين است: يك وقت زندگى را در يك دائره كوچك، يعنى در محيط بدن و هيكل انسانى، محصور دانسته و علاقه ‏اى ميان زندگى شخصى و زندگى عالم انسانى و سائر موجودات زنده تصوّر نكنيم و به وجود چنين علاقه ‏اى عقيده ‏مند نباشيم، از اين قسم محبّت بر زندگى، كه عين محبّت لذّتهاى مادى است، محبّت ذات و هيكل انسانى ظاهر مى‏ شود، و چنين شخص مصالح و منافع نوع انسان را براى مصلحت و منفعت شخصى خود فدا خواهد كرد. و از اين نوع محبّت، سياست مكيافلزم، يعنى فدا كردن مصلحت نوع انسانى بر مصلحت شخصى در دنيا، ظاهر مى ‏گردد؛ و يك وقت در عالم وجود كمالى را معتقد باشيم كه زندگى شخصى وسيله نيل و وصول به آن مى‏باشد و عواطف و احساسات ساميه و شعور بيدار را مرتبط بر عواطف و احساسات و شعور همه عالم زنده دانسته و آن را قطره ‏اى متّصل به يك درياى وسيعى بدانيم كه تمام حركات و تموّجات قطرات به همديگر مرتبط باشد كه از اندوه و رنج يك فرد انسان، انسان ديگر، كه جزء و عضو است، اندوهناك باشد، و از راحتى فرد، فرد ديگر راحت باشد، كه اين مرتبه يكى از مراتب كامله وجود است، كه زندگى وسيله وصول به آن مى‏باشد و به اين مرتبه اشاره شده است:
 مرا بستگي هاست با نوع خويش‏
كه از رنج نوعم، شود رنج بيش‏
 به خود زان پسنديده‏ ام رنج تن‏
كه از رنج، راحت بود نوع من341

 و از اين نوع محبّت و علاقه ‏مندى به زندگى، عواطف و احساسات فاضله بروز، و محبّت به عدالت و مساوات ميانه افراد بشر و كوشش فرد انسان بر راحتى فرد ديگر، نمايان مى ‏شود. و از اين نوع محبّت، فدا كردن و تضحيه نفس براى نشر عدالت ميان جامعه انسانى و مصلحت عامّه توليد مى ‏گردد.
 به عقيده نويسنده، همه انبيا و مصلحين و معلّمين اخلاق فاضله - كه جامعه انسانى را از تاريكى فساد به نور كمالات روحى سوق داده ‏اند - زندگى را وسيله نيل و وصول به كمال موجود در عالم وجود مى‏ دانسته، و علاقه آنها به زندگى، به همين نظر بود، و زندگى را وسيله راحتى نوع و نشر عدالت و مساوات و اخلاق كريمه در ميان افراد بشر قرار مى ‏دادند، و تحمّل شدائد و مصائب و رنج كه در استوار كردن پايه عدل و اخلاق ساميه، و كوشش براى راحتى انسان، از مصلحين و انبيا ظاهر گرديده، از غير آنان ديده نشده. در آن حالى كه از رنج و اندوه افراد انسان و جور و ستم بر آنان ملالت داشتند، كشف از ارتباط روحى آنان بر نفوس سائر نوع انسان مى ‏شد. حسين بن على(ع) در كربلا به ياران خود، در حالى كه عدّه ‏اى از آنها متفرّق مى ‏شدند، چنين گفت: «ان اللَّه يهب المنازل الشريفة لعباده باحتمال المكاره... واعلموا ان الدنيا حلوها ومرّها حلم والانتباه فى الاخرة.»342
 حسين بن على، در ضمن هيكل جسمى خود، داراى روحى بود كه آن را براى راحتى نوع انسان و نشر عدل و تربيت افراد بر اخلاق فاضله و حمايت حق فدا كرد. اين بود كه به حرّ بن يزيد رياحى،343 در اوّل تصادف با امام، عرضه داشت كه اگر به يزيد مخالفت كنى كشته خواهى شد، چنين جواب داد: «أفبالموت تخوفنى... وساقول كما قال اخ الاوس لابن عمه وهو يريد نصرة رسول اللَّه(ص) فخوفه ابن عمه وقال اين تذهب فانك مقتول فقال:
 سأمضى وما بالموت عار على الفتى‏
اذا ما نوى حقاً وجاهد مسلماً
 وواسى344 الرجال الصالحين بنفسه‏
وفارق مثبوراً345 وخالف مجرماً.»346
 اين بيان و تمثّل به اين ابيات، به خوبى روشن و واضح مى ‏كند كه محبّت و مساوات و عدل، يگانه باعث تضحيه نفس نفيس حسين بن على(ع) بود. كارل وانير، فيلسوف فرانسوى347 مى‏ گويد: «اگر كسى از اهل عالم، زندگى خود را فداى يك مقصد شريف يا فائده اجتماعيّه محموده نمود، نه اين است كه اين نفس بزرگ، حيات را بى ‏قدر شمرده و خلاصى از بقاء مى ‏جويد، بلكه به ‏واسطه عظمت و شرافت نفس، كه داراى آن است، زندگى را، همان قدرى كه زندگى بايد محبوب شود، دوست مى ‏دارد، وليكن نه مانند دوست داشتن حيوانات و اشخاص بى ‏فكر و كوتاه نظر، وانسان به [ علّت  ]شدّت محبّت خود به حيات [مادّى] ، به صورت پستى قدر زندگى را ضايع مى ‏كند و آن را بى‏ قدر مى‏ نمايد؛ در حالى كه كسى اگر زندگى خود را به مقاصد عاليه فدا سازد، آن را در مرتبه عالى و مقام ارجمندى از شرافت و فضل و افتخار جاى مى ‏دهد. شخص ترسو و سبك، زندگى را محصور در زندگى انفرادى و شخصى مى‏داند. امّا دوست داشتن زندگى براى عموم انسان و وسعت دادن شعاع آن بر تمام عالم انسانيت، آن حبّى كه از نتائج و اثرات آن، محبّت عدل و حقيقت و خير است، از حدود شخصى انسان كوچك تجاوز كرده و به اعلى مدارج افق شرافت و كمال مى رسد، و فدا كردن زندگى براى نوع و عدالت، عين صورت ساميه محبّت به زندگى است.»

 حسين بن على(ع) در خطابى كه در كربلا مقابل قشون عمر بن سعد348 خواند، در ضمن آن خطبه، در مقام تخطئه و سرزنش، به آنها چنين گفت: «فاصبحتم ألباً349 لاعدائكم على اوليائكم بغير عدل افشوه فيكم.»350 اين بيان به ‏روشنى واضح مى‏ كند كه حسين(ع) تا چه حد علاقه به نشر عدالت در ميان همه طبقات مسلمين و اهل عالم داشت. عمده سبب عدم لياقت بنى ‏اميّه و يزيد را همان عدم رعايت قانون عدل در ميان جامعه مى ‏شمارد. براى انبيا و نوابغ و مصلحين، بسيارى از قوانين جاريه عالم وجود در جامعه انسان مكشوف مى ‏باشد و آنان بالفطره به عظمت ذاتى خود اسرارى را درك مى‏ كنند كه بر ديگران مستور است. يكى از حقائقى كه در نظر حسين(ع)، مانند سائر بزرگان عالم و انبيا، پيوسته مجسّم مى‏ شد، اين بود كه اجزاء عالم و ذرّات آن رو به زوال و فنا و مرگ حركت مى‏ كند و همه زندگان اين راه را خواهند پيمود.351 اين بود كه هنگام عزم خروج به سوى عراق، در طىّ خطبه ‏اى كه ايراد كردند، مى ‏گفت: «خطّ الموت على ولد آدم مخطّ352 القلادة353 على جيد الفتاة.»354 
 
 مقصد و مرام حسين بن على(ع)
 در اوّل رساله بيان شد كه هنگام ظهور اسلام، اصول عدل و داد، كاملاً، معمول و جارى بود، و ليكن پس از شهادت على(ع) كه معاويه در مقرّ خلافت استقرار يافت، به كلّى وضع، منقلب گرديد.355 حاكم در مملكت اسلامى، موافق هوى و ميل خود، بدون رعايت قانون عدل و عقل، امر و نهى مى‏ كرد. توده اسلامى و وجوه صحابه و تابعين كه اصول و نظام خلافت عادله اسلامى را آشنا بودند و با تعليمات پيغمبر اكرم و صحابه و خلفا تربيت يافته بودند، از اعمال جائرانه معاويه و حركات خلاف قانون عقل كه از او مى‏ ديدند، اسفناك، و دل هاى آنان پر از خشم و به نظر مخالفت مى ‏نگريستند. بيشتر از همه كس، حسين بن على(ع) به نظر مخالفت به اين اوضاع و اعمال جائرانه نظر مى كرد، و عدم مخالفت و تحمّل او در عصر معاويه، ظاهراً، براى وفا به عهد بود،356 و ليكن اسلام دين اجتهادى است؛ در صورتى كه از وفا به عهد، ضرر به جامعه اسلامى و مسلمين مى ‏رسيد و ظلم منتشر مى ‏شد و با وجود عمليّات جائرانه و استبدادى معاويه نقض عهد، كه موافق مصلحت مسلمين بوده، نقض نكرد، چون به مكر و دهاء و سياست معاويه و جهل و نادانى اكثر مسلمين آگاه بود و مى‏ دانست در اين حال، مادامى كه معاويه زنده است، نقض عهد و مخالفت اثر ممدوح و فائده ‏اى نخواهد بخشيد؛ اين بود پس از انعقاد بيعت ظاهرى براى معاويه در عراق وقتى كه سليمان بن صرد357 - كه رئيس عمده و مشهور عراق و غائب بود - از بيعت حسين بن على(ع) مطّلع شد، اوّل تكليف نقض بيعت كرد، و حسن(ع) قبول آن تكليف را نكرد. به نزد حسين(ع) آمد؛ تكليف نقض را به او كرد. حسين(ع) گفت: «ليكن كل رجل منكم حلساً358 من احلاس بيته مادام معاويّة حيّاً فانه بيعة كنت واللَّه لها كارها فان هلك معاويّة نظرنا ونظرتم ورأينا ورأيتم.»359 بالجمله، مخالفت خود را نسبت به معاويه تصريح كرد و ليكن اوضاع سياسى را موافق براى اعلان مخالفت خود نمى ‏ديد.

خلافت معاويه و يزيد از دو جهت مورد سخط و مخالفت بزرگان صحابه و تابعين و توده منوّره اسلامى بود: اوّلى: مخالفت آنها و حكّام منصوبين از طرفشان با قوانين عدل و عقل و خلافت جائرانه آنان بود؛ دومى: صرف اموال مسلمين و بيت ‏المال، موافق مصالح شخصى و هوى و هوس و توزيع آن بر هواخواهان خود و صرف نكردن آن بر مصالح مملكت اسلامى. وقتى‏كه مسلم بن عقيل را360 وارد نزد ابن زياد361 كردند، به او گفت: «يا بن عقيل اتيت الناس و هم جميع فشتتّ شملهم و فرقت كلمتهم.»362 جواب داد: «كلالست بذلك اتيت وليكن اهل المصر زعموا ان اباك قتل خيارهم وسفك دمائهم وعمل فيهم [بالجور] فأتيناهم لنأمر بالعدل وندعو الى حكم الكتاب.»363 در مدينه عبداللَّه بن عمر به معاويه وقتى كه بيعت براى يزيد مى ‏خواست، گفت: «فان هذه الخلافة ليست بهرقلية ولا كسروية...» سليمان بن صرد خزاعى و جمع ديگر از بزرگان و برجستگان مسلمين بعد از فوت معاويه به حسين بن على(ع) نوشتند: «الحمدللَّه الذى قصم عدوّك الجبّار العنيد الذى انتزى [تسرع الى الشرّ] على هذه الامة فابتزها امرها وغصبها فيئها وتأمر عليها بغير رضى منها ثم قتل خيارها و استبقى شرارها وجعل مال اللَّه دولة364 بين جبابرتها و اغنيائها فبعداً لهم كما بعدت ثمود.»365 و جمعى از مسلمين بصره و يزيد بن مسعود نهشلى نيز به حسين(ع) نوشت: «ان معاويّة هلك فاهون به واللَّه هالكا ومفقوداً الا وانه قد انكسر باب الجور والاثم وتضعضعت اركان الظلم... .»366 وقتى كه به معاويه خبر دادند كه حسين(ع) در صدد مخالفت با تو مى‏ باشد، نامه ‏اى به حسين(ع) نوشت كه نبايد مخالفت كنى. در جواب معاويه چنين نوشت: «ما اريد لك حربا ولا عليك خلافاً وايم اللَّه انى لخائف للَّه فى ترك ذلك وما اظن اللَّه راضياً بترك ذلك ولا عاذراً بدون الاعذار فيه اليك وفى اولئك القاسطين الملحدين حزب الظلمة واولياء الشياطين الست القاتل حجرا367 اخاكندة و المصلين العابدين الذين كانوا يستنكرون الظلم و يستعظمون البدع ولا يخافون فى اللَّه لومة لائم ثم قتلتهم ظلماً وعدواناً.»368

 از اين بيانات حسين(ع) و برجستگان صحابه، معلوم مى‏ گردد كه توده منوّره و مفكّرين اسلام - كه تعالى و عظمت اسلام را مى ‏خواستند و طرفدار عدل و قوانين عقل بودند - به ‏كلّى با معاويه و يزيد مخالف بودند. و اين علل و اسباب باطنه، در عصر خلافت يزيد، اركان انقلاب را منفجر كرد و رؤساى انقلاب در مراكز مختلفه مخالفت را علنى كردند، و مجبور كردن معاويه مسلمين را در بلاد و مملكت اسلامى بر بيعت يزيد، قويترين دليل بر تنفّر مسلمين از يزيد است، و مقصود و مرام حسين(ع) از اقوال و خطبه ‏هايى كه در مقامات مختلفه بيان كرد، به‏ روشنى واضح مى ‏گردد. پس از شهادت على(ع) و حسن(ع) جامعه اسلامى و بزرگان و عدلخواهان عالم اسلامى به نظر اجلال و احتشام بر حسين(ع) مى‏ نگريسته و در عصر خود لايق تر و كافي تر از او از جهت علم و شجاعت و اصالت و عمل به احكام قرآن و سنن پيغمبر نمى ‏ديدند. خود حسين(ع) نيز تكليف شرعى خود را بر مخالفت و معلوم كردن سيّئات و مظالم بنى ‏اميّه بر جامعه اسلامى تشخيص مى ‏داد. خطبه ‏اى كه در وقت تلاقى با اصحاب حرّ بن يزيد در نقطه «بيضه»369 بر اصحاب خود و اصحاب حر خواند، بعد از حمد و ثنا چنين مى ‏گويد: «ايها الناس ان رسول اللَّه(ص) قال من رأى جائراً مستحلاً لحرم اللَّه ناكثا لعهد اللَّه مخالفاً لسنة رسول اللَّه(ص) يعمل فى عباداللَّه بالاثم والعدوان فلم يغير عليه بفعل ولا قول كان حقّاً على اللَّه ان يدخله مدخله. الا وان هولاء قد لزموا طاعة الشيطان وتركوا طاعة الرحمن واظهروا الفساد وعطلوا الحدود و استأثروا بالفى‏ء واحلّوا حرام اللَّه وحرّموا حلاله وانا احق من غير.»370 و وقتى كه از مدينه متوجّه به مكّه شد، وصيّتى نوشته و به محمّد حنفيّه تسليم كرد و در ضمن او نوشت: «ولم اخرج اشراً ولا بطراً ولا مفسداً ولا ظالماً وانما خرجت لطلب الاصلاح فى امّة جدّى(ص) اريد ان آمر بالمعروف وانهى عن المنكر واسير بسيرة جدّى وابى على بن ابى‏طالب(ع)...»371 و نيز در تلاقى با اصحاب حر و وصول نامه عبيداللَّه بن زياد بر حر، در تضييق و فشار دادن حسين(ع)، در ضمن خطبه ‏اى كه به اصحاب خود خواند، چنين مى‏ گويد: «انه قد نزل من الامر ما قد ترون وان الدنيا قد تغيرت و تنكرت وادبر معروفها واستمرت جداً [حذاء، خ ل، مسرعة] فلم يبق منها الاصبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعى الوبيل الا ترون ان الحق لا يعمل به وان الباطل لايتناهى عنه ليرغب المؤمن فى لقاء اللَّه محقّاً فانى لا ارى الموت الاشهادة [سعادة، خ ل ] والحيوة مع الظالمين الا برما.»372

 از قوانين ثابته است: علمى كه در نفس عالِم، به حدّ انكشاف تمام رسيد، صاحب خود را به ‏طرف معلوم و عمل، حركت و سوق مى‏دهد. فضائل قرآن و حقيقت اسلام و حسن معروف و دعوت به حق در نفس حسين(ع) به حدّ كامل راسخ بود؛ اين بود كه خود را مقهور و موظّف بر امر به عدل و معروف و نهى از منكر مى ‏ديد و خوفى از كشته شدن خود نداشت، و كوشش داشت جوهر و رونق اسلام، چنان‏كه در عصر طلايى اسلام محفوظ بود، باقى باشد. وقتى كه امارت و خلافت يزيد را شنيد، گفت: «على الاسلام السلام اذ قد بليت الامّة براع مثل يزيد.»373 گرچه امر به معروف و نهى از منكر با زندگى حسين(ع) ميسّر و حاصل مى ‏شد، و ليكن وجود مصلحت را به جامعه اسلامى در كشته شدن خود نيز تشخيص داده و بلكه تكليف را در آن معيّن مى ‏ديد، زيرا به نظر دقيق، بسى مى ‏شود كه شخص خود و يارانش در عرصه جنگ مغلوب و منكسر كشته مى ‏شوند، و ليكن اين مغلوبيّت، در حقيقت، عين غلبه است،374 زيرا، در حقيقت، غلبه به نظر فلسفى، جنگ و مصارعت دو اراده است كه با هم مبارزه و نبرد مى‏ كنند؛ هر كدام از دو اراده غلبه كرد و پيشرفت و نفوذ را در عالم وجود حائز شد، آن غالب، و ديگرى مغلوب است. اگر جنگ حسين(ع) و قشون يزيد را، به شهادت تاريخ، سر سلسله زوال خلافت بنى ‏اميّه بدانيم، پس غرابتى نيست غالب را حسين بن على(ع) دانسته باشيم. بنابراين، به‏ شهادت تاريخ، مى‏ توانيم بگوييم حسين بن على(ع)، با عظمت فطرى خداداد خود، اين نكته را مى‏ ديد كه اگر به هيكل عنصرى در عرصه قتلگاه به آن صورت فظيع كشته گردد، بالاخره فتح و ظفر نصيب او خواهد بود.375 وقتى كه طِرِمّاح بن عدى شاعر376 در تلاقى اصحاب حر و اصحاب در تلاقى اصحاب حر و اصحاب حسين(ع) در نقطه «عذيب الهجانات»377 رجزى بخواند، حسين(ع) در جواب گفت: «اما واللَّه لارجوان يكون خيراً ما اراد اللَّه بنا قتلنا ام ظفرنا.»378 و سابقاً نصّ نامه او به بنى‏هاشم مذكور شد كه مى‏گويد: «من لم يلحق بى لم يدرك [ لم يبلغ، خ ل  ]الفتح.»
 
 عظمت نفس حسين بن على(ع)
 شدائد و مصائب، بهترين محك بروز جوهره انسانى است. عزّت و بزرگى نفس، وقتى ظاهر مى ‏گردد كه انسان شدائد را به وسعت صدر و قيافه بشّاش و رضامندى تلقّى كند و بداند آنچه در عالم وجود از شدائد به انسان مى‏ رسد، اثر يك سلسله اسباب معنويّه و اثر قوانين ثابته عالم وجود و جامعه بشرى است كه انسان بايد طوعاً يا كرهاً به آن خضوع بكند. مهمترين اثر عظمت نفس، كه از حسين بن على(ع) بروز كرد، به عقيده من، وقتى بود كه در ميدان جنگ، در آخرين لحظه عمر او، بروز آن ديده شد. به فكر درست بسنجيم، در وقتى كه خطبه ‏ها و موعظه‏ هاى بليغه او در دل هاى ياران يزيد و قشون ابن‏ سعد اثر نكرد و آنان مهيّا به كشتن حسين(ع) شده، آن وقت در حالى كه به اقلّ تقدير، برحسب اتّفاق مورّخين و محدّثين، چهارهزار لشكر وحشى،379 مانند دائره در ميدان جنگ، زير اشعه سوزان آفتاب، دور او را گرفته و به بازو و تير و شمشير خود اعتماد داشتند، د رآن حال، يگانه اطمينان و اعتماد حسين(ع) به عظمت خدا داده نفس خود بوده، از آن شدائد و منظره هولناك خوفى نيز نداشت. و به يك نظر تعجّب - كه با تأسّف از نادانى آن گروه توأم بود - به آنها نظر كرده و در آن حالى كه عزيزان و ياران او در عرصه قتلگاه جان مى‏ سپردند و حرم و عيالات او در ميان قوم بى‏ رأفت و رحم به اين منظره اسف‏ انگيز و فظيع نظر مى ‏كردند، با نهايت قوّت قلب و ثبات شروع كرد به خطابه مؤثّرى، و در ضمن آن بيانات، سلسله ‏اى از حقائقى بيان كرد كه اگر شمّه ‏اى از آن را تقرير و تحرير كنم، بايد آن را اثر يك امداد روحى معنوى از روحانيّت اين شهيد راه عدل بدانم. و من نصّ آن خطابه را، به طورى كه به وسيله مورّخين و محدّثين ثقات رسيده، نقل كرده و ترجمه تحت اللفظى آن را به عهده خوانندگان كرام مى ‏گذارم. به قلم و بيان قاصر خود، مختصرى از اسرار اجتماعى و دقائق فلسفى آن را بيان مى‏ كنم كه بهترين برهان بر بزرگى نفس حسين(ع) خواهد بود. و در آن حال، به اشعارى از فروة بن مسيك المرادى380 - كه جامع معانى اجتماعى و فلسفى است - تمثّل كرد؛ و تمثّل به آن را طورى كرد كه گوينده اصلى آن، در اوّل انشاء، آن معانى را به آن وضوح و روشنى مجسّم نكرده است.

سيّد بن طاوس - رحمه اللَّه - 381 در كتاب اللهوف382 نقل مى ‏كند: پس از آن كه ياران عمر بن سعد بر مركب خودشان سوار و آماده كارزار گرديدند، امام برير بن خضير383 را به سوى آنها فرستاد تا آنان را پند دهد. مع ‏الاسف، به موعظه برير گوش ندادند. سپس امام بر مركب خود سوار گرديده، پس از اسكات ياران ابن سعد، حمد خدا و درود انبيا را به جاى آورده، همين خطبه را ايراد فرمودند:384 «تباً لكم ايتها الجماعة وترحاحين استصرختمونا والهين فاصرخناكم موجفين سللتم علينا سيفا لنا فى ايمانكم وحششتم علينا نارا اقتدحناها على عدونا و عدوكم فاصبحتم ألباً لاعدائكم على اوليائكم بغير عدل افشوه فيكم ولا امل اصبح لكم فيهم فهلا لكم الويلات تركتمونا و السيف مشيم والجاش طامن و الرأى لما يستحصف وليكن اسرعتم اليها كطيرة الدبا وتداعيتم اليها كتهافت الفراش فسحقاً لكم يا عبيد الامة وشذاذ الاحزاب ونبذة الكتاب ومحرفى الكلم وعصبة الاثام ونفثة الشيطان ومطفئى السنن هولاء تعضدون وعنا تتخاذلون اجل واللَّه غدر فيكم قديم وشجت عليه اصولكم وتأزرت عليه فروعكم فكنتم اخبث ثمر [شجر] شجر للناظر واكلة للغاصب. الاوان الدعى بن الدعى قد ركز بين اثنتين بين السلة والذلة وهيهات منا الذلة يأبى اللَّه لنا ذلك ورسوله والمؤمنون و حجور طابت وطهرت وانوف حميّة و نفوس ابيّة من ان تؤثر طاعة اللئام على مصارع الكرام. الاوانى زاحف بهذه الاسرة مع قلّة العدّة وخذلان الناصر. ثم اوصل عليه السلام كلامه بابيات فروة بن مسيك المرادى:
 فان نهزم فهزامون قدما
وان نغلب فغير مغلبينا
 وما ان طبنا جبن وليكن‏
منايانا ودولة آخرينا
 اذا ما الموت رفع عن أناس‏
كلاكله اناخ بآخرينا
 فافنى ذلكم سروات قومى‏
كما أفنى القرون الاولينا
 فلو خلد الملوك اذاً خلدنا
ولو بقى الكرام اذاً بقينا
 فقل للشامتين بنا افيقوا
سيلقى الشامتون كما لقينا

 ثم قال اما واللَّه لاتلبثون بعدها الا كريثما يركب الفرس حتى تدور بكم دور الرحى وتقلق بكم قلق المحور عهدٌ عهده الىّ ابى عن جدى فاجمعوا امركم وشركائكم ثم لايكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الى ولا تنظرون انى توكلت على اللَّه ربى وربكم ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم...»

 شرح و بيان اسرار اجتماعى و فلسفى خطبه فوق:
 يعنى اى گروه نادان كه امروز براى ريختن خون من در اين دشت جمع شده ‏ايد، تأسّف و ملالتم نه از اين است كه اين عنصر هيكلىِ من به شمشير و تير شما قطعه قطعه خواهد شد، زيرا اراده ايزدى بر اين قرار گرفته كه كائنات عالم عنصرى فانى گردد، و جز رضا و تسليم بر اراده الهيّه، چاره ‏اى در دست نيست، و به قانونى كه دست قدرت الهى آن را وضع و منظّم كرده، بايد خاضع شد، و ليكن تأسّف و ملالت من بر اين است كه در اين زمان نزديك كه دنيا، و بالخصوص جزيرة العرب را، تاريكى جهالت و شرك فرا گرفته و تمام اهل عالم در زير فشار ستم ظالمين و استعباد طاغيان ناله مى ‏كرد، جدّ من محمد(ص) در افق مكّه ظاهر گرديده، به يك دست خود قرآن - كه چراغ توحيد و قانون عدل و حق بود - گرفته، عالم را به نور آن دعوت كرد؛ و به دست ديگر، شمشير را گرفته، به قوّه عدل و حق، بشر را از چنگال ستمكاران نجات داد:
 محمّد كه بى دعوى تخت و تاج‏
ز شاهان به شمشير بستد خراج‏
 محيطى چه گويم چو بارنده ميغ‏
به‏ يك‏دست گوهر،به ‏يك‏دست تيغ‏
 به گوهر جهان را بياراسته‏
به تيغ از جهان داد و دين خواسته385
 تا در اندك مدّتى، عرب، بر امپراتوران بزرگ غلبه كرد و افتخار پرستش يگانه خداوند قادر، و عدالت و فاتح بودن بر غالب ممالك دنيا، نصيب آنان شد. عالم را در اثر تعليمات و قوانين قرآن، به فضائل دعوت كرديم، و شماها از راه راست و عدالت دور شديد و مقصد و مرام ارجمند پيغمبر اكرم را نشناختيد، و مى ‏بايست كه در سايه بيرق آيين اسلام و اتّحاد كلمه، عالم را از شرك و ستم و رذائل اخلاقى نجات دهيم. آتش جنگ داخلى را افروخته و در زير علم كسى كه مى ‏شناسيد كه لياقت امارت و خلافت اسلامى را ندارد و همّ او بر عيش و عشرت و لهو و لعب و شراب گماشته شده و شديدترين ستم را بر رعيت، براى رسيدن به هواى نفس خويش، روا مى ‏دارد. با مثل من كه شما را به طرف حق و عدل و مرام مقصد پيغمبر اكرم دعوت مى ‏كنم، در مقام جنگ آمديد. نور الهى و قانون اسلام و عقل را خاموش مى‏ كنيد. اندك تدبّرى كنيد كه پشيمان نشويد؛ و اگر من كشته شوم، گمان نكنيد كه دولت و سلطنت براى يزيد و ستمكاران باقى مى‏ ماند. از قوانين ثابته عالم وجود است كه چند صباحى دولتى در دنيا علم افراشته و پس از اندك مدّتى سرنگون مى‏ گردد. اگر پادشاهان و اهل شرف و بزرگان در اين دنيا جاويد بودند، من براى بقا اولى و سزاوار بودم. دولت باقى در اين روزگار همانا دولت مساوات و عدل است كه آن را بايد دولت سعادت بشر و دولت جاويد ناميد. خاتمه386

    در بيان قوّت ايمان و اراده حسين بن على(ع)
 از بيانات سابقه معلوم گرديد كه از اوّل ظهور اسلام و دعوت به عقيده توحيد، تنازع و مخالفت، ميانه پيغمبر اكرم و ابوسفيان و اميرالمؤمنين على(ع) و معاويه و حسين(ع) و يزيد، سلسله ‏اى از منازعات ميانه عدل و ستم و حق و باطل بود. و علما وسياسيون بنى ‏هاشم، يا حزب علوى، كوشش داشتند كه قوانين عقل و اسلام نافذ و پايدار گردد؛ چنان‏كه حزب اموى و رؤساى بنى‏ اميّه براى تأسيس سلطنت مطلقه كوشش داشتند. و معلوم است هر يك از افراد برجسته اين دو حزب - كه در پيشرفت و نفوذ مرام خود كوشش مى ‏كردند - در اثناى معارضه و مبارزه، آثار روحى و ملكات نفسى خودشان را به اندازه سعى خود بروز مى ‏دادند. موضوع بحث ما اين است كه آنچه از آثار عظمت و عزّت نفس از حسين بن على(ع) در اين فداكارى مهم، در مرام اسلام بروز كرده، به طور اختصار به آن اشاره بنماييم: اگر فضائل نفس را به دقت بنگريم، از يك فضيلت با اهمّيّت، يعنى از فضيلت ايمان قلبى به خداوند حكيم داناى قادر - كه اين ايمان اثر نظر دقيق به مصنوعات الهى و حكمت ساريه در عالم وجود است - طلوع و نموّ مى‏ كند و در حقيقت اين فضيلت سرچشمه فضائل است و از نفس، جبن و نفاق و ريا و متابعت باطل را دور مى‏ كند، و از اين فضيلت و ايمان - كه نشانه استقلال و حرّيّت نفس است از قيد اسارت اوهام و خرافات و باطل - دو فضيلت ديگر، يعنى فضيلت امر به معروف، يعنى دعوت به نيكوكارى، يا استقلال و قوّه اراده، و فضيلت نهى از منكر، يعنى نصيحت برادران انسانى كه از زشتى دورى كنند، يا استقلال رأى و حرّيّت آن، بروز و ظهور مى ‏كند.

 حسين بن على(ع) در روز عاشورا - كه روز تهاجم بلا و شدائد بر او بود - فضائل سه گانه را، كه سه ركن فضيلت اجتماعى است، كاملترين و بهترين مظهر بود. آثار استقلال نفس و استقلال اراده و رأى، كه از خصائص نابغه‏ هاى دنيا است، از روز اوّل نهضت او در وجود كريمش پديدار بود. جز خداوند حكيم و توانا، موجدى را اعتماد و وثوق نداشت. مصائب و بلاها را اراده خداوند تعالى، و تحمّل آن را مصلحت خويش مى ‏دانست و مى‏ گفت: «لأرجوان يكون خيراً ما اراد اللَّه بنا قتلنا ام ظفرنا.» و در ضمن نامه وصيّت خود، كه به محمّد حنفيّه تسليم كرد، مى‏ فرمايد: «انما خرجت لطلب الاصلاح فى امّة محمّد(ص) اريد الامر بالمعروف والنهى عن المنكر.» و در نهى از ستم و اعمال جائرانه بنى ‏اميّه و يزيد، علاقه‏ مندى او به حفظ جامعه اسلامى و متانت قوانين اسلام و استقلال رأى، از وجود كريمش به‏ روشنى ظاهر است. حقاً و از روى تحقيق علمى، بدون تأثّر از عقيده موروثى، به نظر انصاف، سيره مباركه اين شهيد راه عدل را مى‏ نگريم، اعتراف به عظمت نفس و ارجمندى فكر و نبوغ او مى‏ كنيم؛ و بايد سيره شريفه اين شهيد، براى مسلمين بهترين معلّم و هادى راه تقوى و فضيلت باشد.387
   


پاورقی ها............................

199) يادآورى: حواشى و تعليقاتى كه از آغاز كتاب تا پايان آن، به امضاى مؤلّف نرسيده، تماماً از خامه ناچيز نگارنده تراوش نموده. (واعظ چرندابى)
 1 . در اين زمينه، به پاورقى زندگانى محمّد (ص‏70، ط تبريز) كه به قلم ناچيز انجام يافته، بازگشت شود.
200) سوره حجرات: «گرامي تر شما نزد خدا پرهيزكارتر شما است.» و معناى كلمه تقوى در همين آيه شريفه، چنانچه فيلسوف شرق و اسلام، سيّد جمال الدّين اسدآبادى (متوفّاى 1314 ه) در جريده فريده العروة الوثقى (ص‏50، ط 3، بيروت) بدان تصريح فرموده ‏اند، عبارت است از تابع‏بودن به شريعت و قوانين مقدّسه اسلاميّه (اتّباع الشريعة). فتدبّر.
201) البيان والتبيين، ص‏25، ج‏2، ط 2، مصر؛ العقد الفريد، ص‏358، ج‏2، ط مصر، 1353 ه . ترجمه حاصل: مردم! پروردگار شما يكى، و پدرتان هم يكى؛ همه شماها فرزندان آدم، و آدم سرشت از خاك دارد... و عرب بر عجم جز با تقوى برترى را ندارد. به اعيان الشيعه (ص‏384، ج‏2) نيز بازگشت شود.
202) آل عمران: «شما مسلمانان بهترين گروهى هستيد كه بيرون آورده شده‏ ايد در دنيا، براى جمعيّت بشر، امر مى‏ كنيد به كارهاى نيك، و باز مى ‏داريد از كارهاى ناشايست.» زاده خطاب، عالم مدنى و اجتماعى را به زورقى تشبيه مى‏ نمايد كه هر يك نفر از ساكنين كشتى بخواهد آن را سوراخ نمايد، بايستى سايرين وى را ممانعت نمايند، چه، اگر كشتى سوراخ شود، همگى هلاك خواهند شد.
203) استاد معاصر در دانشگاه بيروت، ابوالنصر عمر، در تأليف نفيس خود، زندگانى على بن ابى‏طالب (ص‏18، ط 1، تهران) مى‏ نويسد: «اكنون در برابر ما شخصيّت فوق ‏العاده عجيبى جلوه‏ گر است [ يعنى على (ع) ] كه در هيچ باب شبيه و نظيرى ندارد؛ يعنى شخصيّت بى‏ مانندى كه در علم و اخلاق و پرهيزگارى، يكتا؛ و در شجاعت و مروّت و ديندارى، فرد؛ و در مدافعه از حق و حقيقت، بى ‏اندازه غيور؛ و در جانبدارى از بيچارگان و درماندگان، يگانه روزگار است.» و در صفحه 294 نيز مى‏ نويسد: «اميرالمؤمنين در دانستن احكام دين بى ‏نظير بود و از معالم شريعت اسلام به‏ خوبى آگاهى داشت، چنان‏كه هيچ‏كس منكر آن نمى ‏توانست شد. هم از كودكى با رسول خدا همنشين بود و قرآن را از وى آموخت و كاتب وحى و نگارنده قرآن بود؛ پيوسته در مصاحبت رسول(ص) تا هنگام وفات او به سر مى‏ برد، و از اين جهت، در استنباط احكام دينى توانايى فوق‏ العاده‏اى به ‏دست آورده بود؛ ابوبكر و عمر در بيشتر كارهاى خود از او استشاره مى‏ كردند و در مواقع اختلاف، امام را اطاعت مى ‏كردند؛ عمر در راه استشاره از امام بيشتر كوشش داشت، چه، به منزلت رفيع او در هر باب به خوبى آگاه بود.»
204) حجرات : «با فرقه ‏اى كه ستم مى ‏كند، كارزار نماييد، تا به سوى فرمان خدا بازگردد.»
205) دكتر هيكل، وزير فرهنگ كنونى مصر، در تأليف نفيس خود، زندگانى محمّد (ص‏403، ج‏1، ط 2، تهران) مى ‏نويسد: «حمزة بن عبدالمطلب از شجاعان عرب بود كه در جنگ بدر (سال دوم ه) عتبه پدر هند را بكشت و بسيارى از عزيزان او را از پا درآورد. در روز احد نيز، مانند روز بدر، شير غرّان و شمشير برّان بود و به هركس مى ‏رسيد، او را بيجان مى ‏ساخت. هند، دختر عتبه، با وحشى، غلام حبشى، قرار گذاشته بود كه اگر حمزه را كشت، او را بى‏ نياز سازد.» تا در جنگ احد كه در سال سوم هجرى اتفاق افتاده، به‏ دست وحشى، غلام جبير بن مطعم، شهيد شد. و اين هم ناگفته نماند كه اسلام آوردن حمزه پس از دعوت علنى پيغمبر اسلام، 613م، و پيش از سال 617م بوده.
206) در نهضة الحسين (ص‏9، ط 2، بغداد) ذيل همين حديث شريف، مى‏ نويسد: «صححه الحاكم والطبرانى عن جابر و على.» يعنى سرور شهيدان پيش خدا، عبارت است از عمويم حمزه و از كسى كه بر امام جائر خروج كرده، در راه امر به معروف و نهى از منكر كشته شود.
207) كتاب مستطاب نهج البلاغة، گردآورده علّامه سيّد رضى - كه داراى 242 خطبه و كلام و 78 رساله و كتاب و 498 كلمه حكمت از خطب بليغه و نگارشات بلند حضرت على مى‏باشد - بهترين مصدّق و خوشترين شاهد مقال‏ اند. و نيز محقّق و دانشمند بزرگ اسلامى، آقاى سيّد هبةالدين شهرستانى، در كتاب پر قيمت ما هو نهج البلاغة؟  (ص‏4، ط 1، صيدا) مى ‏نويسد: سال 1328 هجرى قمرى در بغداد، رئيس منشيان قونسولگرى بريتانيا، نرسيسيان، كه از افاضل ارمن بود، مى ‏نويسد: با من در پيرامون كتاب نهج البلاغة، و برترى آن بر سخنان تازى، سخن مى‏ راند تا رشته سخن بدان‏جا كشيد كه گفت: «ولو كان يرقى هذا الخطيب العظيم منبر الكوفة فى عصرنا هذا لرايتم مسجدها على سعته يتموّج بقبعات الافرنج للاستقاء من بحر علمه الزاخر.» حاصل ترجمه اين است: اگر چنانچه، بالفرض، اين خطيب و سخنران بزرگ اسلام در عصر كنونى بر منبر كوفه بالا رود و سخن رانَد، آن وقت مسجد كوفه با آن وسعت و بزرگى با شاپوهاى فرنگ موج خواهد زد؛ و به عبارت ديگر، از باب تا محراب پر از جمعيّت فرنگ خواهد بود كه از درياى موّاج وى سيراب گردند.
208) ابن قتيبه در تأليف خود، المعارف (ص‏136، ط مصر، 1353 ه) مى‏ نويسد: «عدىّ بن حاتم طائى، مردى بود بلند قامت، و در جنگ هاى جمل و صفّين ملتزم ركاب على(ع) بود كه در وقعه بصره چشمش نابود گرديد، و در زمان مختار بن ابوعبيده ثقفى، در حدود يك‏صد و بيست سالگى درگذشت.» و خطيب بغدادى نيز در تاريخ بغداد (ص‏190، ج‏1، ط 1، مصر) مى ‏نويسد: «عدى در زمان مختار، سال 68 يا 69 ه در كوفه، در حدود 120 سالگى فوت كرد.» و در زمينه شهامت و ايمان عدى به كتاب مروج الذهب (ص‏309، ج‏2، ط مصر، 1357 ه) بازگشت نمايند.
209) عصر المأمون، ص‏11، ج‏1، طبع 4، مصر. ترجمه حاصل: يگانه ذات پر عاطفت حضرت على(ع) معدن عدل و شفقت و مصدر انواع حكمت و منبع اقسام علوم و معرفت بوده؛ از دنياى مذموم و بهجت آن، پرهيز و دورى مى ‏جست؛ و در وحشت و تاريكى شب سرگرم مناجات بوده و اشك از چشم هايش به رخسار شريف خود مى ‏ريخت؛ هماره از نفس خود در خلوت حساب كشيده و برگذشته اظهار ندامت مى‏ نمود؛ و از لباس كوتاه و معاش درشت، دلخوش؛ و درميانه ما به مانند يك فرد مى ‏بود؛ و در نظرش اهل دين مقام بلندى داشته و مساكين را نوازش مى ‏فرمود؛ نه قوى از ظلم او ترسان، و نه ضعيف از عدلش مأيوس و دلسرد مى‏ شد...» استاد احمد زكى صفوت، در كتاب على بن ابى‏طالب (ص‏106، ط مصر) مى ‏نويسد كه: ضرار صدانى، آن بزرگوار را، به طور مزبور، پيش معاويه ستايش كرد، و معاويه پس از شنودن اين حرف ها بگريست و گفت: «رحم اللَّه ابا الحسن فلقد كان كذلك.»
210) مصغّر نخله: جايى مى ‏باشد نزديكى كوفه، به طرف شام، كه معسكر كوفه مى ‏بوده.
211) الإمامة والسياسة، ص‏106، ج‏1. حاصل ترجمه: با معاويه و اتباع وى كه اوليا را مى ‏كشند و دين را تغيير مى‏ دهند و بر قرائت قرآن و تفقّه در دين و تأويل هم آشنا نيستند و در اين زمينه هيچ‏گونه سابقه و اهليّتى را ندارند، كارزار به عمل آريد، كه به خدا اگر زمام امورات شما در دست آنان باشد، مانند كسرى و قيصر با شما رفتار خواهند نمود.
212) فقيد علم وادب، سيّد رضى - رحمه اللَّه - در طىّ ديباچه نهج البلاغة شمّه ‏اى از اوصاف يگانه ‏مرد بزرگ تاريخى، حضرت على(ع) را به قلم شيوا و تواناى خود شرح داده، كه ما خلاصه ترجمه آن را در اين‏جا نقل مى‏ دهيم: «از عجايب خصال آن حضرت كه در آن يكتا و منفرد بوده، اين است: زمانى كه شخص فكور و دقيق در بيانات آن بزرگوار - كه در زمينه زهد و مواعظ وارد گرديده است - تأمّل و غوررسى نمايد، و در عين حال، اين معنى را از دل خود بيرون كند كه اين بيانات، كلام كسى بوده كه داراى مرتبت و صاحب جلالت و مالك رقاب امّت مى‏ باشد، آن وقت هرگز او را ترديدى در اين نباشد كه آن بيانات، تراوش افكار مردى بوده كه او را بهره ‏اى نبوده در غير زهد و ترك دنيا، و شغلى نداشته به جز عبادت و پرستش خدا. و آن شخص فكور، هرگز باور نمى‏ كند كه اين بيانات گفتار كسى بوده كه در درياى كارزار غوطه مى‏ خورد، و تيغ از نيام كشيده، گردن هاى كفّار را از تن جدا مى‏ سازد، و به اين شيوه و رفتار، در زهد و تواضع و انكسار بر همه زهّاد جهان فايق مى‏ باشد. و اين حالت حميده از خصايص لطيفه آن حضرت بوده كه با آن، ميان اضداد را جمع كرده. و من اكثر اوقات، با برادران دينى، ياد اين حالت كرده و در اين زمينه شگفت آنان را استخراج مى‏ نمايم. ا ه .» و جهت شگفت اين است: مردان اقدام و شجاعت، عادتاً داراى فتك و قساوت مى‏ باشند، و ليكن رجال زهد و موعظت، غالباً صاحب عاطفه و رقّت مى‏ شوند، و جمع شدن اين دو حالت متضاد در وجود نازنين آن حضرت، باعث حيرت و شگفت مردم مى شود، زيرا كه آن وجود مقدّس در عين حال كه اشجع ناس مى ‏بوده، ازهد مردم نيز به ‏شمار رفته. فتدبّر جيداً.
213) از نويسندگان و شعراى نامى مصر بوده و در فنّ نقّاشى نيز ابراز مهارت نموده؛ و رسم خيالىِ امام غزالى، كه در صدر كتاب الاخلاق عندالغزالى (ط مصر) نشيمن داشته، از آثار قلمى او است. و پيكره جبران در شماره 70 - 71 از نامه مهرگان تحت عنوان «ادباء معاصر مصر» چاپ گرديده است.
214) به گفته علّامه عاملى در اعيان الشيعة (ج‏3، ط دمشق) در ماه ذى حجّه از سال 35 هجرى در مدينه به حضرت على به خلافت بيعت كردند و در شهر جمادى الاخرة از سال 36 ه حرب بصره روى نمود و آن بزرگوار پس از پايان جنگ جمل در دوازده رجب از سال نامبرده، از بصره به كوفه تشريف فرما گرديدند و در رمضان سال 40 ه در آن ديار به ضربت مرادى شربت شهادت را چشيدند.
215) فاضل معاصر، سيّد محمّد على شرف الدّين عاملى، در شيخ الابطح أو ابوطالب (ص‏13، ط بغداد) مى ‏نويسد: «فرزندان ابوطالب عبارت ‏اند از: طالب و عقيل و جعفر و على و امّ هانى، كه على خردسالترين آنان بوده، و جعفر از على ده سال بزرگ بود، و به همين قرار بود جعفر و عقيل، عقيل و طالب. و مادرشان فاطمه دختر اسد بود.»
216) فيلسوف بزرگ انگليسى، توماس كارلايل، در زندگانى محمّد (ص‏45، ط 4، تبريز) مى ‏نويسد: «وجدان على(ع) بر عفّت و رحمت و عدالت فيضان داشت و قلب پاكش به شجاعت و حماسه فوران. على كه شجاعت و شهامت مشهورش با رقّت و موهبت ممزوج بود، در كوفه به‏ واسطه شدّت عدلش، كه همه نفوس طاقت تحمّل قوانين آن را در خودشان نمى ديدند، در دست يكى از خوارج كشته شد. و نزديك رحلت او از دار فانى، وصيّت كرد: اگر من مردم، در قصاص، از قوانين اسلام و عدل تجاوز نكرده، و اگر عفو كنيد، به تقوى نزديك بوده و اگر زنده ماندم در امر خود مختارم.» طبرى در تاريخ خود (ص‏85، ج‏6) مى‏ نويسد: على(ع) پس از ضربت مرادى مى‏ فرمود: «النفس بالنفس ان انامت فاقتلوه كما قتلنى وان بقيت رأيت فيه رأيى.» و نيز على(ع) در پايان وصيّت خود به حسنين كه در نهج البلاغة (ص‏85 - 86، ج‏3، ط مصر، مطبعه استقامت) درج افتاده، مى‏ فرمايد: «نگاه كنيد، اگر من به همين ضربت مرادى مردم، پس او را يك ضربت وارد سازيد و مثله‏ اش نكنيد؛ يعنى دست و پا و اعضايش را نبريد، زيرا از رسول خدا شنيدم كه فرمودند: «از مثله بپرهيزيد، گرچه بر سگ گزنده باشد.» و ابوالفرج در مقاتل الطالبيين (ص‏28، ط نجف) مى ‏نويسد كه: «حسن(ع) پس از دفن پدرش، ابن ملجم را خوانده و گردنش را زد.»
217) عامل آن حضرت بود در شهر اردشير كه در اثر خيانت فرار كرد و به معاويه پيوست و از طرف معاويه حكومت طبرستان را عهده‏ دار بود كه در آن‏جا درگذشت.
218) حمداللَّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص‏209، چاپ فتوگرافى اروپا) مى ‏نويسد: «طلحه برادرزاده ابوبكر صدّيق است. در بيست و سه سالگى مسلمان شد. سى و نه سال در مسلمانى بود و در حرب جمل در ماه جمادى الاولى، سنه 36 ه ، كشته شد. شصت و دو سال عمر داشت.» و در نزهة القلوب (ص‏38، ط ليدن) نيز در طىّ وصف بصره مى ‏نويسد: «و در آن‏جا مزار طلحه و زبير است.»
219) در تاريخ گزيده (ص‏210) مى‏ نگارد: «زبير بن عوام... در بيست و پنج سالگى مسلمان شد و سى و نه سال در اسلام بود. در حرب جمل به بصره در جمادى الاخرة سنه 36 ه كشته شد. عمرش شصت و چهار سال.»
220) به گفته ابن قتيبه در المعارف (ص‏124) عمرو بن عاص در سال هشتم هجرى با خالد بن وليد اسلام را پذيرفت و در اواخر عمرش از طرف معاويه سه سال حكومت مصر را عهده ‏دار گرديد كه در آن حال درگذشت. و به گفته مسعودى در التنبيه والاشراف (ص‏262، ط مصر، 1357 ه) عمرو در فسطاط مصر، روز فطر از سال 43 هجرى، در حدود 89 يا 90 سالگى فوت كرد.
221) عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطلب - كه پسر عمّ رسول خدا و از اعاظم اصحابش به شمار رفته - در تفسير و فقه و حديث داراى مقام ارجمندى مى ‏بوده. سه سال به هجرت مانده - موقعى كه پيغمبر اكرم با اهل بيت خود در شعب مكّه امرار حيات مى‏ فرموده - از مادر متولّد گرديده است؛ در صفّين حاضر و سمت امارت را داشته؛ و اخيراً در طائف به سال 68 هجرى به رحمت ايزدى پيوسته. تاريخ بغداد، اسدالغابة، و مسعودى در مروج الذهب (ص‏45، ج‏3، ط مصر) مى‏ نويسد: «ابن‏عبّاس در اثر گريه كردن بر على و حسنين(ع) نور چشمانش را از دست داده و نابينا شده بود.» و آقاى شيخ محمّدحسين، آل كاشف الغطاء، در اصل الشيعه (ص‏22 - 23، ط 1، سوريا) مى‏ نويسد: «وتشيعه كنار على‏ علم.» يعنى شيعه بودن ابن‏ عبّاس، مانند آتش است در قله كوه بلند.
222) در جنگ هاى قادسيّه و نهاوند و فتح همدان حضور داشته، و از طرف عمر، نخست در بصره و سپس در كوفه عامل مى‏ بوده، و در دوره خلافت عثمان معزول شده و اخيراً از جانب معاويه تا آخر عمرش در كوفه حكومت كرده و به سال 50 هجرى درگذشته. (قاموس الاعلام).
223) حمداللَّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص‏193، ط اروپا) مى‏ نويسد: «چون به خلافت بنشست [يعنى على(ع)] او را نصيحت كردند تا كارداران عثمان به تخصيص معاويه را معزول نكند تا كار بر او قرار گيرد، پس به بهانه حضرت خواند و اجازه مراجعت ندهد، على - رضى اللَّه عنه - گفت: «وما كنت متخذ المضلين عضداً.» يعنى گمراهان را براى خود كمك نمى ‏گيرم.
224) به نگارش قاموس الاعلام (ج‏4) عبداللَّه بن عامر قرشى در زمان خلافت عثمان، حكومت بصره را عهده ‏دار بود، و موقع قتل عثمان در مدينه حاضر شده، عايشه و طلحه و زبير را به بصره دعوت نمود، و در جنگ جمل شركت كرده و پس از مغلوبيت به طرف شام رهسپار گرديد و اخيراً باز هم از طرف معاويه به حكومت بصره نامزد شد.
225) يعنى نه، به خدا معاويه را دو روز نيز از طرف خود عامل قرار نمى ‏دهم.
226) يعنى هنگام جنگ، دشمن فرارى را تعقيب ننماييد، و شخص زخمدار را مورد حمله قرار نداده و مال آنان را به يغما نبريد.
227) از آغاز سر سطر تا اين‏جا، از كتاب نفيس عصر المأمون (ص‏11 - 12، ج‏1) اقتباس و نقل افتاده. و اين نكته در اين‏جا ناگفته نماند كه عدّه ‏اى از نويسندگان، مانند جرجى زيدان در تاريخ التمدن الاسلامى (ص‏76 - 78، ج‏1، ط 3، مصر) و جز از وى چنين پنداشته ‏اند: «چون حضرت على در كار خلافت، از جهان سياست دور بوده، لذا مقاصد بلندش آنچه بايستى، پيشرفت ننموده.» و ما اكنون در پاسخ اين مقال و حلّ اين اشكال، به گفتارى كه استاد دانشمند دانشگاه بيروت، ابوالنصر عمر، در مقدّمه تأليف نفيس خود، زندگانى على بن ابى‏طالب (ص‏4 - 5، ط 1، تهران) درآورده است، بسنده كرده و خوانندگان كرام را به مطالعه كتاب نامبرده، جدّاً، توصيه مى‏ نماييم: «بايد دانست كه اميرالمؤمنين، على، در تمام دوره زندگانى خويش از جاده حقيقت بيرون نرفته، و براى رسيدن به مقاصد عاليه خود، به اغراض نفسانى و مانند آن آلوده نگرديده است، و همانا كناره گرفتن امام از دنياطلبان و عدم توجّه وى به روش قائدين سياست و صاحبان اغراض، مى‏ رساند كه اميرالمؤمنين، اصولاً با روش مردان سياسى موافق نبوده، و به عقيده ما، در حقيقت، در پيروى نكردن آنان نيز كاملاً مُحِق بوده است، زيرا انديشه زمامدارى و پيشوايىِ مذهبى، كه بناى آن جز تسجيل حق و حقيقت نيست، و تنها به منظور رضاى پروردگار و اجراى احكام او و حفظ مصالح دو جهانىِ جامعه، به ‏كار بسته مى ‏شود، البتّه با فكر فرمانفرمايى سياسى - كه اساس آن مطلقاً بر مبانى سياست دنيوى و ملكى است - مباينت تام دارد. چه، زمامدار سياسى جز اجراى مقاصد سياسى براى پيشوايى و ترميم امور صورى و دنيوىِ يك دسته از هواخواهان خويش، منظورى ندارد، و چون با وجود حكمفرمايى حق، هرگز پيشوايى نصيب او نمى‏ شود، و به علاوه، با اجراى حق، به انجام اغراض نفسانى خود و هواخواهان خويش نايل نخواهد شد، لذا هميشه با حق مخالف و از حقيقت گريزان است، ولى پيشواى حق، به همين جهات، زمامدارى سياسى را مكروه مى‏ شمارد، و كوشش را در اين راه ناشايسته و مخالف حق مى‏ داند، چه، مرتبه او از زمان و مردم بسى بالاتر است.»
228) به نگارش ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى (ص‏93، ج‏6، ط مصر، 1285 ه ) ابوسفيان صخر بن حرب بن اميّه در روز فتح مكّه اسلام را پذيرفت و بعدها در غزوه طائف يك چشمش خراب شده و چشم ديگرش نيز در وقعه يرموك (13 ه ) نابود گرديد و بالاخره هر دو چشم را از دست داده و نابينا شد. و به نگارش شمس‏ الدين سامى در قاموس الاعلام (ج‏1) در خلافت عثمان، سال 31 هجرى، در حدود 88 سالگى درگذشته. و بلاذرى در فتوح البلدان (ص‏67، ط مصر، 1350 ه ) مى ‏نويسد: «غزوه طائف در ماه شوّال از سال هشتم هجرى اتفاق افتاده.»
229) در صدر اسلام مشهور بود: «لايرفع على الاسلام راية الا كان صاحبها و قائدها، ورئيسها ابوسفيان.» (طبرى، نقل از رساله مأمون، ص‏356، ج‏11، ط مصر). يعنى بيرقى به زيان اسلام برافراشته نباشد، مگر اين‏كه ابوسفيان صاحب و پيشوا و رئيس آن خواهد بود.
230) بلاذرى در تأليف نفيس خود، فتوح البلدان (ص‏53، ط مصر) مى ‏نويسد: «به گفته واقدى، غزوه فتح در ماه رمضان از سال هشتم هجرت واقع گرديده، كه رسول خدا تا روز فطر در مكّه اقامت كرده و بعد به غزوه حنين توجّه فرموده است؛ يعنى در سال 8 ه . »
231) ابوالفرج على بن حسين اصفهانى، عالم شيعى و يگانه اديب و شاعر ماهر مى‏بوده و نسبش به مروان بن حكم مى‏ رسد. در اصفهان متولّد گرديده، ولى در بغداد اقامت گزيده و از اعيان ادباى مؤلّفين آن سامان به شمار مى‏ رفت، و با قوّت حافظه، شهرت تمام را پيدا كرده، و در لغت و نحو و تاريخ و أنساب و طب و نجوم و جز اينها واجد تبحّر مى ‏بود، و از آثار نفيسه ‏اش، كتاب الاغانى است، كه براى شناساندن درجه اطّلاعات و ميزان فضل و دانش صاحب ترجمه، بهترين معرّفى مى‏ باشد. و كتاب نامبرده در موضوع خود بى‏ مانند، و نظير آن - به اتفاق دانشمندان و فضلاى اعصار - تاكنون تأليف نشده است. و مى‏ گويند كه پنجاه سال در جمع و تنظيم آن زحمت كشيده و رنج فراوان برده، و در سال 356 ه فوت كرده است. ( فهرست ابن النديم، تاريخ آداب اللغة، روضات الجنات ).
232) به نگارش طريحى در مجمع البحرين، تيم، قبيله ‏اى بوده از قريش كه قوم بوبكر باشد، و عدى نيز قبيله‏ اى است از قريش كه رهط زاده خطّاب باشد. وحمداللَّه مستوفى در تاريخ گزيده عدى را يكى از نياكان عمر شمرده، مى ‏گويد: «وهو اصل قبيلة بنى عدى.»
233) الاغانى ، ص‏99، ج‏6، ط مصر، 1285 ه و ص‏96، ط 1323 ه . ترجمه: «زمانى كه عثمان خليفه شد، ابوسفيان پيش وى رفته و گفت: گروه بنى ‏اميّه! موقعى كه خلافت به تيم و عدى منتقل گشت (مقصودش بوبكر و زاده خطّاب است) در آن طمع داشتم، و اكنون كه نصيب شما گرديده، به سرعت تمام آن را اخذ كنيد؛ مانند ربودن گوى، كه به خدا، دوزخ و بهشت افسانه بوده و اساس درستى را ندارد. عثمان پس از شنودن اين حرفها بانگ زد كه برخيز! ايزد تو را به كيفر گفتارت برساند.»
234) قارئين افاضل را در تعقيب اين موضوع مهم و شايان توجّه، به مطالعه تاريخ القرآن، كه مؤلّف دانشمند، سال ها در جمع و تنظيم آن رنج برده و موقع مسافرت و توقّف ايشان در محيط دانش‏ پرور مصر، يعنى سال 1354 هجرى قمرى، در قاهره با نفاست كامل و اسلوب مطلوب به طبع رسيده است، اكيداً توصيه و دعوت مى‏ نمايد؛ و اين كتاب پر بها اخيراً به قلم فاضل معاصر، آقاى سحاب، عضو محترم وزارت فرهنگ ايران، به فارسى ترجمه و در تهران به چاپ رسيده. ابن‏ النديم در تأليف نفيس خود، الفهرست (ص‏41 - 42، ط 1، مصر) مى ‏نويسد: «هنگام وفات پيغمبر اسلام، برخى از مردم فال بد مى ‏زدند؛ چون حضرت على اين را بديد، سوگند خورد كه ردا از دوش خود نيفكند تا قرآن را جمع كند؛ پس سه روز در خانه نشست تا قرآن را جمع كرد، و آن نخستين مصحفى است كه در آن، قرآن از قلب على(ع) جمع آورى شده.» علّامه معاصر، شيخ حبيب مهاجر عاملى، در رساله الجواب النفيس على مسائل باريس (ص‏13، ط صيدا) پس از نقل گفتار فوق، مى‏ گويد: «كسى را نرسد كه بگويد: قرآنى كه اكنون در دست مسلمين است، جز از مصحفى است كه حضرت على آن را گرد آورده است، زيرا قرآن رايج با مصحف على تنها در ترتيب آيات و سور فرق دارد، و در خود آيات و سور هرگز مغايرتى با آن ندارد. فافهم.» و علّامه سيّد حسن صدر عاملى كاظمى (متوفّاى 1354 ه ) در تأليف پر قيمت خود، الشيعة وفنون الاسلام (ص‏10، ط صيدا) مى نويسد: «نخستين مصحفى كه قرآن پس از رحلت پيغمبر اسلام در آن با ترتيب نزول گردآورى شده، مصحف على اميرالمؤمنين است، و روايات در اين زمينه از طرق اهل بيت، متواتر، و از طرق اهل سنّت هم به درجه استفاضه در رسيده.» علّامه معاصر، سيّد عبدالحسين شرف الدين عاملى در تأليف منيف خود، المراجعات (ص‏292، ط صيدا) مى‏ نويسد: «نخستين كتابى كه حضرت على به تدوينش پرداخته، كتاب خدا، يعنى قرآن بوده كه پس از فراغت از تجهيز پيغمبر اكرم تصميم گرفتند كه به جز از اوقات نماز، عبا را بر دوش خود نيفكنند تا قرآن مقدّس را جمع آورى كنند. پس آن حضرت قرآن را بر ترتيب نزول جمع كرده و بر عام و خاص، مطلق و مقيّد، محكم و متشابه، ناسخ و منسوخ، عزائم و رخصتها، سنن و آداب آن نيز اشارت فرمودند، و بر اسباب نزول آيات قرآنى تنبيه نموده و بر چيزهايى كه ممكن بود از بعضى جهات توليد اشكال نمايد، توضيحاتى به سزا دادند.» ابن سيرين (متوفّاى 110 ه ) مى‏گويد: «لو اصبت ذلك الكتاب كان فيه العلم.» و چندين تن از ياران پيغمبر نيز همّت خود (صواعق ابن ‏حجر، ص‏76، ط مصر، 1312 ه .)
       را بر جمع آورى قرآن برگماشتند و ليكن بر جمع آن بر روى تنزيل كامياب نگشتند، و از رموزى كه ذكر آنها رفت، چيزى در گردآورده خود، يعنى قرآن، به وديعه نگذاشتند؛ فاذن كان جمعه(ع) بالتفسير اشبه. و اين هم ناگفته نماند كه شيخ صدوق، محمّد بن على بن بابويه (متوفّاى 381 ه ) كه در حوالى تهران مدفون است، در رساله اعتقادات مى ‏نويسد: «اعتقادنا ان القرآن الذى انزله اللَّه تعالى على نبيه محمّد(ص) هو ما بين الدفتين وهو ما بايدى الناس ليس باكثر من ذلك... ومن نسب الينا انا نقول انه اكثر من ذلك فهو كاذب.» حاصل ترجمه اين است: «اعتقاد ما فرقه اماميّه بر اين است: قرآنى كه ايزد پاك آن را بر پيغمبر بى آك خود نازل فرموده، بدون كم و زياد، همان است كه درميان دفّتين (جلدين) و در دست مردم بوده، و اين نسبت كه ما گروه اماميّه در قرآن به نقصان قائل هستيم، هرگز راست نبوده.»
235) سقيفه بنى ساعده، محلّى مسقّف بوده در مدينه، كه انصار براى شورى و فصل قضايا در آن‏جا جمع مى‏ شدند. ( مجمع البحرين ).
236) الاغانى، ص‏99، ج‏6، ط مصر، 1285 ه و ص‏96، ط 1323 ه . ترجمه حاصل: «يا على! به چه مناسبت امر خلافت در ضعيفترين قريش قرار بگيرد؟ به خدا اگر اجازه فرماييد، پيروان خود را، از سواره و پياده، در مدينه حاضر مى ‏نمايم. حضرت على(ع) در جوابش فرمودند: ابوسفيان! ديرى است كه كينه خدا و پيمبرش در اعماق و زواياى دلت ريشه دوانده است.»
237) ابن جرير طبرى در تاريخ خود، (ص‏356، ج‏11، ط مصر) در ضمن رساله مأمون عبّاسى - كه در صفحات 355 - 360 جزء مذكور تاريخ طبرى، ثبت افتاده - مى‏ نويسد: «ابوسفيان به اسلام تظاهر نموده و كفر خود را در دلش پوشيده مى ‏داشت، و پيغمبر خدا و مسلمانان نيز در آن اوان وى را همين ‏طور شناخته و در نفاقش هرگز ترديدى را نداشتند.»
238) حمداللَّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص‏255، ط اروپا) مى‏ نويسد: «معاويّة بن ابى‏سفيان، در عقل معاش و ذكاء، او درجه عالى داشت. در روز فتح مكّه مسلمان شد. از مؤلّفة القلوب در عهد اميرالمؤمنين عمر خطّاب امارت شام داشت و عمر او را كسراى عرب خواندى.» و علّامه مسعودى در كتاب التنبيه والاشراف (ص‏261، ط مصر) مى‏ نگارد: «در ماه ربيع الاوّل از سال 41 هجرى، به معاوية بن ابى‏سفيان بيعت كردند و در ماه رجب از سال 60 ه در حدود هشتاد سالگى در دمشق فوت كرد و ايّام سلطنت و خلافت وى نوزده سال و سه ماه و چند روز گرديد.» و نيز در صفحه 260 مى ‏نويسد: «پس از دو روز از شهادت حضرت على، به حسن بن على بيعت كردند؛ يعنى در سال چهلم هجرى، هفت روز از رمضان مانده. و در ماه ربيع الاوّل از سال 41 ه با معاويه صلح نمود.»
239) به نگارش ابن اثير در تاريخ الكامل (ص‏216 - 217، ج‏2، ط مصر) يزيد بن ابى سفيان، كه از ديرزمانى عامل دمشق بود، در سال 18 ه در آن جا درگذشت و برادرش معاويه به جاى وى در نشست، و نيز عمر در همين سال به قطر شام رهسپار گرديد كه در ماه ذى قعده از آن سال به مدينه برگشت. و اين هم ناگفته نماند كه به نگارش سيوطى در تاريخ الخلفا (ص‏75، ط مصر، 1305 ه ) معاويه پيش از فوت برادرش يزيد نيز مدّتى در قطر شام مى‏ زيسته، كه پس از فوت يزيد به جاى وى نشسته، و نيز سيوطى در همان صفحه از كتاب نامبرده مى ‏نويسد: «وكان عمر ينظر الى معاويّة فيقول هذا كسرى العرب»؛ يعنى زاده خطّاب بر معاويه نگاه مى‏ كرد و مى‏ گفت: «اين مرد در توده تازيان، به مانند كسرى است در ميان پارسيان.»
240) نقل از كتاب تهذيب الاسماء واللغات (ص‏103، ج‏1، ط مصر) تأليف ابى ‏زكريّا محيى الدين بن شرف النووى، متوفّى در سال 676 هجرى. (مؤلّف).
241) حضرت على(ع) هنگامى كه آتش فتنه ميان آن بزرگوار و معاويه شعله ‏ور بود، قيس بن سعد بن عباده خزرجى (انصارى) را به حكومت مصر نامزد فرمود و اخيراً در اثر دسيسه معاويه معزول گرديد تا در اواخر ايّام معاويه در مدينه فوت كرد. (پاورقى البيان والتبيين، جاحظ ، ص‏210، ج‏1، ط مصر، 1351 ه ) و به قاموس الاعلام (ج‏5) نيز بازگشت شود.
242) پيش از فتح مكّه، با پدرش به اسلام مشرّف، و در غزوات مكّه و حنين و طائف و تبوك نيز شركت كرده و اخيراً در جنگ صفّين در ركاب همايون حضرت على(ع) شربت شهادت را چشيده است. ( قاموس الاعلام، ج‏4). استاد دانشمند، آقاى ميرزا محمّدخان قزوينى، در طىّ مقاله ‏اى كه راجع به شرح احوال شيخ ابوالفتوح رازى و وصف اجمالى تفسير آن نگاشته، و در پايان مجلّد پنجم تفسير شيخ رازى به چاپ رسيده، مى‏ نويسد: «بديل بن ورقاء، تا غزوه حنين - كه در سنه هشت از هجرت روى داد - در حيات بوده است و اندكى قبل از وفات حضرت رسول در سنّ نود و هفت سالگى وفات يافت و پسرش نافع بن بديل، جدّ اعلاى مؤلّف، و برادر عبداللَّه بن بديل، در سال چهار در وقعه بئر معونه به درجه شهادت رسيد.»
243) تاريخ طبرى، ص‏94، ج‏6، ط مصر. ترجمه: «كسانى كه نامه اى آنان در متن كتاب ذكر گرديده، از سياسيون عصر خود و از مردمان پر مكر عرب به ‏شمار مى‏رفتند. قيس و ابن‏ بديل، هر دو، دوستدار على(ع) بودند، و ليكن مغيره و عمرو هوادار معاويه محسوب مى ‏شدند.»
244) ماكياول كه در سال 1469 ميلادى در فلورانس، از بلاد ايتاليا، متولّد، و به سال 1527 م فوت كرده است؛ يكى از رجال سياسى و نويسندگان ايتاليا مى‏ بوده؛ و كتابى در سياست به اسم الامير (ط مصر) كه محمّد لطفى جمعه، آن را به تازى ترجمه كرده، نوشته، كه از عوامل قويّه در فساد اخلاق به شمار مى ‏رود؛ و نظريات و آراء وى به نام ماكياوليسم ناميده شده؛ و فرنگ از سياست نيرنگ، به كلمه ماكياوليسم تعبير مى‏ كند. (قاموس الاعلام، ج‏6؛ الهلال، ج‏5، سال‏21؛ تاريخ فلاسفة الاسلام، لمحمد لطفى جمعه، ص‏241).
245) مردم! مال بسيارى به دست ما رسيده، اگر رأى مى‏ دهيد، آن را با كيل و يا شماره، به معرض قسمت گذاريم.
246) عصر المأمون، ص‏1 - 2، ج‏1، ط 4، مصر. ترجمه: «اين يك حرفى بود كه شيطان به زبان تو جارى كرد؛ ايزد پاك مرا از شرّ آن نگاه دارد؛ و اين اظهاريّه، وسيله فتنه ‏اى است براى كسى كه پس از من بيايد، و من براى روز حادثه چيزى ذخيره نمى ‏كنم، و تنها ذخيره‏ام جهت آن روز، اطاعت خدا و رسول است و بس.»
247) عصر المأمون، ص‏19، ج‏1، ط 4، مصر. يعنى معاويّه به وسيله زر با على كارزار مى ‏كرد.
248) ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين (ص‏33، ط نجف) مى‏ نويسد: «معاويّه وقتى كه خواست پسرش يزيد را وليعهد خود قرار دهد، سعد بن ابى وقاص و حسن بن على(ع) را مسموم گردانيد؛ فماتا منه فى ايام متقاربة.» و نيز در صحفه 51 كتاب نامبرده مى ‏نگارد: «حسن بن على و سعد بن ابى‏وقاص در ايّامى درگذشتند كه در آن روزها از امارت معاويّه ده سال گذشته بود.» سيّد على جلال حسينى در الحسين (ص‏65، ج‏1، ط مصر) مى ‏نويسد: «ابن اثير در الكامل و كلينى در الكافى و ابوالفداء در تاريخ خود، فوت حسن(ع) را در سال 49 هجرى دانسته‏ اند و به نظرم نيز صواب همان است كه آنان نگاشته‏ اند، زيرا حسين(ع) در اوّل سال 61 ه درگذشته و پس از فوت حسن(ع) يازده سال بزيسته، پس حساب چنين مى شود: 49=11-60.» خطيب بغدادى در تاريخ بغداد (ص‏145، ج‏1، ط مصر) مى‏ گويد: «و به قول هيثم بن عدى، سعد در سال 50 ه در مدينه درگذشته.»
249) قال رسول اللَّه(ص) لعمّار: «تقتلك الفئة الباغية تدعوهم الى الجنة ويدعونك الى النار.» (نقل از طبرى؛ رساله مأمون، ص‏357، ج‏11، ط مصر. (مؤلّف). يعنى رسول خدا به عمّار بن ياسر كه در جنگ صفّين به دست ياران معاويه به قتل رسيده است، فرمود: تو را گروه ستمكارى مى‏ كشد كه تو ايشان را به طرف بهشت دعوت مى ‏كنى و آنان تو را به سوى دوزخ مى ‏خوانند. حمداللَّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص‏213) مى نويسد: «عمّار بن ياسر، مؤذّن رسول خدا بود. در جنگ صفّين بر طرف على بود، همان جا شهيد شد. در سنه 36 ه نود و سه سال عمر داشت.» و پوشيده نماند: اين كه پيغمبر اسلام پيش از وقوع قتل عمّار ياسر از كشته شدن وى خبر داده، با مدلول اين آيه شريفه كه مى‏ فرمايد: «قل... ولو كنت اعلم الغيب لاستكثرت من الخير» (سوره اعراف. يعنى بگو يا محمّد ... اگر ناديده را دانستمى، سود بسيارى داشتمى.) هرگز ناسازگار نبوده، زيرا نظر در اين آيه بر نفى دانستن تمام ناديده‏ ها بوده؛ به قرينه اين‏كه در سوره جن مى‏ فرمايد: «عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول»؛ يعنى خداداناى تمام ناديده‏ ها بوده و كسى را بر غيب خود نياگاهاند، مگر پيغمبرى را كه برگزيده.» و شخص شخيص محمّد در رأس توده پيمبران واقع بوده. و نيز در كتاب مستطاب نهج البلاغة (ص‏15، ج‏2، ط مصر، مطبعه استقامت) مى‏ نويسد: «هنگامى كه حضرت على(ع) پيش از قيام قوم تاتار شمّه ‏اى از وصف آنان را بيان كردند، يكى از اصحابش عرض نمود: «لقد اعطيت يا اميرالمؤمنين علم الغيب»، پس آن حضرت فرمود: «ليس هو بعلم غيب وانما هو تعلّم من ذى علم.» حاصل گفتار آن بزرگوار اين است: «اخبار از وصف تتار، از قبيل دانستن ناديده نبوده، بلكه از باب آموختن از شخص دانا، يعنى محمّد بن عبداللَّه، بوده، كه وى نيز از خداوند جهان كه داناى تمام آشكار و نهان است، ياد گرفته.» فتدبّر حقّه. (چرندابى).
250) مرد بدنهادى بود كه كارهاى ناشايستى در ادوار زندگى از وى سر زد و با ياران على(ع) هم بدرفتارى نمود. در زمان معاويه، در مدينه، و به قولى در ايّام عبدالملك مروان، در شام درگذشت و نام بدى از خود در صفحات تاريخ گذاشت. (قاموس الاعلام، ج‏2).
251) ابوسعيد سمرة بن جندب، بعد از فوت پدرش در خردى به مدينه آمده، تا به معيّت رسول‏ خدا در بسيارى از غزوات شركت كرد و بعد در بصره ساكن گرديد؛ و حسن بصرى و ابن سيرين و ساير تابعين از وى روايت كرده ‏اند؛ و والى عراق، زياد، هنگام رفتن به كوفه او را در بصره و موقع رفتن به بصره در كوفه‏اش وكيل خود قرار دادى. ( قاموس الاعلام، ج‏4).
252) سوره بقره: «از مردمان كسى هست كه به عجب آرد تو را گفتار او در زندگانى دنيا و گواه مى ‏گيرد خداى را بر آنچه در دل او است، و او سخت خصومت است. و چون برگردد، سعى كند و بشتابد در زمين تا تباهى كند در آن‏جا و نيست كند كشت و بچه را، و خداى دوست ندارد تباهى را.» ( تفسير ابوالفتوح رازى ).
253) بقره: «از مردمان كسى هست كه بفروشد خود را براى طلب خشنودى خدا.»
254) به صفحه 203، جزء 4، مجلّد اول، شرح نهج البلاغة، ط تهران، 1304 ه ، تأليف ابن ابى ‏الحديد؛ و صفحه 361، ج‏1، شرح النهج ، طبع مصر، رجوع شود.
255) يعنى فرزند، به صحاب رختخواب، يعنى شوهر، مخصوص بوده، جزا و پاداش زنا كننده سنگسار است. طريحى در مجمع البحرين، در ماده فَرَشَ مى ‏نويسد: «الولد للفراش، اى للزوج، فان كل واحد من الزوجين يسمى فراشا» و نيز در ماده حَجَرَ مى‏ نگارد: «وللعاهر الحجر، اى الخيبة والحرمان [ اگر با فتح حا و سكون جيم باشد ] او هو كناية عن الرجم [ سنگسار كردن، اگر با فتح حا و جيم باشد ] .و به نگارش ابوالفداء (در المختصر فى اخبار البشر، ص‏184، ج‏1، ط مصر): «سميّه مادر زياد، جاريه حارث بن كلده ثقفى، طبيب عرب، بوده كه او را به غلام خود عبيد رومى تزويج نموده، و در جاهليّت، وقتى ابوسفيان به طائف در حانوت ابومريم خمار كه بعداً به اسلام آمده، شراب خورد و از ابومريم درخواست فاحشه كرد و او هم سميّه زن عبيد را - كه به فسق و فجور معروف بود - حاضر نمود، و مى‏ گويند كه پس از مواقعه به زياد حامل شده و در سال هجرت وضع حمل كرد. و معاويه در سال چهل و چهارم هجرى بر خلاف گفتار پيغمبر اسلام كه: «الولد للفراش وللعاهر الحجر»، زياد را بر خود ملحق ساخته و برادرش خواند.» از آن پس او را زياد بن ابى ‏سفيان مى‏ گفتند؛ غالباً زياد بن سميّه و بعضاً زياد بن عبيد مى‏ خواندند و عايشه او را زياد بن ابيه نوشت.
256) متّهم در نسب.
257) مجمع الزوائد، تأليف حافظ جليل نورالدين على بن ابى‏ بكر بن احمد هيثمى شافعى مصرى، تاريخ نسخه: 799 هجرى. (مؤلّف). ترجمه حاصل: «اگر تمام چيزها از يادم برود، اين را هرگز فراموش نمى ‏كنم كه دعىّ بن دعى (عبيداللَّه بن زياد) را بر مردم عراق تسلّط دادى؛ وامّا پدرت معاويه كه برخلاف حكم اسلامىِ «الولد للفراش...»، زياد را به پدر خود ابوسفيان - كه با مادر نابه‏كار وى زنا كرده بود - ملحق ساخته و برادر خود خواند، در هر دو جهان گناه و مذلّت و خوارى را به جان خود خريد و سنّت نبوى را به نادانى ‏اش محو، و بدعت ها را عمداً زنده گردانيد.» (چرندابى).
258) الإمامة والسياسة ، ص‏131، ج‏1. حاصل ترجمه: «آيا تو آن نيستى كه زياد را مدّعى شده و برادرش خواندى و چنين پنداشتى كه او پسر ابوسفيان است؟ در حالتى كه حكم رسول خدا چنين بوده كه: «الولد للفراش...» و پس از آن او را بر اهل اسلام، يعنى مردم عراق، تسلّط دادى كه آنان را مى‏ كشد و دست و پاى ايشان را مى‏ برد.»
259) ابوذر جندب بن جناده از اصحاب رسول خدا بوده كه پس از فوت ابوبكر، به سرزمين شام هجرت كرد و تا خلافت عثمان در آن‏جا اقامت گزيد، و عثمان در اثر شكايت معاويه او را به ‏سوى ربذه - كه به گفته ياقوت، دهى در سه ميلى مدينه بوده - تبعيد نمود، تا در سال 32 ه در آن‏جا به‏ سختى درگذشت و نام نيكى از خود در صفحات تاريخ بگذاشت. (قاموس الاعلام، ج‏1 ). و ابوذر پنجمين كسى بوده كه در دعوت سرّى بر پيغمبر اسلام ايمان آورده. و ابن شهرآشوب در تأليف خود، معالم العلماء (ص‏1، ط تهران) مى‏ نويسد: «ان اول من صنف فى الاسلام اميرالمؤمنين على(ع) جمع كتاب اللَّه جل جلاله ثم سلمان الفارسى(رض) ثم ابوالذر الغفارى(ره).» (به كتاب الشيعة وفنون الاسلام ، ص‏28، ط صيدا، نيز بازگشت شود.) و اين نيز ناگفته نماند: علّامه سيّد عبدالحسين شرف الدين عاملى در كتاب نفيس خود، المراجعات الازهرية (ص‏291، ط صيدا، 1355 ه ) مى‏ نويسد: «اهل بحث مى ‏دانند كه شيعه در تدوين علوم، بر ديگران تقدّم و سبقت داشته، زيرا در عصر اوّل اسلام جز از على و شيعيانش كسى از مسلمين بر كار تأليف همّت نگماشته، و سرّش شايد اين بوده كه اصحاب در اباحه كتابت و عدم آن، راه اختلاف را پيموده؛ زاده خطاب و جمعى ديگر براى ترس از اختلاط حديث* - چنانچه از مقدّمه فتح البارى فى شرح البخارى، تأليف عسقلانى (متوفّاى 852 ه ) نقل شده - كتابت را مكروه مى‏ داشتند، وليكن على و فرزند دلبندش حسن، و عده‏اى از صحابه، آن را مباح مى‏ دانستند، تا مردم قرن دويم در آخر عصر تابعين بر مباح بودن نوشتن اتّفاق كردند، و در اين موقع بود كه ابن جريح كتاب خود را در آثار تأليف نمود. «وعن الغزالى انه اول كتاب صنف فى الاسلام، والصواب انه اول كتاب صنفه غيرالشيعة من المسلمين.»
       * عبارت عربى اصل اين است: «خشية ان يختلط الحديث فى الكتاب.»
260) عصر المأمون، ص‏8، ج‏1، ط 4، مصر. يعنى ابوذر دايره كار را بر من تنگ كرده است. بلعمى در ترجمه تاريخ طبرى مى‏ نويسد: «عثمان در اين سال، يعنى سال سى‏ام، ابوذر را به ربذه فرستاد. و ابوذر مردى بود درست و شريعت‏ رو و هر كه خلاف شرع كردى بگردانيدى، و خلف او را بزرگ داشتندى، و عمر او را به شام فرستاده بود، و صدقه از توانگران بستدى و به درويشان دادى؛ و ميان او و معاويه بدين‏ سبب لجاج افتاد. نامه به عثمان نوشت كه اجازه ده او را بكشم، جواب نوشت: ... تو را با ابوذر چه كار است؟ اگر با او صحبت نمى ‏توانى كردن، او را شتر و نفقه ده تا به مدينه آيد... .»
261) يكى از بزرگان ادبا و مشاهير علما و دانشمندان اسلام، و كتب مهمّه در ادب و تاريخ از خود به يادگار گذاشته، كه در نظر دانشمندان شرق و غرب سند قوى و معتمد است. وفاتش در بصره، سال 255 هجرى اتفاق افتاده و از كتب مهمّه او يكى كتاب التاج يا اخلاق الملوك است كه در مصر طبع شده. (مؤلّف). ابن ‏النديم در الفهرست (ص‏169، ط مصر) مى ‏نويسد: «جاحظ به كتب و علوم به حدّى شوق داشت كه دكاكين وراقين را به كرايه گرفته و به مطالعه مى ‏پرداخت، و هر كتابى در هر موضوع كه به دستش مى ‏افتاد، از آغاز آن تا پايانش مى ‏خواند.» (چرندابى).
262) اين رساله در عصر المأمون (ص‏72 - 80، ج‏3، ط 4، مصر) تحت عنوان رسالة فى بنى ‏امية چاپ شده؛ و نابته به معناى ناشئه مى ‏باشد. و به سعى و اهتمام شرق شناس هلاندى، فان فلوتن (متوفّاى 1907م در جوانى به انتحار) ناشر مفاتيح العلوم خوارزمى و مؤلّف السيادة العربية نيز طبع و انتشار يافته. و انتشار رساله نابته جاحظ، از جانب خاورشناس هلاندى در اعمال دولى(11) مؤتمر مستشرقين مذكور افتاده.
263) سال 41 هجرى را كه حضرت حسن(ع) در آن سال، پنج روز از ربيع الاوّل مانده، با معاويه به صلح گراييده، «عام الجماعة» ناميده ‏اند، به جهت اين‏كه جميع مردم در آن سال به معاويه بيعت كرده ‏اند. (به صفحه 57، الحسين ، ج‏1، ط مصر بازگشت شود.) و اوّل عبارات مندرجه متن، كه از خامه جاحظ تراوش نموده، اين است: «... الى ان كان من اعتزال الحسن(ع) الحروب وتخليته الامور، عند انتثار اصحابه وما رأى من الخلل فى عسكره، وما عرف من اختلافهم على ابيه، وكثرت تلوّنهم عليه، فعندها استوى معاويّة على الملك» الخ.
264) عضب : شمشير برّان.
265) ترجمه حاصل پاورقى و متن كتاب: «زمانى كه حضرت حسن(ع) در اثر نفاق ياران و لشكرش از زمامدارى توده اسلامى از روى ناچارى دست بردار شده و به اعتزال گراييد، معاويه در آن وقت بر امارت مطلقه رسيده و بر گروه مسلمانان، از انصار و مهاجران، استبداد و خودرأيى را باز نمود، و اين در سالى بود كه آن را «عام الجماعة» ناميدند؛ در حالى كه عام جماعت نبود، بلكه سال تفرقه و بيداد و ستم بود؛ سالى بود كه امامت به ملك... و خلافت به سيره قيصرى تبديل يافت. سپس معاويه، آنچه توانست، بر كارهاى ناشايست و منافى اسلام مباشرت ورزيد و حتّى در موضوع الحاق فرزند سميّه (زياد) به پدر خود - كه بردارش خواند، در صورتى كه به اجماع امّت، سميه همخوابه ابوسفيان نبود - حكم صريح اسلامى را انكار كرده، و درنتيجه، از حكم فجّار بيرون شده و به زمره كفّار وارد گرديد.»
266) صفحه 64، جزء اول، شرح نهج البلاغة، ط تهران، 1304 ه ؛ و صفحه 113، مجلّد اول، شرح النهج ، طبع مصر ديده شود.
267) يعنى معاويه، پيش مشايخ ما، در ديانت خود مطعون و به زندقه منسوب مى ‏باشد. طبرى در ضمن رساله مأمون (ص‏357، ج‏11) مى‏نويسد: «رسول خدا، ابوسفيان را ديد بر الاغى نشسته كه معاويه زمام آن را به دست گرفته و يزيد نيز مى ‏راند، پس فرمود: خدا بر قائد و راكب و راننده آن لعنت نمايد.» (مؤلّف).
268) ابن قتيبه دينورى، تولّدش به سال 213 هجرى در كوفه، و محلّ اقامتش بغداد بوده، و در دينور - كه به گفته ياقوت حموى شهرى بوده در نزديكى كرمانشاه - مدّتى قضاوت نموده؛ در فقه و ادب و علوم متنوعه تبحّرى به‏ سزا داشته و به صدق روايت و جرئت در گفتار حق و استقلال فكر شهرت يافته. در سال 270 هجرى از اين سراى فانى درگذشته و براى ذكر جاويد، كتاب هاى نفيسى، مانند الإمامة والسياسة، الشعر والشعراء، ادب الكاتب، المعارف و سائر آثار مفيده، از خود به يادگار گذاشته. (تاريخ آداب اللغة).
269) مطالبى كه در اين رساله از كتاب الإمامة والسياسة نقل شده و به نمرات صفحات آن در پاورقي ها اشعار رفته، مراد نسخه چاپ مصر بوده كه در مطبعه القاهرة به سال ؟ به چاپ رسيده. و اين نيز ناگفته نماند كه سيّد على جلال در كتاب الحسين (ص‏9، ج‏2، ط مصر) راجع به كتاب نامبرده مى‏ گويد: «بعضى در انتساب كتاب الإمامة والسياسة بر ابن قتيبه به شك افتاده‏ اند، ولى در اثبات مدّعاى خود، دليل روشنى را در دست ندارند.»
270) به صفحات 141 - 148، ج‏1 كتاب نامبرده بازگشت شود. و ترجمه فارسى تمام اين داستان تاريخى، در پايان كتاب، به عنوان ملحق سيم، درج گرديده. خوانندگان گرامى بدان‏جا نيز بازگشت نمايند و هرگز غفلت ننمايند.
271) ابوالدرداء از اصحاب پيغمبر و نام وى و پدرش را صاحب قاموس الاعلام ، عويمر بن عامر، يا عامر بن زيد خزرجى ضبط كرده، ولى علّامه فريد وجدى در دائرة المعارف (ص‏23، ج‏4) عويمر بن قيس بن زيد انصارى قيد نموده و مى‏ گويد: «در آخر خلافت عثمان فوت كرده است؛ 35 ه .» فتأمّل.
272) ابوهريره به واسطه اشتهار وى به كنيه، نامش محقّق نيست. ابن‏ اثير در اسدالغابة (ص‏301، ج‏3، ط مصر) نام وى و پدرش را عبدالرحمن بن صخر قيد كرده و طريحى اسم او را عبداللَّه ضبط نموده و به سال 59 هجرى درگذشته. و راجع به كنيه ‏اش در مجمع البحرين به ماده هَرَرَ بازگشت شود. و در اصل الشيعة (ص‏81، ط 1، سوريا) مى‏ نويسد: «روايت ابوهريره، پيش اماميّه، به قدر مگسى اعتبار ندارد.»
273) مورّخ بزرگ ترك، احمد رفيق، در تأليف نفيس خود، بيوك تاريخ عمومى (ص‏112، ج‏5، ط اسلامبول) مى ‏نويسد: «يزيد به حدّى شيفته و دلباخته زنان مى ‏بوده كه در حال حيات پدرش براى ازدواج ارينب، زن عبداللَّه سلام، كه از مأمورين متنفّذ عراق بود، معاويه را به اجراى هر دسيسه و نيرنگ در اين راه مجبور كرد، منتهى فضيلت و مردانگى حسين بن على(ع) اقدامات ناپسند ايشان را در اين باره عيان و عقيم گردانيد.» (به ملحق سيم همين كتاب بازگشت شود.)
274) ابوزيد عبدالرحمن بن محمّد بن محمّد بن خلدون، به سال 732 هجرى در تونس متولّد، و سال 808 ه در مصر فوت كرده؛ «و هو اشهر من ان يعرّف.» راجع به شرح حال و ميزان اهمّيّت آثارش به تاريخ آداب اللغة العربيّه (210 - 214، ج‏3، ط مصر) تأليف جرجى زيدان، و به كتاب فلسفة ابن ‏خلدون الاجتماعيّه (تحليل ونقد، ط مصر) تأليف رئيس كنونى دانشكده آداب در دانشگاه مصر، دكتر طه حسين، بازگشت شود.
275) عبارات تازى در صفحه 188 بخش دويم از مجلّد ثانى تاريخ ابن‏ خلدون (ط مصر، 1284 ه ) به چاپ رسيده. يعنى سزاوار است كه دولت و اخبار معاويه را به دولت و اخبار خلفاى راشدين لاحق كنيم. پس او در فضل و عدالت و صحبت، تالى خلفا مى ‏باشد. و نيز در همان صفحه مى ‏نگارد: «هرگز معاويه به يكى از ملوكى كه بعد از وى سلطنت كرده ‏اند، شباهت را ندارد، پس او از خلفاى راشدين محسوب مى‏ بوده.»
276) تاريخ طبرى، ص‏184، ج‏6، ط مصر. حاصل ترجمه: «جاى شگفت است كه با وجود معاويه، از كسرى و قيصر و ذكاوت فوق‏ العاده آنان سخن درميان آريد.»
277) مرحوم اعتماد السلطنه در تأليف نفيس خود، حجّة السعادة فى حجّة الشهادة (ص 74 - 75، ط 2، تبريز، 1310 ه ) مى‏ نويسد: «يزيد بن معاويه در خلافت عثمان بن عفّان در سال 26 هجرى متولّد شده و مادرش ميسون، دختر بحدل كلبى است، و چون بدويّه بود، فصاحتى به كمال داشت و شعر نيكو مى‏ گفت. و اين ابيات ميسون كه در اظهار ملالت از دمشق و قصور عاليه معاويه و لذائذ و تنعّمات اهل حضر و آرزوى باديه بنى كلب و هوس مسكن و ملبس مردم بيابانگرد و قبائل صحرانورد به نظم آورده، در كتب ادب و مجاميع سير مسطور است و بسيار مشهور؛ مى‏ گويد: للبس عبائة وتقر عينى / احب الى من لبس الشفوف / و بيت تخفق الارياح فيه / احب الى من قصر منيف. الخ. گويند چون معاويه اين اشعار بشنيد، آن‏گاه وى را رخصت داد تا به قبيله خويش در پيوندد و او فرزندش يزيد را نيز همراه برد و يزيد درميان بنى‏ كلب نمايش كرد و در باديه بزرگ شد... و چون يزيد در باديه و ميان قبايل و طوائف عرباء از عرب برآمده بود، در فصاحت و حسن بيان و در بلاغت و ذلاقت لسان، حظّى وافر داشت و شعر را در كمال عذوبت و لطافت مى ‏سرود.» و ابن عبد ربّه اندلسى در العقد الفريد (ص‏138، ج‏3، ط مصر، 1353 ه ) اولاد يزيد بن معاويه را، معاويه و خالد و ابوسفيان و عبداللَّه و عمر و عاتكه قلمداد مى‏ نمايد، وليكن در تاريخ گزيده (ص‏262) مى ‏نويسد: «يزيد را سيزده پسر بود: معاويه و خالد و هاشم و ابوسفيان و عبداللَّه اكبر و عبداللَّه اصغر و ابوبكر و عمر و عقبه و حرب و عبدالرحمن و ربيع و محمّد. نشان نيكوكردارى و بدكردارى از اين‏جا قياس مى ‏توان كرد كه از همه فرزندان يزيد را يكى نام و نشان نيست و اگر نيز كسى باشد، خامل ذكرند، و از نسل حسين - رضى اللَّه عنه - كه تنها زين‏ العابدين ماند، هزار هزار علوى در جهان بيش ‏اند.» (و راجع به مدّت حكمرانى و تاريخ فوت يزيد به پاورقىِ خاتمه رجوع نمايند.)
278) قاضى احمد، شهير به ابن خلّكان، در تأليف نفيس خود، وفيات الاعيان (ص‏30، ج‏2، ط 1، تهران) در طىّ ترجمه «طبرى» مى‏ نويسد: «ابن جرير در نقل تواريخ مورد وثوق بوده و تاريخ طبرى هم از صحيح ترين تواريخ مى ‏باشد.» و چلبى در كشف الظنون (ص‏227، ج‏1، ط اسلامبول) مى ‏نويسد: «تاريخ طبرى از تواريخ مشهوره، و اخبار عالم را از اوّل خليقه تا سال 309 ه در برگرفته، و آنچه از نسخ آن در دست مردم است، از كبير آن تلخيص يافته؛ وهو العمدة فى هذا الفن؛ و از وزراى سامانيان، ابوعلى محمّد بلعمى آن را از تازى به فارسى نقل داده.»
279) مورّخ معروف مسيحى، جرجى زيدان، در تاريخ مصر الحديث (ص‏114، ج‏1، ط 2، مصر) مى‏ نگارد: «يزيد ابداً خلافت را لياقت نداشت. اگر پدرش معاويه هنگام زمامدارى خود سلطنت را ارثى نمى ‏كرد، يزيد در تمام عمرش به اين منصب نائل نمى ‏شد، زيرا يزيد مردى بود هواپرست، كه واجبات خود را انجام نمى ‏داد؛ اين است كه حسين بن على(ع) و عبداللَّه زبير سر از ربقه انقيادش بيرون كشيده و زير بار ننگين بيعتش نرفتند.»
280) علّامه شهرستانى، در نهضة الحسين (ص‏33 - 34، ط 2) مى‏ نويسد: «مروان بن حكم بن عاص بن اميّه، در سال دويم هجرت متولّد گرديده و پيغمبر اسلام او را با پدرش حكم به طائف براند... زن او در سال 65 ه وى را در شام بكشت.» و هندو شاه نخجوانى در تجارب السلف (ص‏72، ط تهران) مى ‏نويسد: «مروان بن حكم را ابن طريد گفتندى، به ‏سبب اين‏كه پيغمبر(ص) پدرش حكم را از مدينه در روز فتح مكّه براند و موجب آن بود كه حكم اسرار پيغمبر را فاش مى ‏كرد و به اخلاص نمى زيست... و تا پيغمبر در حيات بود، به مدينه نيامد.» و نيز در صفحه 73 مى‏ نگارد: «چون كسى خواستى مروان را مذمّت كند، گفتى يابن الزرقاء، و زرقاء جدّه او بوده است و گويند اين زن در جاهليّت از ذوات رايات بود؛ يعنى از زنانى كه بر بام خانه علم ها بودى تا مردم بدان نشان جهت قضاى وطر، به خانه ‏هاى ايشان رفتندى. و چون با مروان بيعت كردند، مادر خالد بن يزيد را بخواست تا باشد كه خالد را از مرتبه خلافت اسقاط كند»؛ تا آن‏جا كه مى ‏نويسد: «در شبى كه مروان در خواب بود، مادر خالد، امّ هاشم، دختر عتبة بن ربيعه، بالشى در دهان او نهاد و محكم بگرفت تا نفس او منقطع شد.»
281) الإمامة والسياسة، ص‏29، ج‏1، هدء: سكن و يكون فى سكون الحركة والصوت وغيرهما. حاصلش اين است: «معاويه! از امير قرار دادن يزيد دست بردار شو.»
282) تاريخ طبرى، ص‏169، ج‏6.
283) هذا رسيلك الذى يراسلك فى الغناء اى يباريك فى ارساله.» (اساس البلاغه). به تعبير فارسى بايد گفت: هم آواز خوانندگان است. (مؤلّف).
284) يعنى يزيد با حريص بودن وى به شكار، هم‏آواز خوانندگان و شخص مسامحه كار مى ‏باشد.
285) ابن اثير در اسدالغابة (ص‏55، ج‏1) مى ‏نويسد: «احنف بن قيس، يكى از اشخاصى بوده كه عصر پيغمبر را درك نموده و پيغمبر در حقّ او دعا كرده، گرچه پيغمبر را ملاقات ننموده، ولكن چون در حقّ او دعا كرده، در ضمن صحابه مذكور است. (مؤلّف). و در پاروقىِ البيان والتبيين (ص‏16، ج‏2) مى‏ نگارد: «احنف بن قيس كه نام او ضحّاك و يا صخر، و كنيه ‏اش ابو بحر بوده، به حلم و سيادت وى مثل مى ‏زنند؛ به سالخوردى در سال 69 ه / 688 م فوت كرده است.» و در پاورقىِ عقد العلى للموقف الاعلى (ص‏52، ط تهران، 1311 شمسى) مى ‏نويسد: «احنف از تابعين بوده و به كثرت حلم مشهور. نامش در اشعار پارسى و تازى بسيار آمده، من جمله، عبدالواسع جبلى اشاره به حلم وى كرده، گويد: آن مهتر عالى محل / رأيش چو شمس اندر حمل / در حلم چون احنف مثل / در جود چون حاتم بدل.» و علّامه سيّد عبدالحسين شرف الدين عاملى در تأليف نفيس خود، الفصول المهمة فى تأليف الامة (ص‏184، ط 2، صيدا) احنف را در شمار شيعيان اصحاب نبى درآورده. (چرندابى).
286) الإمامة والسياسة، ص‏125، ج‏1. ترجمه حاصل: «معاويه! تو به اسرار و احوال روحانى يزيد از ما آگاه ترى؛ اگر او را شايان منصب خلافت مى‏ دانى، جانشين خودت قرار بده، وگرنه، با وجود حسنين(ع) ترجيح دادن و اختيار كردن تو يزيد را برايشان، بسى دشوار و ناروا است، و دليلى بر ترجيح يزيد بر آنان، هرگز در دست تو نيست.»
287) از آلات طرب، شبيه به عود؛ فلان الهاه ضرب المعازف عن ضروب المعارف. ( اساس البلاغة ).
288) الإمامة والسياسة ، ص‏135 - 136، ج‏1. ترجمه حاصل: «از آنچه درباره تكامل و سياست يزيد اظهار كردى، آگاه شدم. گويا مى‏ خواهى كه شخص غائبى را معرّفى نمايى، و يا آگهى دهى از چيزى كه با علم مخصوص خود كشف كرده ‏اى؛ يعنى هويّت و روحانيّات يزيد، روشنتر از آفتاب است و همه كاملاً او را مى‏ شناسيم. سگ ‏پرستى و شكار بازى و انهماك در شهوات او، بهترين معرّفش مى‏ باشد. بترس از مسئوليت روز جزا و وزر او را در گردن خود مگير.»
289) الإمامة والسياسة ، ص‏138، ج‏1.
290) اللهوف ، ص‏21، ط 2، صيدا. ترجمه: «يزيد شرابخوار، با قلّت علم و نبودن حلم، بى ‏رضايت مسلمين، ادّعاى خلافت اسلامى مى‏ كند.»
291) يعنى يزيد از ملوكى بوده كه به نوشيدن «مى» مداومت داشته و هر صبح و شام پيمانه خمر را مى پيمود.
292) هندو شاه نخجوانى در كتاب تجارب السلف (ص‏66، ط 1، تهران) كه ترجمه فارسى الفخرى مى‏ باشد، در ترجمه عبارات فوق چنين مى‏ نويسد: «يزيد را به لهو و شكار و شراب و زنان ميل عظيم بود، ... و شعر نيكو گفتى، تا حدّى كه عرب گفتند: ابتداء شعر پادشاهى كرد و به پادشاهى ديگر ختم شد؛ و مراد امرء القيس بود.» و استاد مصطفى صادق رافعى، معاصر، در كتاب تحت راية القرآن (ص‏299، ط 1، مصر) مى‏ نگارد: «و مما عزى الى يزيد يوم جيى برأس الحسين - رضى اللَّه عنه - : مذاقبلت تلك الرؤوس واشرقت / تلك الشموس على ربى جيرون / صاح الغراب فقلت صح او لاتصح / انى قضيت من النبى ديونى.» يعنى سخنان آينده منسوب به يزيد بوده كه روز ورود سر حسين بن على(ع) آنها را سروده: وقتى كه سرهاى شهدا بر روى تلهاى دروازه جيرون مانند آفتاب تابان درخشيدن گرفتند، در اين ميان زاغى صداى خود را بلند كرد، گفتم صدا كنى و يا نكنى، هرگز به حال من تفاوتى نخواهد داشت، زيرا من ديون خود را از پيغمبر اسلام استيفا نمودم. و محدّث قمى در منتهى الامال (ص‏471، ج‏1، ط 1، تبريز) مى ‏نويسد: چون سرهاى شهدا را نزد يزيد آوردند، بانگ غرابى گوشزد او گشت؛ اين اشعار را كه بر كفر او سجلّى بود، انشاء كرد. (دو شعر فوق با مختصر تفاوت لفظى). و چون بانگ غراب نا به ‏هنگام افتاده، به حكم تطيّر دلالت بر زوال ملك مى‏ كرد، به دو شعر از اشعار ابن زبعرى متمثّل شد و غراب را مخاطب ساخت: «يا غراب البين ما شئت فقل / انما تندب امراقد فعل / كل ملك ونعيم زائل / و بنات الدهر يلعبن بكل.» ا ه . حاصل ترجمه اين است: «زاغ جدايى! هرچه مى‏ خواهى بگو، زيرا از چيزى ما را خبر مى‏دهى كه سرانجام بشر همان بوده است. تمام نعمت و ملك دنيا رو به زوال، و همه آفريدگان، دستخوش بازيچه دختران دهر (يعنى شدايد و نوائب) هستند.»
293) الإمامة والسياسة ، ص‏148، ج‏1. ترجمه: «آيا بر يزيد بيعت مى‏ كنى؟ در حالتى كه «مى» مى‏ خورد و سرگرم زنان خواننده مى‏ باشد و آزمندانه به كارهاى ناشايست مى‏ پردازد.»
294) ترجمه: يعنى يزيد كفر و شرك خود را آشكاركنان بدين اشعار مترنّم گرديد: «اى‏ كاش بزرگان ما كه در جنگ بدر به دست مسلمانان به قتل رسيدند، حاضر بوده و زارى گروه خزرج را از وقوع نيزه مى‏ ديدند. مهتران آنان را كشته و با تلافى جنگ بدر، كار به اعتدال انجاميد. وقت حضور از روى شادى با آواز رسا مى‏ گفتند: يزيد دستت شل نباشد. از خندف نيستم، اگر از فرزندان احمد(ص) انتقام آنچه را كه مرتكب شده است، نكشم. بنى ‏هاشم سلطنت را بازيچه خود قرار دادند، وگرنه، خبر و وحى اساس‏ درستى را ندارد.» از نگارشات سبط بن جوزى (متوفّاى 654 ه) در تذكرة خواص الامة و علّامه عاملى در لواعج الاشجان و محدّث قمى در منتهى الامال(ج‏1) چنين ظاهر مى شود كه دو شعر اوّل، از جمله قصيده اى است كه عبداللَّه بن زبعرى پيش از تشرّفش به اسلام در جنگ احد مى‏ سروده است. اگر از خود يزيد بودى، بايستى به عوض خزرج، بنى‏ هاشم گفتى. فتدبّر. و سه شعر آخر از قريحه خود يزيد مى‏ باشد كه به كفر و الحادش صراحت تامّه را دارد. ابوريحان بيرونى نيز در اثر گرانبهاى خود، الاثار الباقية (ص‏331، ط 1، لايپزيك، 1878م، و ط 2، 1923م) مى ‏نگارد:
       «فى اليوم الاول من صفر ادخل رأس الحسين مدينة دمشق فوضعه يزيد بين يديه ونقر ثناياه بقضيب كان فى يده وهو يقول:
لست من خندف ان لم انتقم‏
من بنى‏احمد ما كان فعل‏
ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل‏
فاهلّوا واستهلّوا فرحاً
ثم قالوا يا يزيد لا تشل‏
قد قتلنا القرم من اشياخهم‏
وعدلناه ببدر فاعتدل.»
       يعنى روز نخستين از ماه صفر، سر حسين(ع) را به شهر دمشق داخل نمودند، و يزيد آن را پيش رويش گذاشته، با چوبى كه در دست خود داشت، به دندان هاى ثنايايش مى ‏زد و مى ‏گفت: ...(ترجمه فارسى اشعار فوق قبلاً ذكر گرديده.) و ابوالفتح ناصر مطرزى كه از اعيان شاگردان زمخشرى و به سال 616 هجرى به خوارزم درگذشته، در شرح مقامات حريرى، در ذيل مقامه چهلم، معروف به تبريزيه، مى ‏نويسد: «خندف، لقب ليلى، دختر عمران بن قصاعه مى‏باشد... و اين فخر براى او بس كه فرزندش مدركة بن الياس بن مضر، يكى از نياكان پيغمبر اسلام به‏ شمار مى ‏رود، و خود خندف نيز از جدّات آن حضرت بوده است، و همين خندف است كه يزيد در اين شعر از وى يادى مى‏ نمايد:
 لست من خندف ان لم انتقم‏
من بنى ‏احمد ما كان فعل‏
و راجع به شرح حال عبداللَّه بن زبعرى، به كتاب هدية الاحباب (ص‏60، ط 1، نجف) تأليف محدّث قمى، رجوع شود.
295) به نگارش ابن عبد ربّه اندلسى در العقد الفريد (ص‏133، ج‏3، ط مصر) تصميم گرفتن معاويه بر اخذ بيعت از مردم براى پسرش يزيد، پس از فوت زياد بن ابيه (53 ه ) مى‏ بوده كه تا پايان عمرش (60 ه ) قريب هفت سال با وسايل گوناگون همين قضيّه را ادامه داده. وليكن آنچه از نگارش طبرى در تاريخ خود (ص‏168، ج‏6) و ابن‏ اثير در تاريخ الكامل (ص‏198، ج‏3، ط مصر) و ابوالفداء در المختصر فى اخبار البشر (ص‏187، ط مصر، 1325 ه ) ظاهر مى ‏شود، اين است كه گرفتن بيعت و عملى شدن آن، در سال 56 ه آغاز گرديده. و اين هم ناگفته نماند كه ابوالفرج در مقاتل الطالبيين (ص‏51، ط نجف) مى ‏نويسد: «چون حسن(ع) بعد از صلح با معاويه جانب مدينه رفته و در آن‏جا اقامت فرمود، معاويه مصمّم گشت كه يزيد را ولايتعهد دهد و از مردم بيعت ستاند. با حيات حسن(ع) و سعد بن ابى ‏وقاص بر او سخت دشوار بود. زهرى پنهانى بفرستاد تا بدان مسموم شده و جهان را بدرود گفتند.» ابن صباغ مالكى (متوفّاى 855 ه ) در تأليف خود، الفصول المهمة (ص‏169، ط ايران، 1303 ه ) در طىّ صلحنامه حسن بن على(ع) با معاويه مى‏ نويسد: «و ليس لمعاويّة بن ابى ‏سفيان ان يعهد لاحد من بعده عهدا.» يعنى از مواد صلح يكى اين است كه معاويه نبايد كسى را براى خود وليعهد قرار دهد. فتدبّر.
296) ترجمه عبداللَّه بن عبّاس در ص‏28 گذشت. و عبداللَّه بن جعفر بن ابى ‏طالب، به گفته ابن قتيبه در المعارف (ص‏89، ط مصر)، سال هجرت نبوى در حبشه تولّد يافته و در حدود نود سالگى در مدينه به‏ سوى حق شتافته. و عبداللَّه بن عمر، به نوشته المعارف (ص‏80)، در حال خردى با پدر خود در مكّه اسلام را پذيرفته و در حدود 84 سالگى در مكّه وفات يافته، و به نگارش ابوالفداء در تاريخ خود، در سال 73 ه پس از قتل عبداللَّه زبير به سه ماه، در 87 سالگى درگذشته. و عبداللَّه بن زبير، به نگارش المعارف (ص‏99)، سال دويم هجرت در مدينه متولّد گرديده و اخيراً به نام خلافت قيام كرده و حجاز و عراق و يمن و مصر را به تصرّف خود درآورده و پس از نُه سال، در مكّه، در محاصره حجّاج بن يوسف به قتل رسيده. وليكن سيوطى در تاريخ الخلفاء (ص‏82، ط مصر) مى ‏نويسد: «عبداللَّه بن زبير بن عوام، بيست ماه از هجرت گذشته، و به قولى در سال اوّل هجرى، در مدينه متولّد شد... . و از كسانى بود كه زيربار بيعت يزيد نرفتند، و به مكّه فرار كرده و پس از فوت يزيد مردم را به ‏سوى خود دعوت كرد، و مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان به خلافتش بيعت كردند، مگر اهالى شام و مصر كه به معاويّة بن يزيد متابعت كردند. وقتى كه معاويه مُرد، اهالى شام و مصر نيز از ابن‏ زبير پيروى كردند تا در زمان عبدالملك مروان، در سال 73 ه ، حجّاج بن يوسف به قتلش رسانيد.»
297) ترجمه: «خلافت اسلامى، سلطنت قيصرى و كسروى نيست... .»
298) الإمامة والسياسة ، ص‏126 - 127، ج‏1. ترجمه حاصل: «پدران رفتند و پسران جاى آنان گرفتند. فرزندم يزيد، محبوبترين اولاد آنها است به من، و خلافت، مخصوص آل‏عبد مناف بود، زيرا آنان خويشاوندان پيغمبر خدا بودند، و زمانى كه پيغمبر اكرم رحلت فرمود، مردم بدون ملاحظه سابقه ملك و خلافت، بوبكر و عمر را خليفه قرار دادند.»
299) الإمامة والسياسة ، ص‏121، ج‏1.
300) تاريخ طبرى ، ص‏169، ج‏6.
301) ابوعلى محمّد بلعمى، كه وزير عبدالملك بن نوح سامانى (350 - 343 ه ) و منصور بن نوح سامانى (366 - 350 ه ) بوده، در ترجمه تاريخ ابن جرير طبرى كه آن را در حدود 352 ه به حكم امير منصور به پارسى نقل كرده است، مى‏ نويسد: «چون سه سال از مرگ زياد بگذشت، اهل دمشق را جمع كرد تا با يزيد بيعت كردند. و نامه نوشت به عبيداللَّه زياد كه بيعت كوفه و بصره و عراق و خراسان و فارس به جهت يزيد بستان. و به همه ممالك مسلمانان نامه نوشت و از همه بيعت بستد، الاّ پنج تن: چهار از مدينه و يكى از مكّه. عبداللَّه عبّاس در مكّه بيعت نكرد كه نابينا شده بود و در طائف بود كه در آن‏جا ضيعتى داشت، و گفت: مرا چشم رفته است؛ از من كارى نيايد، بيعت من يا باشد يا نباشد، معاويه گفت: راست مى ‏گويد. امّا از آن مدينه، اميرالمؤمنين حسين - رضى اللَّه عنه - بود و عبداللَّه زبير و عبداللَّه عمر و عبدالرحمن ابوبكر بيعت نكردند. مروان نامه نوشت و حال باز نمود. معاويه نامه نوشت كه ايشان را مجنبان تا من بيايم؛ و سعيد بن عثمان در دمشق بود، با يزيد بيعت كرده بود، چون بشنيد كه اين چهار تن بيعت نكردند، او پشيمان شد، گفت: پدر من از پدر ايشان كم نبود و من از ايشان كم نيستم. چرا تعجيل كردى؟ بعد از آن در پيش معاويه آمد و گفت: مى‏ دانى كه پدرم با تو چه كرد و من نيز بيعت چنان نكردم كه ديگران. معاويه عهد خراسان از عبيداللَّه بستد و به سعيد عثمان داد و او به خراسان رفت.»
302) ضحّاك بن قيس فهرى از شجعان و فرسان عرب بوده و از مخلصين و مدافعين معاويّة بن ابى‏سفيان به‏ شمار مى ‏رفت، و معاويه پس از زياد حكومت كوفه را به عهده او واگذار نمود... . تا در سال 65 ه به دست مروان بن حكم به قتل رسيد. (پاورقىِ البيان والتبيين، ص‏292، ج‏1). و طبرى در تاريخ خود، (ص‏182، ج‏6) مى ‏گويد كه: «موقع فوت معاويه، پسرش يزيد غايب بود و نماز او را ضحّاك بن قيس فهرى به ‏جاى آورد.»
303) الإمامة والسياسة ، ص‏121.
304) الإمامة والسياسة ، ص‏131، ج‏1. يعنى امّا آنچه تذكّر دادى كه مرا بر بيعت يزيد مجبور كنى، به جان خودم اين چيزى است كه ما آن را نخست در باره تو و پدرت اجرا كرديم، كه شما را با اجبار و كراهت، بدون طوع و رغبت، به كيش اسلام داخل نموديم.
305) به گفته ابن قتيبه در المعارف (ص‏76، ط مصر) عبدالرحمن بن ابى ‏بكر در جنگ بدر در طرف مشركين بود. پس از آن اسلام را پذيرفت و در سال 53 هجرى در كوهى نزديكى مكّه به مرگ ناگهانى از اين جهان درگذشت. ابن اثير در تاريخ الكامل (ص‏201، ج‏3، ط مصر) مى‏ نويسد: «ذكر عبدالرحمن بن ابوبكر در داستان بيعت، با نگارش كسى كه فوت او را در سال 53 ه دانسته، درست نمى‏ آيد، بلكه با نوشته آن كس سازش دارد كه وفات وى را در سال هاى پس از 53 ه تشخيص داده است. فتدبّر. (به جلد حضرت حسين از ناسخ التواريخ ، ص‏99، ط تهران، 1324 ه  بازگشت شود.)
306) حمداللَّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص‏256) مى ‏نويسد: «معاويه در سنه 56 از اهل عالم بيعت به نام يزيد بستد. همه كس بيعت كردند، الاّ پنج كس: اوّل: عبداللَّه بن عباس، به بهانه نابينايى كه ضرير لايق خلافت نباشد؛ دويم: حسين بن على؛ سوم: عبداللَّه زبير؛ چهارم: عبداللَّه عمر؛ پنجم: عبدالرحمن ابى‏بكر صدّيق - رضى اللَّه عنهم - معاويه با اين جماعت مضايقه و تكليف كردن مصلحت نديد و به وقت وفات، يزيد را گفت در كار تو از سه كس هراسانم: اوّل: حسين بن على. اگر بر او دست يابى با او محابا و آزرم كنى كه رحم او به رسول پيوسته است؛ دويم: عبداللَّه عمر. او در اين كار شروع نكند الاّ وقتى كه جهان خود را صافى بيند و اين صورت متعذّر است؛ سوم: عبداللَّه زبير. او مارى زهردار است. او را مجنبان و اگر دست يابى ابقا مكن.»
307) الإمامة والسياسة ، ص‏136 - 138، ج‏1. و اين نكته در اين‏جا ناگفته نماند كه معاويه در پيشرفت كار يزيد به اندازه ‏اى اهتمام داشت كه به نوشته حمداللَّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص‏257)، به وقت وفات، يزيد را گفت: ضحّاك بن قيس و مروان بن حكم را بگو كه پدرم وصيّت كرده است كه شما به ‏دست خود او را به خاك بسپاريد؛ چون به گور فرو روند، با تيغ بر سر گور از ايشان بيعت خواه. يزيد هم‏چنين كرده، مروان حكم لگدى بر معاويه زد و گفت: «تخدع وانت فى هذه الحالة.» يعنى در حال مرگ نيز نيرنگ به‏ كار مى‏ برى. و ليكن طبرى در تاريخ خود (ص‏183، ج‏6) مى نويسد: «هنگام فوت معاويه، يزيد در حوارين بود؛ وقتى درآمد كه پدرش را دفن كرده بودند. پس بر سر قبر معاويه نماز گزارده و به منزل خود برگشت.»
308) ص‏268، ج‏5، ط 2، مصر. ترجمه حاصل: «معاويه براى نيل امانى، به قوّه قاهره توسّل كرد؛ طاعت خود را به قوّه سلاح بر مردم تحميل نمود، و پسرش يزيد را وليعهد خود قرار داده، در اخذ بيعت با تهديد و رشوت، زمام اختيار از دست مردم در ربود؛ هر كه عصيان ورزيد، به تيغش دركشيد، و هر كه مذعن گرديد، نعمتش را چشيد تا معاويه به كام خود دررسيد.» و نيز در دائرة المعارف (ص‏662، ج‏6، ط 2) مى ‏نويسد: «معاويه براى اخذ بيعت بر يزيد، مال فراوان صرف كرد، و در تهديد و اجبار نيز هرگز فروگذارى را نكرد؛ در حالتى كه كاملاً مى‏ دانست كه يزيد قطع نظر از انهماك وى در لذّات و شهوات، نسبت به خاندان او ابداً لياقت خلافت را ندارد، تا چه رسد به خلافت وى بر امّت محمّدى، كه ننگ بار آرد.»
309) ادرع : لبس الدرع: زره.
310) ] . عصر المأمون، ص‏15، ج‏1، نقل از طبرى. ترجمه حاصل: «معاويه ابومنازل را هفتاد هزار انعام داده و او نيز عرضه داشت: مرا نزد قبيله بنى تميم سرافكنده و رسوا كردى، زيرا كسانى را كه در رديف من هستند، صدهزار عطيّه دادى، آيا من مرد سالخورد و بزرگ قوم خود نيستم؟ معاويه جواب داد: آرى چنان است كه گفتى. پس ابومنازل اظهار داشت كه چرا از اين مردم پست و كمترم شمردى؟ معاويه گفت: آخر دين آنان را خريدم.»
311) ترجمه حاصل: «معاويه بيعت بر يزيد را از مردم و خيار مسلمين، با زر و زور و ترسانيدن اخذ كرد؛ در صورتى كه كفر و كارهاى ناپسند و عدم شايستگى يزيد را نسبت به خلافت اسلامى كاملاً مى ‏دانست.»
312) استاد دانشگاه بيروت، ابوالنصر عمر، در كتاب نفيس الحسين (ص‏44، ط بيروت، 1353 ه) مى‏ نويسد: «بيعت گرفتن معاويه از توده اسلامى به خلافت يزيد، با آشنايى او به كارهاى ناشايست وى از شرب خمر و... به نظرم از بزرگترين مصائبى بوده كه تاكنون بردين مبين اسلام وارد گرديده.»
313) دارنده مهنامه المنار، همين داستان را در تفسير المنار (ص‏260، ج‏11، ط 1، مصر) نيز با مختصر تفاوت درج كرده است. و در تأليف نفيس خود، وحى محمّدى (ص‏288، ط تهران، 1317 شمسى) نيز پس از نقل گفتار دانشمند آلمانى چنين مى‏ نويسد: «اين دانشمند اگر صلاح ملّت و نژاد خود را مى‏ خواست و جنبه انسانيت و بشر دوستى او براى خير و صلاح جامعه بشرى كار مى‏ كرد، متأسّف مى ‏شد كه چرا شريعت اسلامى اروپا را فرا نگرفت تا تعاليم عاليه آن - كه براى سعادت بشر وضع شده - اخلاق اين قطعه را اصلاح كرده و اين همه رقابت و ستيزگى را ازميان آنها برطرف كند، تا در تحت لواى اسلام و تعاليم قرآن، ملل اروپايى امروزى، يكى از اركان واقعى سعادت بشرى شده و قوّه و استعداد امروزى خود را براى آسايش نوع خود صرف كنند و با انباء نوع خود، كه از هر ملّت و نژادى باشند، با مهربانى و داد رفتار نمايند و برادرى و برابرى حقيقى را - كه بشر نيازمند آن است - در جهان برقرار سازند.» و مترجم فاضل كتاب نامبرده، آقاى محمّدعلى خليلى، در اقتباس و نگارش سودمند خود، زندگانى حسين بن على (صفحه يا، ط تهران، 1318 شمسى) پس از نقل گفتار مرد دانشمند آلمانى، مى ‏نويسد: «در حقيقت گفتار بزرگى است، ولى نبايد آن را از جنبه متوقّف شدن فتوحات دانست؛ چه، در واقع فتوحات اسلامى در زمان بنى‏ اميّه متوقف نشد، امّا پيشرفت عمده آنها كه بر اثر اخلاق و عدالت و مهربانى بود، متوقّف گرديد، زيرا در حقيقت بهترين عامل پيشرفت، همان اخلاق و عدالت اسلام بود، و سپاه عدل و داد خيلى بيشتر از سپاه و قوّه شمشير كارگر بود. در زمان بنى ‏اميّه اين جنبه منتفى شد و ملل را از اسلام منزجر و رويگردان نمود.»
314) علّامه آقا شيخ جواد بلاغى - رحمه اللَّه - كه از مفاخر علماء شيعه بود، در تفسير خود (ص‏113، ط سوريا) مى ‏نويسد: «اخرج احمد فى مسنده عن ابن ‏عبّاس و فى الدر المنثور (فى التفسير بالمأثور للسيوطى) اخرج ابونعيم فى الحلية عن ابن‏ عبّاس قال قال رسول اللَّه(ص) ما انزلت آية فيها يا ايها الذين آمنوا الا وعلى(ع) رأسها و اميرها... و فى الصواعق اخرجه الطبرانى و ابن ابى‏حاتم عن ابن عبّاس و اللفظ الاو على(ع) اميرها وشريفها.» (مؤلف). حاصل ترجمه حديث مزبور اين است: «رسول خدا فرمود: هر آيه ‏اى از آيات قرآن مقدّس كه محتوىِ جمله يا ايها الذين آمنوا باشد، على(ع) در رأس آن واقع شده، و امير و شريف همان آيه شريف خواهد بود.» (چرندابى).
315) علّامه شيخ آقا بزرگ تهرانى، نزيل نجف، در تأليف نفيس خود، الذريعة الى تصانيف الشيعة (ص‏281، ج‏1، ط 1، نجف) مى ‏نويسد: «كتاب الاحتجاج از كتب معتبره ومحلّ اعتماد بزرگان علماء بوده، و مؤلّف آن، شيخ جليل، ابومنصور احمد بن على بن ابى‏ طالب طبرسى، از مردم قرن پنجم هجرى و اوائل سده ششم را نيز درك كرده و از مشايخ ابن شهرآشوب، صاحب المناقب، كه به سال 588 هجرى در حدود صد سالگى درگذشته، به‏ شمار مى ‏رود. و كتاب مذكور، بر احتجاجات پيغمبر اسلام و ائمه اطهار و بعضى از صحابه و ذرّيّه و علماء اخيار محتوى مى ‏باشد، و در ايران و نجف به چاپ رسيده است.»
316) حاصل ترجمه اين است: «حضرت حسين دو سال پيش از فوت معاويه با همراهى عبداللَّه بن جعفر و عبداللَّه بن عبّاس با عده ‏اى به حج رفته و در منى‏، زياده از هزار مرد، جز از زن، از بنى ‏هاشم و شيعيان و اصحاب و انصار و تابعان، بر اطراف وى گرد آمدند و آن حضرت خطبه ‏اى در آن‏جا ايراد فرمودند. پس از حمد و ثناى الهى اظهار داشتند كه اقدامات ناپسند اين طاغى را (يعنى معاويه) كه تاكنون درباره ماها و شيعيان ما به ‏جا آورده است، البتّه همه ديده ‏ايد و يا شنيده ايد، و من مى ‏خواهم كه درباره پاره ‏اى چيزها از شما پرسشى كنم؛ اگر چنانچه راست گفتم، مرا تصديق نماييد وگرنه تكذيبم كنيد؛ گفتار مرا شنفته و پوشيده بداريد و سپس به ‏سوى بلاد و قبايل خود برگشته، بر كسانى كه بر آنها وثوق و باور داريد، برسانيد، كه مى‏ ترسم حق مندرس شده و از بين برود؛ خدا هم نور خود را تمام خواهد كرد. پس حسين بن على(ع) در تفسير آياتى كه درباره آنان نازل گرديده، و يا در بيان رواياتى كه از پيغمبر اسلام درخصوص اهل بيت و پدر و مادر آن حضرت در رسيده، ابداً فروگذارى را نكردند. ياران و تابعان نيز فرمايشات او را از ته دل تصديق و گواهى دادند؛ تا در پايان بيان فرمودند: هنگامى كه به زاد بوم خويش برگشتيد، بيانات مرا به مردم امين و موثّق برسانيد و هرگز سست عنصرى را روا نداريد.» (به كتاب منتهى الامال ، ص‏157، ج‏1، ط تبريز، تأليف محدّث قمى نيز بازگشت نمايند.)
317) در نهضة الحسين (ص‏82، ط 2، بغداد) مى ‏نويسد: «طف اسم عام بوده و بر اراضى ‏اى اطلاق مى‏ شود كه مياه نهر بدان ها نرسد؛ و حوالى نهر علقمى (فرعى بوده در كربلا از فرات) از شواطى آن، كه نسبت به مياه نهر در ارتفاع واقع بوده، به ‏همين مناسبت طف ناميده، و از اين جهت كه حادثه حسين بن على(ع) در حوالى نهر علقمى اتّفاق افتاده، به وقعه طف شهرت يافته.»
318) اللهوف ، ص‏36، ط 2، صيدا؛ مثير الاحزان، ص‏19، ط تهران، 1318 ه ؛ بحارالانوار ، ص‏212، ج‏10، ط 1304 ه . يعنى به نام خداوند بخشاينده بخشايگر. از حسين بن على بر بنى‏ هاشم. پس از حمد و ثناى الهى، هركس از شما بر من لاحق شود، شربت شهادت را خواهد چشيد، و هر كه تخلّف ورزد، هرگز بر فتح نخواهد رسيد. و در فهم معناى «لم يبلغ الفتح»، به پايان عنوانِ «مقصد و مرام حسين بن على(ع)» از همين كتاب بازگشت شود.
319) بحارالانوار، ص‏212، ج‏10.
320) فقيه جليل، شيخ اسداللَّه ششترى، يكى از بزرگان فقهاء شيعه و در سال 1220 وفات يافته. (مؤلّف).
321) يعنى كسى كه در راه دفع ستم كشته شود، شهيد به ‏شمار است. (به كتاب الوافى ، ص‏32، ج‏9، ط 1324 ه ، تأليف علّامه فيض نيز بازگشت شود.)
322) بحارالانوار، ص‏213، ج‏10. يعنى سوگند به خدايى كه نفس حسين در دست قدرت او است، ملك و سلطنت بر بنى ‏اميّه گوارا نباشد تا مرا به قتل رسانند.
323) ابن النديم در تأليف خود، الفهرست (ص‏136، ط مصر) مى‏ نويسد: ابومخنف، لوط بن يحيى بن سعيد بن مخنف بن سليم ازدى، نيايَش مخنف، از اصحاب على(ع) به‏ شمار رفته و از پيغمبر نيز روايت كرده. و شيخ طوسى در الفهرست (ص‏129، ط نجف) مى ‏گويد كه پدرش از ياران على و حسنين بوده. و فيروزآبادى (متوفّاى 817 ه ) در قاموس (خَنَفَ) ابو مخنف را شيعى قلمداد نموده. و فوت لوط، به نگارش ابن شاكر كتبى (متوفّاى 764 ه ) در فوات الوفيات و استاد خيرالدين زركلى، معاصر، در الاعلام، در سال 158 ه بوده. ابومخنف تأليف فراوان داشته و كتابى در مقتل حسين(ع) نگاشته، وليكن كتابى كه به پيوست مجلّد دهم بحار مجلسى به چاپ رسيده و بر وى منسوب شده، مقتل ابومخنف نبوده، زيرا چنانچه محدّث قمى در ديباچه نفس المهموم نگاشته، مندرجات آن با منقولات تاريخ طبرى از ابومخنف، تفاوت فاحش را داشته. مثلاً چنانچه در نفس المهموم (ص‏104) تصريح شده، منقول طبرى راجع به خبر طرماح بن عدى با مقتل ابومخنف هيچ‏گونه سازش را ندارد، زيرا نوشته طبرى برخلاف مقتل رايج ابومخنف، اشعار كامل را دارد كه طرماح بن عدى در كربلا حاضر نبوده است. ( به تاريخ طبرى ، ص‏230 - 231، ج‏6 بازگشت شود.)
324) به ضمّ جيم : آشيانه.
325) مفرد هوام : حشرة : جانور كوچك.
326) تاريخ طبرى، ص‏217، ج‏6. يعنى اگر يك وجب به بيرون مكّه كشته شوم، بهتر از اين است كه يك وجب به درون حرم، مرگ دامنگيرم شود. به خدا اگر به آشيانه جانورى هم پناهنده شوم، البتّه بيرونم كرده و منويّات خود را درباره من اجرا خواهند كرد.
327) اللهوف ، ص‏39 و مثيرالاحزان ، ص‏23، ط تهران. حاصل ترجمه: «به خدا گروه ستمكارى در كشتن من مى‏ كوشد، و پروردگار دادخواه نيز جامه ‏خوارى و نابودى را بر ايشان مى ‏پوشد.»
328) مسيو ماربين، مورّخ آلمانى، در سياست حسينيّه مى‏ نويسد: «بزرگترين دليل كه حسين به قتلگاه رفت و ابداً قصد سلطنت و رياست نداشت، اين است كه حسين(ع) با آن علم و سياست و تجربه كه در عهد پدر و برادر در مقاتلت با بنى‏ اميّه حاصل نموده بود، مى‏ دانست كه با عدم موجودى اسباب خود، و آن همه اقتدار يزيد، مقاومت با او ممكن نيست. ديگر آن‏كه حسين(ع) بعد از پدر، پيشگويى از كشته شدن خود مى‏ نمود، و از آن ساعتى هم كه از مدينه حركت كرد، بى‏ پرده و به آواز بلند مى‏ گفت: من براى كشته شدن مى ‏روم...، و نيز هرگاه حسين(ع) به اين قصد و اراده نبود - يعنى عالماً و عامداً به كشته شدن تن در نمى ‏داد - در جمع نمودن لشكر ساعى مى‏ گرديد، نه اين‏كه جماعتى هم كه همراه داشت، متفرّق سازد. چون قصدى جز كشته ‏شدن، كه مقدّمه خيالات عالى بود، مدّ نظر نداشت، بزرگترين وسيله را بى‏ كسى و مظلوميّت دانسته و اختيار كرد تا مصائب وى در قلوب مؤثّر واقع گردد.» و نيز مى ‏نگارد: «با اين خيالات عاليه كه مدّنظر داشت...، تا وقتى كه كشته شد، مرتكب امرى نگرديد كه مجبوريّت بنى ‏اميّه را در دفع او ظاهر دارد، حتّى با آن نفوذ كلمه كه در آن موقع داشت، و با آن اقتدار مسلّم، شهرى از شهرهاى اسلام را مسخّر نداشت و بر حكومتى از حكومت هاى يزيد حمله ننمود. عاقبت، قبل از آن‏كه حركت غير مطيعانه يا سلوك بلواخواهانه از او ابراز شود، وى را در بيابان لم يزرعى محاصره كردند.»
329) اعتمادالسلطنه، در تأليف و ترجمه خود، خيرات حسان (ص‏22، ج‏2، ط 1305 ه ) مى ‏نويسد: «حضرت زينب كبرى فرزندى است كه بعد از جناب سيدالشهداء متولّد گشته و اوّل دختر اميرالمؤمنين است. پدر بزرگوارش او را به عم زاده او، عبداللَّه بن جعفر طيّار، تزويج فرمودند. و چهار پسر كه على و عون الاكبر و محمّد و عباس نام داشتند و يك دختر، كه مكنّات به امّ كلثوم بود، از آن بطن طاهر به‏ وجود آمد. در سفر عراق و واقعه كربلا، زينب كبرى با برادر خود همراه بود... و دو پسر نيز از او در وقعه يوم‏ الطف شربت شهادت نوشيدند: يكى عون، كه به‏دست عبداللَّه طائى كشته شد، و ديگرى محمّد، كه عامر بن نهش او را مقتول ساخت.»
       و ليكن به نگارش ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين (ص‏64 - 65، ط نجف) مادر عون، زينب، عقيله كبرى، دختر اميرالمؤمنين بوده، و امّا مادر محمّد، خوصاء بنت حفصة بن ثقيف كه نسبش به بكر بن وائل مى رسد، مى ‏باشد و نيز ابوالفرج در صفحه 90 كتاب نامبرده مى ‏نويسد: «عون اكبر بن عبداللَّه جعفر، با حسين بن على كشته شد، و امّا عون اصغر بن عبداللَّه جعفر، كه مادر او جمانه دختر مسيب بن نجبه بود، در يوم حرة به قتل رسيد.» فتدبّر. و ناگفته نماند كه به گفته شهرستانى، در نهضة الحسين (ص‏100، ط 2، بغداد) زينب كبرى پس از تولد حسين(ع) به دو سال، از مادر زاييده شده و در سال 65 ه از اين جهان درگذشته. و در خيرات حسان (ص‏29، ج‏2) نيز مى‏ نويسد: «امّا تربت زينب كبرى، به اصحّ روايات، در يكى از قراى شام است... سال مجاعه در مدينه اتّفاق افتاد عبداللَّه جعفر با عيال به سمت شام روانه شد؛ در ايّام توقف در قريه ‏اى كه اكنون مزار زينب كبرى آن‏جا است، آن بانوى معظّمه ناخوش شده و به آن مرض درگذشت و همان‏جا به خاك رفت.»
330) طبرى ، ص‏219، ج‏6 و ارشاد مفيد ، ص‏229، ط تبريز، 1308 ه . ترجمه حاصل: «شما را به خدا قسم مى ‏دهم كه چون اين نامه را بخوانيد، از اين راهى كه پيش گرفته ‏ايد برگرديد و در سير نشتابيد كه هلاك تو و استيصال اهل بيت شما در اين اقدام احساس مى‏ شود؛ و اگر خدا نكند به‏وجود مباركتان صدمه ‏اى وارد گردد، نور هدايت به خاموشى گرايد، كه امروز يگانه چراغ هدايت شما هستيد، و خودم نيز عقب نامه ملحق خواهم شد.»
331) تنزيه الانبياء ، ص‏179، ط تبريز، تأليف علم الهدى و تذكرة خواص الامة ، ص‏137، ط ايران. يعنى شما شهيد را به خدا سپرده و بدرود مى ‏گويم.
332) تاريخ طبرى ، ص‏217، ج‏6. يعنى اگر ناچاريد كه از حرم خدا بيرون رويد، پس يمن را برگزينيد، براى اين‏كه يمن داراى دژها و درّه ‏ها و جاى بسيار وسيعى بوده و شيعه پدرت نيز در آن سرزمين فراوان‏ اند و مى ‏توانيد كه در آن‏جا از مردم كناره گيريد.
333) يعنى اگر اقامت مكّه اختيار كرديد، پس شما عزيز و گراميترين مردم حرم هستيد، وگرنه، پس به سوى يمن و يا بعضى از نواحى بيابان رهسپار شويد.
334) يعنى وقتى كه از شما مفارقت كردم، پيغمبر خدا را رؤيا نمودم كه فرمودند: از مكّه بيرون شو! خدا خواسته كه تو را كشته و به خون آغشته ببيند. و اين هم ناگفته نماند كه مسيو ماربين، مورّخ آلمانى، بيانات آن حضرت را مبتنى بر دفع الوقت دانسته و جواب اقتناعى پنداشته، در سياست حسينيّه مى‏ نويسد: «چون خيالاتشان محدود و از مقاصد حسينى بى‏ اطّلاع بودند، در منع مسافرت ابرام مى‏ كردند. آخرين جوابش به آنها اين بود: خدا چنين خواسته و جدّم چنين فرموده است. و همين‏كه اصرار مى‏ كردند حال كه چنين است و براى كشته شدن مى ‏روى، زنان و بچّه ‏ها را مبر، جواب مى‏ داد: خدا عيال مرا اسير خواسته.» علّامه اكبر، شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء پاسخ آن بزرگوار را، بر خلاف نگارش [ مورّخ ] آلمانى، از روى حقيقت دانسته، در السياسة الحسينيّة (ص‏13 - 14) مى نويسد: «اين جواب، چنانچه خاورشناس نامبرده پنداشته، دفع‏ الوقت و جواب اقناعى نبوده، بلكه از روى حقيقت صدور يافته... و شايد خدا و پيمبرش حسين بن على را بدين سبب بر شهادت واداشته‏ اند كه يزيد در اثر آن رسوا شده و چگونگى حالش نيز بر افراد توده آشكار شود... .»
335) چرا زنان را با خود مى‏ برى؟
336) خدا خواسته كه ايشان را هم اسير ببيند. (راجع به نمرات 1 - 4، به كتاب اللهوف ، ص‏35 - 36، ط 2، صيدا، بازگشت شود.)
337) ابوالقاسم ذوالمجدين، على بن حسين بن موسى الموسوى، مشهور به سيد مرتضى و ملقّب به علم ‏الهدى، يكى از بزرگان علماء و رؤساء مذهب شيعه، و كتب او مورد استفاده علماء مى ‏باشد، و در سال 436 وفات يافته، و تأليفش، تنزيه الانبياء ، در ايران و نجف به چاپ رسيده. (مؤلّف).
338) تنزيه الانبياء ، ص‏178، ط تبريز، 1290 ه . يعنى اگر بگوييد كه: امام به چه عذر اهل و عيال خود را از مكّه به كوفه حركت داد؟... .
339) تنزيه الانبياء ، ص 179، ط تبريز. حاصل ترجمه: «اگر امام را ظنّ قوى پيدا آيد كه مى ‏تواند به وسائلى حقّ خود را تعقيب كرده و نتيجه را دريابد، آن وقت بر او واجب مى‏ شود كه بر زحمات تحمّل نموده و به ايفاى وظايف لازمه قيام نمايد.»
340) پوشيده نماند كه به نگارش علّامه عاملى در معادن الجواهر (ص‏342، ج‏1، ط صيدا) استاد بزرگوار سيّد مرتضى، شيخ مفيد نيز در طىّ پاسخهاى مسائل عكبريّه مى ‏فرمايد: «و اما علم الحسين(ع) بانّ اهل الكوفة خاذلوه فلسنا نقطع على ذلك اذ لا حجّة عليه من عقل ولا سمع.» يعنى امّا دانستن امام اين را كه مردم كوفه خوارش مى‏ دارند، پس ما بر آن قطع نياريم، زيرا دليلى از راه عقل و نقل در اين زمينه در دست نداريم. و در الذريعة الى تصانيف الشيعة (ص‏90، ج‏1) مى‏ نويسد: «مسائل عكبريّه، و يا حاجبيّه، پرسش هايى بوده كه از طرف حاجب ابوالليث بن سراج به شيخ مفيد وارد گرديده، و آنها عبارت‏ اند از 51 سؤالات كلاميّه كه به آيات متشابه و احاديث مشكله راجع مى ‏بوده، و گويا حاجب در عكبرا سكنى مى ‏گزيده، كه پرسش هاى وى به مسائل عكبريّه ناميده؛ و عكبرا به ضمّ عين و سكون كاف، در ده فرسخى بغداد واقع بوده. و اين هم ناگفته نماند كه سيّد بن طاوس در اللهوف (ص‏14، ط 2، صيدا) مى ‏گويد: «والذى تحققناه ان الحسين كان عالماً بما انتهت حاله اليه وكان تكليفه ما اعتمد عليه.» يعنى تحقيق ما بر اين است كه حسين(ع) به سرانجام امور خود دانا بود، و تكليف وى نيز همان بود كه بر آن اعتماد نمود.
341) به طورى كه در خاطر دارم، اين شعر از آثار قريحه فيّاض دوست دانشمند الهى معظّم، آقاى ابوالحسن فروغى مى ‏باشد. (مؤلّف). فرزند محمّد حسين خان ذكاء الملك اصفهانى كه از ادبا و شعراى معروف مى ‏بوده و تخلّص به فروغى داشته، مى‏ باشد. و ذكاء الملك، به نگارش استاد دانشمند قزوينى در بيست مقاله (ص‏8، ج‏1، ط بمبئى)، در سال 1325 ه در تهران وفات يافته. و راجع به شرح حال آقاى ابوالحسن فروغى به كتاب ادبيات معاصر (ص‏79، ط تهران) تأليف آقاى رشيد ياسمى بازگشت نمايند. و تمام اشعار مندرجه متن اين است: (نقل از شماره 61، سال 2، نامه كانون شعرا )
 همى گفت با مور پروانه ‏اى‏
كه تا كى به ‏محنت كشى دانه‏ اى؟
 از اين دانه بردن به لانه چه سود؟
زحرص تو در جمع دانه چه سود؟
 گرفتم كه هر دانه دردانه ‏اى است‏
تو را حاصل از گنج دردانه چيست؟
 ندانى كه باقى نماند جهان؟
نماند به كس گنج هاى نهان؟
 بيا ترك اين كوشش و آز گير
چو من بهره از هر گلى باز گير
 بيا تا من و تو در اين باغ و راغ‏
بگيريم بك دم زگيتى فراغ‏
 چو اين دُر به صد ناز پروانه سُفت‏
به پاسخ بدو مور فرزانه گفت:
 تو پروانه ‏اى، همدم شمع باش‏
به عاشق ‏وشى عبرت جمع باش‏
 هواگير و بر گل نشين تاجوار
مرا خود در اين خاك ذلّت گذار
 مرا بستگي هاست با نوع خويش‏
كه از رنج نوعم، شود رنج بيش‏
 پى راحت نوع رنج آورم‏
كه از سعى ايشان به راحت درم‏
    ا ه . به اختصار. (چرندابى).
342) بحارالانوار ، ص‏213، ج‏10، ط 1304 ه . حاصل ترجمه: «ايزد مهربان، درجات بلندى بر بندگان خود در اثر تحمّل بر مكاره عطا مى ‏فرمايد... . و بدانيد كه تلخ و شيرينى اين جهان، خواب و خيال بوده، و بيدارى، در سراى جاويد آن جهانى است.»
343) قبل از رسيدن حسين بن على به حوالى كوفه، حرّ بن يزيد رياحى، با يك و يا دوهزار سوار، جلو او را گرفته، مجبورش نمود كه راه را برگردانيده و به طرف شمال غربى برود. تا عاقبت آن حضرت در كنار يكى از نهرهاى فرات، در موقعى كه كربلا نام داشت، با اتباع و اولاد خود فرود آمد. تا كار به جايى انجاميد كه به نگارش حجّة السعادة (ص‏38) چون حرّ بن يزيد ديد كه لشكر كوفه از جاى بجنبيد، نزديك ابن سعد آمد و گفت: با اين مرد، كارزار خواهى كرد؟ گفت: آرى به خدا. پس از همان‏جا جانب امام گرفت و با كمال انفعال معروض داشت كه اين منم كه بر تو سر راه گرفتم و از مراجعت بازداشتم، و به خدا گمان نمى ‏كردم كه كار به اين‏جا مى‏ كشد؛ اينك تائباً به حضور آمده ‏ام كه در پيش روى تو شهيد شوم، آيا اين جان‏ نثارى، توبه آن گستاخى خواهد بود؟ امام فرمود: آرى، ايزد توبه تو را خواهد پذيرفت. پس حر پيش آمد و شرحى مشبع بر سبيل احتجاج در خطاب اهل لجاج بسرود و از زبان پيكان پاسخ شنود. ا ه . ملخّصاً.
344) بدان كه فعل ماضىِ كلمه مواسات، آسى است. چنانچه ابوالنصر در الحسين (ص‏104، ط بيروت) و مهاجر عاملى در ذكرى الحسين (ص‏84، ج‏2، ط صيدا) در همين شعر، آسى ضبط كرده ‏اند، نه واسى. چنانچه در همين نسخه؛ و ليكن واسى نيز لغتى است در آسى.
345) ثاء مثلّثه در اين تقديم بيت، به معناى ظالم و لعين است. (مؤلّف).
346) ارشاد مفيد ، ص‏237، ط تبريز. يعنى آيا با مرگم تهديد مى ‏كنى؟ و من همان گويم كه برادر اوس به پسر عمّش گفت؛ در آن موقعى كه مى‏ خواست به پيغمبر خدا يارى نمايد. پسر عمّش او را ترسانيده و گفتش: كجا مى‏روى كه كشته خواهى شد؟ پس برادر اوس گفت: به سوى مقصد خود مى‏روم و از مرگ نيز غم ندارم، زيرا اگر چنانچه هدف آرزوهاى مرد حق باشد و در اثر آن از ستمكاران دورى جويد و راه مواسات و فداكارى مردان صالح را پويد، هرگز مرگ بر او ننگ نباشد، و پيش وجدان خود شرمسارى نبرد. (به تاريخ الكامل ، ص‏20، ج‏4 نيز بازگشت شود.)
347) يكى از حكماى اخلاق؛ و كتاب الناشئة از تأليفات جليله او است. (مؤلّف).
348) در حجّة السعادة (ص‏84 - 87) مى‏ نويسد: «عمر بن سعد بن ابى وقّاص، پدرش سعد، از اجلّه صحابه رسول خدا و اعاظم امراى مسلمين بود. كتب خبر و سير به فتوح و حروب سعد مشحون است. و چون عبيداللَّه بن زياد به كوفه درآمد، عمر بن سعد را با چهار هزار كس به سمت بلوك دشتبى (از اعمال مملكت رى) مأمور ساخت، و براى اخراج ديلم و ازعاج ايشان از دشتبى، فرمان حكمرانى مملكت رى را به اسم وى نگاشت، و عمر سعد منشور را دريافت نموده و در حمام اعين اردو زده بود كه خبر رسيدن حضرت حسين(ع) به عراق بر عبيداللَّه محقّق گرديد؛ پس در حال، عمر سعد را طلب كرد و گفت: بايد نخست به مقابل حسين بن على روى، آن گاه به سمت رى و دشتبى. ابن سعد از اين مأموريت استعفا كرد. عبيداللَّه گفت: تو را معاف مى‏دارم، ولى بايد فرمان ما را در باب حكومت رى نيز به ما رد نمايى. ابن‏ سعد چون اين بشنيد، از امير مهلت خواست تا تأمّل نمايد. سپس با ناصحان خويش استشاره كرده، همه او را از اقدام به تعرّض حسين بن على(ع) نهى نمودند. ابن سعد رأى ايشان را پسنديد و آن‏گاه تمام شب را متفكّر بود، ولى حبّ دنيا و رياست بر وى غالب آمد و مرتكب آن مأموريت گرديد.» ا ه . ملخّصاً.
349) مجتمعين.
350) اللهوف ، ص‏54، ط 2، صيدا. حاصل ترجمه: «بدون اين‏كه از دشمنانتان دادى ببينيد، به يارى آنان، به خون دوستان خود كمر بستيد.»
351) اين است كه به نگارش نگارنده نامه اقدام، او مرگ را بر تحمّل ذلّت و عار ترجيح داده، در ميان موج خروشان لشكر و گرداب آهن و فولاد فرياد مى ‏زد: «القتل اولى من ركوب العار؛ مرگ بهتر از تحمّل عار است.» مردن به عزّت به از زندگانى به ذلّت. (به كتاب اللهوف ، ص‏66، ط 2، صيدا، بازگشت شود.)
352) اسم مكان: اثر و محل خطّ گردنبند.
353) گردنبند.
354) اللهوف ، ص‏33، ط 2، صيدا و مثير الاحزان ، ص 20، ط تهران. حاصل ترجمه: «مرگ در نهاد آدمى چنان نهاده شده كه اثر گردنبند در گردن زن جوان.» و پوشيده نماند كه اكثر فقرات اين خطبه دلالت دارد كه آن بزرگوار قتل خود را در اين سفر مى ‏دانسته.
355) خليفه ثانى، در دمشق، به معاويه گفت: با موكب (جماعت، سواره باشد و يا پياده) آمد و رفت مى ‏كنى؟ در جواب گفت: دشمنان به ما نزديك هستند، مى‏ خواهم كه جاسوسان آنها اسلام را با عزّت و جاه ببينند. طبرى ، ص‏184، ج‏6. (مؤلّف).
356) شيخ مفيد در الارشاد (ص‏206، ط تبريز، 1308 ه ) مى‏ نويسد: «كلبى و مداينى و جز آنها، از اصحاب سيرت، روايت كرده ‏اند: زمانى كه امام حسين(ع) از دنيا برفت، شيعه در عراق از جاى خود حركت كرده و به حسين(ع) مكتوبى نوشته كه معاويه را خلع، و به وى بيعت كنند. آن حضرت امتناع ورزيده و تذكّر دادند كه ميان معاويه و او عهد و عقدى است كه نقض آن تا انقضاى مدّت معيّنه بر وى جايز نباشد، و فرمودند كه پس از فوت معاويه در اين امر نظرى نمايند.»
357) در الحسين (ص‏96، ج‏2، ط مصر) مى ‏نويسد: «سليمان بن صرد خزاعى، صحابى بزرگ بوده كه از پيغمبر روايت احاديث نموده و در صفّين در ركاب على(ع) حضور به هم رسانيده و از كسانى است كه شيعه براى بيعت حسين بن على در منزلش گرد آمدند. و نيز به حسين(ع) براى قدوم به عراق مكتوب نوشته و از رؤساى توّابين به‏ شمار است.» و خطيب بغدادى در تاريخ بغداد (ص‏201، ج‏1، ط مصر) مى‏ نويسد: «سليمان در يوم عين الوردة جمادى الاولى 65 ه ، در حدود 93 سالگى به قتل رسيد و سر او را با سر مسيّب به مروان بن حكم فرستادند.»
358) پلاس.
359) الإمامة والسياسة ، ص‏121، ج‏1 . حاصل ترجمه: «مادام كه معاويه زنده است، هر فرد از شما بايد در خانه خود پلاس بوده و جنبشى ننمايد. به خدا كه من از اين بيعت خوشوقت نيستم. زمانى كه معاويه از اين جهان درگذشت، آن وقت ما و شما رأى و نظر خود را در اين زمينه اظهار مى ‏داريم.»
360) مسلم بن عقيل، پسر عمّ حسين(ع) بوده كه او را در مكّه، اواخر رمضان سال 60 ه از جانب خودشان به سوى مردم كوفه روانه ساختند، و اهالى كوفه، پس از بيعت، مسلم را تنها گذاشته، و درنتيجه، ابن زياد و ياران او را بر وى گماشتند، كه پس از كشتن مسلم در كوفه، سرش را به جانب يزيد فرستاده و پيكرش را نيز به دار آويختند. علّامه مسعودى در مروج الذهب (ص‏9، ج‏3، ط مصر) مى‏ نويسد: «و اين نخستين سرى از هاشميان بود كه به دمشق فرستادند و اوّل جثّه‏اى از بنى ‏هاشم كه بر دار كردند.» و شيخ مفيد در الارشاد (ص‏227، ط تبريز) مى‏ نگارد: «ظهور مسلم، روز سه ‏شنبه هشتم ذى حجّه از سال 60 ه بود كه حضرت حسين نيز در همان روز از مكّه به ‏جانب عراق حركت فرمود، و روزچهارشنبه، نهم ذى‏حجّه از همان‏سال، مسلم به‏درجه شهادت رسيد.»
361) در حجّة السعادة (ص‏79 - 81) مى‏ نويسد: «عبيداللَّه بن زياد، پدرش در سال 53 ه در كوفه وفات يافت و خود در 54 ه نزد معاويه رفت - و در آن وقت بيست و پنج سال از عمر وى گذشته بود - و معاويه او را حكمران خراسان ساخت. تا دو سال در مملكت خراسان بود و در سال 56 ه او را به بصره فرستاد و چون سال 60 ه درآمد، معاويه درگذشت و حضرت حسين(ع) از حجاز آهنگ عراق فرمود و مسلم بن عقيل از جانب آن جناب وارد كوفه گرديد و از هجده هزار كس بيعت گرفت. نعمان بن بشير، حاكم كوفه بود و سلامت نفس و حبّ موادعت بر وى غلبه داشت. جمعى از مردم كوفه به يزيد نامه ‏ها فرستادند و از ورود مسلم او را خبر دادند. و يزيد كوفه را نيز قلمرو عبيداللَّه كرد و عهدنامه عراقين را نزد عبيداللَّه فرستاد و او هم حسب ‏الحكم به كوفه رفت و در اين سال - كه شصت و يكم هجرى بود - هم بصره را داشت و هم كوفه را.» ا ه . به اختصار.
362) يعنى پسر عقيل! وقتى كه به سوى مردم كوفه درآمديد، جمع ايشان را پريشان ساختيد و ميان آنان تفرقه كلمه انداختيد.
363) ارشاد مفيد ، ص‏225، ط تبريز؛ تاريخ الكامل ، ص‏14، ج‏4. يعنى نه، بدين ‏سبب به سوى ايشان نيامدم، بلكه مردم شهر مى‏ گويند كه پدرت زياد، مردان خوب سيرت آنان را كشته و درباره ايشان ستم روا داشته. پس آمديم كه بر داد فرمان داده، و به سوى حكم كتاب آسمانى بخوانيم.
364) مراد از كلمه دولة در اين مقام اين است كه معاويه مال مسلمانان را درميان خود ظالمين صرف مى ‏كرد. (مؤلّف).
365) طبرى ، ص‏197، ج‏6؛ ارشاد مفيد ، ص‏209، ط تبريز. حاصل ترجمه: «حمد خدا را كه دشمن تو را در هم شكسته و نابودش ساخت؛ آن جبّار عنود را كه امر امّت را به غلبه بستاد و حقّ ايشان را به غصب ببرد و بى‏رضاى آنان بر ايشان حكم راند؛ و اخيار را بكشت و اشرار را بگذاشت و مال خدا را درميان جبّاران و توانگران امّت بنهاد. پس خدا ايشان را از رحمت خود دور كناد؛ چنان‏كه ثمود را.» و جمله اخير از اين آيه: «الا بعد المدين كما بعدت ثمود» (سوره هود) اقتباس افتاده است.
366) اللهوف ، ص‏21. يعنى معاويه مرده. و به خدا فقيد خوارى هم بوده. درب بيداد و گناه شكستى يافت و اركان ستم سست گرديد.
367) حجر بن عدى بن معاوية بن جبله كندى، از صناديد صحابه رسول خدا و زعماى اصحاب على مرتضى است. در يوم صفّين، قائد ميمنه، و در نهروان، امير ميسره بود. و در سال 52 ه  به دست كسان معاويه در ديهى نزديك دمشق به نام «عذراء» شربت شهادت را چشيد. (به جلد حضرت حسين از ناسخ التواريخ ، ص‏81 - 86، ط تهران، 1324 ه رجوع شود.) ولى سامى بيك در قاموس الاعلام (ج‏3) شهادت او را در سال 51 ه قلمداد مى‏ كند. وقتى كه حجر را به لعن حضرت على وا داشتند، گفت: «الامير امرنى ان العن علياً فالعنوه لعنه اللَّه.» (فتدبّر فى مرجع الضمير.)
368) بحارالانوار ، ص‏149، ج‏10، ط 1304 ه . حاصل ترجمه: «من نمى ‏خواهم كه با تو به جنگ پردازم و يا مخالفتى به كار اندازم. و به خدا كه من، در ترك مخالفت، از خدا ترسناكم و گمان ندارم كه ايزد بر اين رضا دهد و يا درباره تو و ستمكاران ملحد - كه ياران ظالمين و اولياى شياطين ‏اند - بدون عذر معذورم دارد. آيا تو كشنده حجر بن عدى از آل كنده نيستى؟ آيا تو آن نيستى كه پارسايان را با ظلم و عدوان بى‏ جان ساختى؟ آن پارسايانى كه ستم را نكوهيده مى‏ شمردند، و بدعت را گناه بزرگ مى‏ دانستند، و در راه خدا از ملامت هيچ‏كس پروا نداشتند.»
369) ماء بين واقصة الى العذيب. معجم البلدان ، ج‏2، ط مصر. (مؤلّف).
370) طبرى ، ص‏229، ج‏6؛ بحار الانوار ، ص‏188، ج‏10، ط1304 ه . حاصل ترجمه: «رسول خدا فرمود: اگر كسى ستمكارى را ببيند كه پيمان ايزد و پيمبر را مى‏ شكند و با بندگان آفريدگار بدرفتارى مى‏ كند، و او نيز در اين صورت به كردار نكوهيده وى رضايت داده و از پا نشيند و خاموشى گزيند، پروردگار را لازم آيد كه آن شخص را به كيفر نيّات خود برساند. و بدانيد كه اينان به طاعت شيطان گراييده و فرمانبردارى رحمان را ترك گفته ‏اند؛ فساد را آشكار و حدود الهى را معطّل گذاشته ‏اند؛ حلال را حرام و حرام را حلال پنداشته ‏اند. و من سزاوارم بر اين‏كه با گفتار و رفتار بر يزيد ستمكار مخالفت ورزم.»
371) بحارالانوار ، ص‏174، ج‏10. ترجمه به حاصل: «خروج من از روى سركشى و طغيان نبوده، بلكه طلب اصلاح امّت بر آنم وادار نموده، و مى‏ خواهم كه از سير و سلوك نيا و پدرم پيروى كنم، و وظيفه امر به معروف و نهى از منكر را از ته دل انجام دهم... .»
372) طبرى ، ص‏229، ج‏6؛ اللهوف ، ص‏44، ط 2، صيدا؛ مثيرالاحزان ، ص‏22، ط تهران. حاصل ترجمه: «آنچه از حوادث رخ نموده، محتاج به شرح نبوده، و نيز اوضاع جهان دگرگون گشته و اقامت اوامر الهى و پيروى سنّت رسول، سخت از ميان در رفته، و از اين زندگانى چيزى به جاى نمانده، مگر اندك آبى ناگوار نيم‏خورده كه در كاسه باشد، و عيش ناخوش كه در مرتعى وخيم كنند. مگر نمى‏ بينيد كه مردم از حق دورى جويند و راه باطل را پويند. و مؤمن بايد ديدار حق را طالب آيد و به جدّى تمام بسيج مرگ نمايد. پس من نيز مرگ را براى خود شهادت و وسيله نيكبختى مى‏دانم و به سر بردن عمر را با ستمكاران مايه دلتنگى مى ‏شمارم.»
373) اللهوف ، ص‏13، ط 2، صيدا؛ مثير الاحزان ، ص 10، ط تهران. حاصل ترجمه: «اسلام را بدرود بايد گفت، زيرا كار دين به جايى رسيده كه يزيد شبان و نگهبان توده اسلام گرديده.»
374) فخر الشيعه، آقاى آل كاشف الغطاء، در رساله السياسة الحسينية (ص‏12 - 13) مى‏ نويسد: «يزيد، حسين و ياران وى را كشت، و ليكن حسين بالاتر از كشتن آنان، به هزار مرتبه، يزيد و تمام بنى‏ اميّه را به قتل رسانيد. يزيد ايشان را در يك روز به كشتن داد، ولى حسين، يزيد و گروه او را تا روز رستاخيز نابود كرد. و اين فلسفه را باحثين بيگانگان نيز درك كرده ‏اند، و خاورشناس آلمانى، مسيو ماربين هم بر آن اشعار داشته، در جايى كه مى‏ گويد: چون عداوت بنى ‏اميّه را نسبت به خود و خاندان خويش مى‏ دانست، دانسته بود كه بعد از كشته شدن وى، زنان و اطفال بنى هاشم اسير خواهند شد و اين واقعه در مسلمانان، خاصّه در عرب، بيش از آنچه به تصوّر آيد، مؤثّر واقع خواهد گرديد. [چنان‏كه همان‏طور هم شد.] و حركات ظالمانه بنى ‏اميّه و سلوك بى‏ رحمانه آنان به حريم و صباياى پيغمبر، خود به ‏اندازه اى در قلوب مسلمانان مؤثّر افتاد كه اثرش از كشته شدن حسين(ع) و همراهانش كمتر نبود. عداوت بنى ‏اميّه را با خاندان محمد(ص)، و عقائد آنها را با اسلام، و سلوكشان را با مسلمانان آشكار ساخت. اين بود كه حسين(ع) به دوستان خود - كه او را ممانعت از اين سفر مى نمودند - علناً مى‏ گفت: من براى كشته شدن مى‏ روم.»
375) در شماره دهم، سال يكم، ماهنامه دعوت اسلامى در طىّ مقاله «مظهر مظلوميّت» مى ‏نويسد: «وقعه 61 ه ، گرچه سرانجامش بيش از يك روز نبود، ولى نتايج آن سال هاى متمادى تأثيرات مهم نموده، و همان‏طور كه مى‏ دانيم، امثال عبداللَّه زبير و مختار ثقفى و ابومسلم خراسانى (عبدالرحمن بن مسلم) در پايان وقايع، قيام، و خانمان ظالمانه بنى اميّه را سوختند، و بالاخره، آخرين خليفه عيّاش اين طايفه را از تخت به تخته كشيدند. چنانچه در ظرف مدّت قليله، اثرى از آن همه اقتدار باقى نماند و ديگر كسى نماند كه نام اين طايفه را جز به زشتى ياد نمايد.» نويسنده زبردست و توانا، آقاى كاظم زاده (ايرانشهر)، در تأليف خود، تجلّيّات روح ايرانى (ص‏57، ط برلين)، به قلم شيواى خود مى ‏نويسد: «وقوع حادثه جگر سوز كربلا و شهادت حضرت حسين و ياران و فرزندان او و اسارت باقى ماندگان آن خاندان مطهّر و مصائب و بلاهاى كوفه و شام، نه تنها دل شيعيان و ايرانيان، بلكه قلوب تمام مسلمين را داغدار كرد و محبّت مسلمانان، به خصوص ايرانيان را، به خاندان آل رسول، يك بر هزار افزود، و به همان درجه، كينه و عداوت آنان را بر بنى ‏اميّه محكمتر و افزونتر گردانيد تا در برانداختن سلطنت آنان همدست و همداستان شدند.» و در صفحه 59 - 60 نيز مى‏ نگارد: «در شب 25 رمضان از سال 129 هجرى كه شب وعده بود، ابومسلم و سليمان بن كثير و همه پيروان ايشان در قريه‏اى از قراى مرو، در منزل سليمان، جامه ‏هاى سياه پوشيده و آتش افروختند، و چون چشم شيعه، كه در آن نواحى توطّن داشتند، با پرتو آن آتش، كه نشانه خروج بود، روشن شد، متوجّه خدمت ابومسلم گشتند و پس از عيد فطر، ابومسلم با جمعى كثير به طرف عراق حركت كرد... . آخرين خليفه اموى، مروان حمار - كه هميشه در دمشق مشغول لهو و لعب و عشرت بود - از اين واقعات غفلت مى ‏ورزيد و حتّى به فريادهاى استمداد والى خراسان، نصر بن سبار، و به اخبار نامه‏ هاى مهيّج و تهديدآميز او گوش اعتنا نمى ‏داد. ابياتى كه نصر در آخرين نامه خود به مروان نوشته بود، بزرگى كار ابو مسلم و قوّت و قدرت روزافزون شيعيان را خبر مى‏ داد و بر غفلت دربار خليفه و بدبختى و نكبت خاندان اموى بهترين اعلامى بود. نصر در آن نامه مى ‏گفت:
ارى تحت الرماد وميض نار
ويوشك ان يكون لها ضرام‏
فان لم يطفها عقلاء قوم‏
يكون وقودها جثث وهام‏
فقلت من التعجّب ليت شعرى‏
أايقاظ اميّة ام نيام‏
       يعنى مى‏ بينم در زير خاكستر آتشى را كه نزديك است شعله بزند، و اگر خردمندان قوم آن را خاموش نكنند، بسى تنها و سرها كه طعمه آن خواهد گشت. پس از روى تعجّب مى‏ گويم: اى‏ كاش مى‏ دانستم كه آيا بنى ‏اميّه بيدارند يا در خواب. مروان حمار وقتى‏ كه نزديك شدن خطر را احساس كرد، ناچار به تهيه قشون پرداخت و صف‏آرايى كرد تا در نزديكى رودخانه زاب عليا، مابين موصل و بغداد، جنگ به عمل آمد. اردوى شيعيان آل عبّاس، به دستيارى مرد آهنين‏ پنجه، ابومسلم خراسانى، غالب آمد. قشون مروان تارمار گشت و خود مروان نيز رو به گريز نهاد. خاندان اموى منقرض شد.» و به نگارش ابوالفداء در تاريخ خود، (ص‏211، ج‏1، ط مصر) زوال و انقراض دولت بنى ‏اميّه در سال 132 ه رخ نمود. و اين هم ناگفته نماند كه ابوالنصر در الحسين (ص‏148، ط بيروت) مى ‏نويسد: «اخبار به درجه تواتر رسيده كه از قاتلان حسين، كسى در دنيا روى خوشبختى را نديد: بعضى به قتل رسيد و برخى ديوانه گرديد و پاره‏اى از آنها به مصيبتى گرفتار آمد كه كارش پيش از مرگ به رسوايى كشيد.» (به كتاب الحسين ، ص‏194 و 202، ج‏2، ط مصر نيز بازگشت شود.)
376) در مثير الاحزان (ص‏19، ط تهران) طرماح بن حكم ضبط كرده، و نسب وى به گفته ابوالفرج در الاغانى (ج‏1) طرماح بن حكيم بن حكم مى‏ باشد كه به نوشته جرجى زيدان در تاريخ آداب اللغة (ج‏1) در سال 100 ه درگذشته، ولى برخى از مؤلّفين، مانند طبرى، طرماح بن عدى قيد نموده، و محدّث قمى در منتهى الامال (ج‏1) مى ‏نويسد: «اين طرماح، فرزند عدى بن حاتم نيست، بلكه پدرش عدى ديگر است، على الظاهر.»
377) عذيب، مصغّر عذب: آب پاك و گوارا. جايى است كه نعمان بن منذر، هجان، يعنى شترهاى نجيب و سفيد خود را در آن‏جا مى‏ چرانيد و بدين ‏سبب آن‏جا «عذيب الهجانات» ناميده شد. لواعج [ الأشجان ]. و ترجمه مختصر نعمان در پايان كتاب در طىّ ملحق سيم، در ذيل مثل مشهور «فان غداً لناظره قريب» ذكر گرديده است.
378) طبرى ، ص‏230، ج‏6. يعنى اميدوارم اراده خدا درباره ما، به هر حال، خير باشد، چه ما را بكشند و چه بر آنها ظفر يابيم.
379) به نگارش ابن جرير طبرى در تاريخ الامم و الملوك، و شيخ مفيد در الارشاد، و عزالدين، ابن‏الاثير در تاريخ الكامل، و ابوالفدا در المختصر فى اخبار البشر، و ابن شحنه (متوفّاى 815 ه ) در روضة المناظر، و اعتماد السلطنه در منتظم ناصرى و حجّة السعادة فى حجّة الشهادة ، جز از سپاهيان حرّ بن يزيد رياحى - كه عدّه آنان را يك و يا دو هزار نفر نوشته ‏اند - قشونى كه از كوفه از طرف والى عراقين، ابن زياد، به زمين كربلا در رسيده، فقط چهار هزار نفر بوده كه به سردارى عمر بن سعد بن ابى‏ وقّاص، روز سيم محرّم از سال 61 هجرى، يعنى يك روز پس از ورود آن حضرت، به زمين نينوا وارد شدند. و ليكن به نگارش ابن طاوس در اللهوف (ص‏48، ط 2، صيدا)، و ابن‏ نمادر مثير الاحزان (ص‏25، ط تهران)، شماره لشكرى كه ابن زياد به زمين كربلا فرستاده، تا ششم محرّم بر بيست هزار تن در رسيده. ولى ابن طاوس در اللهوف (ص‏67) مى ‏گويد: «وقد تكتملوا ثلاثين الفا.» (يعنى فى يوم عاشوراء). و به نوشته عاملى در لواعج الاشجان (ص‏106، ط 1، سوريا) عمر بن سعد با چهار هزار لشكر كه آنان را به جنگ ديلم آماده كرده بود، به كارزار حسين(ع) روانه گرديد، و حرّ رياحى نيز با يك‏هزار سوار به وى پيوست، و پس از آن، شمر با چهارهزار نفر و... ابن زياد به همين قرار عسكر فرستاد تا سى هزار تن از سواره و پياده در كربلا گرد آمدند. و عاملى در اعيان الشيعة (ص‏199، بخش يكم، ج‏4) پس از نقل مندرجات لواعج مى ‏گويد: «هكذا ذكره المفيد فى الارشاد .» و به نظرم اشتباهاً اين جمله را نوشته، وگرنه، در ارشاد آن‏چنان است كه قبلاً نگاشتيم. و اين نيز ناگفته نماند كه به تصريح مورّخ خبير، مسعودى، در مروج الذهب (ص‏10، ج‏3، ط مصر) ملتزمين ركاب همايون آن حضرت، از اهل‏بيت و يارانش، هنگامى كه به زمين كربلا نزول اجلال فرمودند، به پانصد سواره و يك‏صد پياده بالغ بودند و همه كسانى كه روز عاشوراء در ركاب آن حضرت شربت شهادت را نوشيده ‏اند، هشتاد و هفت نفر بوده‏ اند. و ليكن به نوشته شيخ مفيد در الارشاد (ص‏246، ط تبريز) صبح روز عاشورا ، 32 سواره و چهل پياده از ياران آن بزرگوار در خدمتش حضور داشتند. فتدبّر.
380) فروة بن مسيك، از مردم يمن بوده كه در سال دهم هجرت به حضور پر نور پيغمبر اسلام تشرّف جُسته و به ‏دست مبارك ايشان كيش پاك ‏اسلام را از ته دل پذيرفته.( قاموس الاعلام ، ج‏5 ).
381) رضى الدين على بن موسى بن جعفر بن محمّد، شهير به ابن طاوس، كه يكى از نياكانش، ابوعبداللَّه محمّد بن اسحق، به جهت زيبايىِ رو و درشتى پاهايش، مانند طاوس، به طاوس ملقّب مى‏ بوده. از مشاهير علما و فقهاى اماميّه به ‏شمار رفته. و حاله فى الزهد و الورع، اشهر من ان يذكر. صداقت و دوستى ميان او و وزير شيعى ابن علقمى دائر بوده و قريب چهار سال از طرف هلاكوخان نقابت علويين را در بغداد مباشرت ورزيده است. و آثار نفيسى مانند اللهوف على قتلى الطفوف ، سعد السعود ، الاصطفاء فى تاريخ الملوك والخلفاء و... از خود به يادگار گذاشته و در سال 664 هجرى در حدود 75 سالگى درگذشته. روضات الجنات . و در كتاب منتهى الامال (ص‏197، ج‏1، ط تبريز) از ناسخ التواريخ نقل مى ‏كند: «هنگام غلبه هلاكوخان بر بغداد، و قتل مستعصم، نقابت طالبيين بر سيّد رضى الدين فرود آمد، و خواست استعفا جويد. خواجه نصيرالدين او را منع فرمود و رضى الدين بيم كرد كه اگر سر برتابد، به‏ دست هلاكو ناچيز شود؛ و از دَرِ اكراه قبول نقابت نمود.»
382) اللهوف ، ص 54 - 56، ط 2، صيدا.
383) استاد شيخ محمّد سماوى كه در سال 1293 ه در سماوه (بلدى در شرقى كوفه بوده) متولّد گرديده. در تأليف نفيس خود، ابصار العين فى انصار الحسين (ص‏70، ط 1، نجف) مى‏ نويسد: «برير بن خضير همدانى از اشراف مردم كوفه و در علم قرائت قرآن سرآمد اقران بود، و مرد ناسك و از ياران حضرت على(ع) به شمار مى ‏رفت. وقتى كه خبر خروج حسين بن على(ع) از مدينه، به وى رسيد، از كوفه به سوى مكّه روانه گرديد و ملتزم ركاب همايونش بود تا شربت شهادت را چشيد.»
384) مرحوم بدايع نگار، كه به گفته مرحوم اعتماد السلطنه در المآثر والاثار (ص‏186، ط 1306 ه ) از مُنشيان وزارت خارجه دوره ناصرى به شمار رفته و در خاك نجف خفته،*، در تأليف خود، فيض ‏الدموع (ط تهران،1286ه ) همين‏ خطبه را از لهوف نقل كرده و سپس به قلم تواناى خود، به فارسى ترجمه نموده و مى‏ گويد: معنى چنين باشد: «نيستى و اندوه باد شما را ايتها الجماعة، و هلاك و سختى؛ كه در غايت رغبت ما را بخوانديد و بسى اميدوارى و آرزومندى نموديد، در كمال عجلت دعوت شما را اجابت كرديم و جانب شما شديم. آن‏گاه تيغ ها كه در دست شما نهاده بوديم، بر روى ما كشيديد، و آتشى كه بر دشمنان شما افروخته بوديم، بر ما افروختيد. موالات دشمنان گزيديد، و حقّ دوستان، ديگر سو نهاديد. با آن‏كه در شما بر سيره عدل نروند و شما را در ايشان به‏ سزا اميدى نباشد. لكم الويلات، ما را واگذاشتيد و هنوز تيغ در نيام بود و دل ساكن و رأى نااستوار، چون مگس بدان پيشى گرفتيد و چون پروانه خود در او فرو انداختيد. دورى باد شما را كه شما خود كنيز زادگان باشيد، از آن مردم كه برخلاف رسول اتّفاق كردند و كتاب خداى را ديگر سو نهادند و كلمه حق را ديگر گونه كردند؛ جماعتى كه بر گناه فراهم شدند و از كام شيطان بيرون افتاده و نور سنّت و چراغ هدايت را خاموش كرده؛ چنين مردم را يارى دهيد و ما را خوار مى‏ گذاريد. آرى، ديرى است كه اين‏گونه جبلّت آيين شما است. بر عذر و حيلت ثابت اصل باشيد و بر شقاق و نفاق شاخها كشيده ‏ايد. و چه پليد درخت بوده ‏ايد؛ صاحب خويش را در كام شكسته ‏ايد و بيگانگان را گوار افتاده. و هر آينه آن دعى پسر دعى [حرامزاده] در ميان دو چيز پاى فشرده يا تيغ بركشيم و يا تن به ‏خوارى در دهيم. و رضاى بر مذلّت از ما مردم بسى دور بود. و خداى سبحانه بدين رضا ندهد، و رسول از اين معنى سرزند. مادران پاك و نياكان نيك نگذارد كه طاعت مشتى لئيم بر آيين بزرگان كريم برگزينيم و از مرگ بينديشيم. و هر آينه با اين جمع اندك بدين گروه بسيار خواهم در انداختن. پس اگر فيروز آييم، ديرى است كه فيروز بوده ‏ايم، و اگر شكست يابيم، از هزيمت شدگان نباشيم، كه مرگ عادت ما بوده. هميشه در طلب معالى امور بوده ‏ايم و جان بر سر مأمول نهاده، و شما مردم پس از من البته نپاييد و آنچه بدان خيال بسته‏ ايد هر آينه صورت نبندد. و روزگار چون آسيا سنگ بر شما بگردد، و چون محور، شما را در قلق و اضطراب آرد. و اين عهد را پدر من با من كرد و از نياى خويش شنيدم. رأى خويش جمع آريد و به رويّت كار بنديد تا روزگار بر شما غم و اندوه نخواهد. و هر آينه من كار خويش با خداى گذاشتم. و نجنبد بر زمينْ چيزى، مگر آن‏كه به دست قدرت او پايبند بود. و خداى سبحانه به راه راست و طريق صواب باشد...» ا ه . و اين هم ناگفته نماند كه آيات شريفه «فاجمعوا امركم» الاية، و «وانى توكلت على اللَّه» الاية، كه آن حضرت در خطبه خود بدانها تمثّل فرموده، اوّلى در سوره يونس مى‏ بوده. وقتى كه قوم نوح قصد كشتن او را كردند، آن را سروده، و دويمى در سوره هود، كه زمانى‏ كه قوم هود خواستند او را كيد كنند، بدان زبان گشوده.
       * مرحوم اعتمادالسلطنه در كتاب نامبرده مى ‏نويسد: «آقا محمّدابراهيم نوّاب بن آقا محمّد مهدى بدايع ‏نگار لقب داشت... و در انشاء و ترسّل يد بيضا مى ‏نمود. مقتل موسوم به فيض الدموع و ترجمه نامه مباركه حضرت اميرالمؤمنين - عليه السّلام - به مالك نخعى، مشتهر به اشتر، از نتايج قلم آن استاد مسلّم، هر دو به طبع رسيده...»
385) دو شعر آخر، از قريحه سرشار نظامى گنجوى (535 - 599 ه ) تراوش نموده، كه در ديباچه اسكندرنامه ‏اش، در طىّ نعت نبى، آنها را سروده.
386) و در خاتمه، اين نكته نيز ناگفته نماند كه جنايات و حركات ناهنجار يزيد بن معاويه به ‏حدّى بوده است كه جاحظ با اين كه به گفته مسعودى در مروج الذهب (ص‏135، ج‏4، ط مصر) عثمانى بوده، و با انحراف مشهور، در يكى از رسائل خود كه در صفحات 72 - 80 جزء سيم عصر المأمون درج گرديده است، مى‏ گويد: «فالفاسق [ يزيد ] ملعون و من نهى عن نهى الملعون فملعون.» و ليكن مهاجر عاملى در كتاب ذكرى الحسين (ص 169، ج 1، ط صيدا) در طىّ كلمات جاحظ كه از كتاب ادب الجاحظ (ط مصر) تأليف حسن سندوبى، نقل مى ‏نمايد، عبارات عربى فوق را چنين ضبط مى‏ كند: «فالفاسق ملعون ومن نهى عن شتم الملعون ملعون.» و جلال الدين سيوطى در تاريخ الخلفاء مى ‏نويسد: «لعن اللَّه قاتله [ قاتل الحسين ] و ابن زياد و يزيد ايضاً.» و در طىّ قصيده ‏اى كه در نامها و سنين فوت خلفا ساخته است، مى ‏نگارد: «ثم اليزيد ابنه اخبث به ولداً / فى اربع بعدها ستون قد قبرا»؛ يعنى زمامدار توده، پس از معاويه پسرش يزيد بوده، و چه ناشايست فرزندى مى‏بوده، و در سال 64 هجرى خاك تن ناپاكش را در ربوده. و ابوحامد محمّد غزالى (متوفّاى 505 ه ) در تأليف خود، احياء العلوم (ص‏112 - 113، ج‏3، ط 1، اسلامبول) تحت عنوان «اللعن» ، نسبت به لعن يزيد اشكالاتى وارد ساخته و فقيد سعيد علّامه حاج سيد حبيب‏اللَّه خوئى آذربايجانى در تأليف خود، منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة (ص‏243 - 245، ج‏6، ط 1، تبريز) به اجوبه ‏اش پرداخته. و در پايان گفتار، اين هم ناگفته نماند كه آقاى شهرستانى در نهضة الحسين (ص‏14، ط 2، بغداد) مى ‏نويسد: «يزيد بن معاويه سه سال تقريباً حكمرانى كرد. در سال نخستين، يعنى سنه 61 ه ، وسائل حدوث وقعه طف را با آن شكل اسفناك فراهم نمود، و در سال 63 ه ، سپاهيان وى پس از جنگ شديد با مردم مدينه در «حرّة» (به فتح حا، جايى در خارج مدينه بوده كه وقعه حرّة در آن‏جا رخ نموده)، سه روز مدينه منوّره را به جهت نقض بيعت و انكار كردن اهالى آن شهر، مر كارهاى ناشايست يزيد، قتل و غارت كردند. و در اواخر عمرش، يعنى در سال 64 ه ، به حصار كعبه معظّمه، جهت برانداختن عبداللَّه زبير، كه بر بيعت وى تن در نداده بود، حكم داد، و در اثناى محاصره در چهاردهم ربيع الاول از سال شصت و چهارم هجرى، مطابق دهم نوامبر از سال 683 ميلادى، هلاك شده.» ا ه . به اختصار.
387) ابو عبداللَّه زنجانى، عظمت حسين بن على(ع) (چاپ اوّل: قم، انتشارات صحيفه خرد، 1382).
 


کد مطلب: 34511

آدرس مطلب: https://www.armaneheyat.ir/interview/34511/عظمت-حسين-بن-على-عليهما-الس-لام

آرمان هیأت
  https://www.armaneheyat.ir